در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب ماجرایی زیبا از تنیدن زندگی پدر و پسری در درخت انقلاب... #بچه_های_سنگان #حسین_فتاحی
📌 #برشی_از_کتاب (۱):
حس کردم کارها دارد مشکل می شود. هر روز که می گذشت، مسئله ی تازه ای پیش می آمد؛ حادثه ی وحشتناکی اتفاق می افتاد و بیشتر توی دلم خالی می شد. پاک امیدم را از دست داده بودم، فکر کردم: «اگر پدرم این کار را کرده باشد، دیر یا زود پیدایش می کنند و بعد …» اصلاً نمی خواستم فکرش را هم بکنم. در دل آرزو می کردم که خدا کند دیشب کسی متوجه آمدن و رفتن پدر نشده باشد.
🌷🌷🌷
📌 #برشی_از_کتاب (۲):
خیلی دلم می خواست بدانم آنجا چه خبر است؛ گاز اشک آور چیست؟ چرا لاستیک آتش زده اند؟ این بود که دنبال آنها دویدم.
به نزدیک میدان که رسیدم، دیدم بیشتر کسانی که آنجا هستند، تکه ای روزنامه را آتش زده اند و گرفته اند جلو صورتشان. چشمان همه اشک آلود بود. انگار همه گریه می کردند. وسط خیابان، اینجا و آنجا، لاستیکی را گذاشته بودند و آتش زده بودند. یکدفعه حس کردم چشمانم دارد می سوزد.
اشکم جاری شد: پس گاز اشک آور، یعنی این؟!
🌹🌹🌹
📌 #برشی_از_کتاب (۳):
جوانی که کنار تخت پدر ایستاده بود، گفت: «روز جمعه آورده بودنش که به مردم شلیک کند؛ ولی او برگشته و فرمانده ش را به رگبار بسته، افسر دیگری هم او را هدف گرفت و زد. خیلی حالش بد بود که افتاد دست ما!.»
خیلی برایم عجیب بود؛ از یک طرف، بدن پدر، و از طرف دیگر، سرباز رفیعی، آن هم در این حال! او دیگر با پدر دشمن نبود.
➖➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#بچه_های_سنگان
📚 @ketabekhoobam
🔹مراسم جشن ولادت حضرت زهرا(س)
🔸ویژه ی دختران مقطع متوسطه
💕«دختـــران مـــادری»💕
⭕️ زمان: شنبه| 26 بهمن
ساعت 15:45
⭕️ مکان: کانون شهید مطهری (مدرسه آزادگان)
✨ @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب داستانی دفاع مقدسی اما متفاوت و جذاب... دیده ای بعضی ها در اوج غم می خندند و بعضی ها
📌 #برشی_از_کتاب (۱)
هیچ کس به اندازه ی زنِ خانه خوش حال نبود. نوزادی تپل و سفید را که بعد از سیزده سال به دنیا آورده بود از بغل جدا نمی کرد. روی میز بزرگ وسط حال هدیه های خاله ، دایی ، عمو و عمه و … داخل برگه های کادو پیچیده شده بودند.
کودکی خود را رساند کنار میز هدیه ها و با اسپری، برف شادی به هوا پاشید. کودک دیگری فشفشه ی روشنی را که داخل دستش می سوخت و جرقه میپراند را دور خود می چرخاند.
منتظر بودند تا کادوها زودتر باز شوند. زن لحظه ای فرصت پیدا کرد تا به شوهر نگاه کند. مرد روی کاناپه آرام و بی حرکت نشسته بود. زن خود را به شوهر رساند و پرسید : حسن همه چیز مرتبه؟
مرد سرد پاسخ داد: بله!
-شام…دسر…کیک…یه وقت… .
-گفتم همه چیز مرتبه!
-چیزی شده؟ این جوری مهمونا یه وقت فکر می کنن…پاشو بیا گرم بگیر!
مرد لبخند سردی زد. چیزی نیس. برو می آم!
زن نوزاد را نشان داد.
_همه زندگی مون رو هم خرج کنیم . ارزش داره! اونم بعد این همه سال.
مرد فقط سر تکان داد. بلند شد. به نوزاد خیره شد و صورتش را بوسید. به زن گفت: تو برو پیش مهمونا، یه سیگار می کشم بر می گردم.!
-سیگار سمه برات ، با اون ریه درب و داغون شیمیائیت.
مرد رفت داخل حیاط .دانه های برف کمی درشت تر شده بود. بعد از مدت ها سیگاری آتش زد. دود کرد و به پنجره ی هال خیره شد. سرفه لحظه ای رهایش نمی کرد. سیگار را که زیر پا له کرد ، صدایی شنید:
-آقای قنبری ،بدجور سرفه می کنی.
-شیمیایی لعنتی!
-ناراحتی؟ زنت نگرانه!
مرد مردد کاغذ آزمایشی از جیبش بیرون آورد. طرف رفیقش دراز کرد.
_بچه سرطان خون داره! عارضه شیمیایی شدنم تو جنگه!
🍃🌹🍃
📌 #برشی_از_کتاب (۲)
هاشم…شما هستی؟
برگشت، گفت: امریه؟!
نوجوان هول گفت: بی…بی سیم چی ام.
-بیسیم چی کجا بودی؟
-گردان بودم!
-با کی کار کردی؟
انگشتان دست را یکی یکی تا زد کف دست حنا بسته اش.
-اسلام نسب، اعتمادی، عباسی، زارع، کدخدایی، بازم بگم؟
-خدا بیامرزتشون! یکی رو بگو زنده باشه.
-والله حالا که فکر میکنم، بی سیم چی هرکی بودم، شهید شده!
-پس سر همه رو خوردی؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه بده!
-نیگاه به قد ریزم نکن، تجربه دارم.
-با این اسمایی که ردیف کردی معلومه!
-پس قبول کردی؟
-حرفی نیس! ولی میدونی هرکی تا حالا شده بی سیم چی من، شهید شده؟
-بله! شما تا الان نُه تا بی سیم چی داشتید که همشون شهید شدن. منم نُه تا فرمانده داشتم که شهید شدن.
-خوبه! پس بچرخ تا بچرخیم!
➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#آنا_هنوز_هم_می_خندد
📚 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب زنان عنکبوتی فرا داستانی است که از میان جامعه ایران، سر بلند می کند… #زنان_عنکبوتی #
📌 #برشی_از_کتاب (۱):
من فقط عکسای خودمو می ذاشتم. عکس های مهمونیا و گردشایی که می رفتم. یا گردش و تفریح.🏞
عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک ❤️و پیام هم داشته باشم💌.
پیجم مثل بچه ام شده بود. مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم، هم توش راحت بودم💞. خیلی راحت…
همین که نامحدود بود و آزادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم.
☘️☘️☘️
📌 #برشی_از_کتاب (۲):
سینا همراه افسر عملیات رفت سمت مترو و شهاب سمت میدان آزادی! زن که در تور قرار گرفت… همراهش شد تا شلوغی مزخرف مترو. تمام زوایای این ایستگاه را حفظ بود و نقطه ی اصلی وصل میکروفون را در نظر داشت. نگاهی به نیرو انداخت و او سری تکان داد. زمان وصل میکروفون که رسید، نیرو مقابل زن قرار گرفت و کیف دستیش را رها کرد. تمام محتویات کیف پخش زمین شد. نیرو عصبی و با ناراحتی رو به زن گفت:
– خانوم … خانوم ! این چه وضعشه؟
زن کمی عقب کشید و هراسان از عکس العمل او خم شد تا وسایل را جمع کند. وسایل کیف بیشتر از آنی بود که راحت جمع شود و غرغرهای نیرو، زن را وادار کرد تا بنشیند و کیفی که رو دوشش بود را زمین بگذارد. سینا خودش را رساند. نشست و گفت:
– زن ها همیشه گیجند. ببین خانم با کیف این آقا چه کار کردی؟
نیرو با ابروهای در هم رفته از زن دفاع کرد:
– نه آقا خب این خانوم حتما کار داشتند که عجله کردند. الان هم با هم جمع می کنیم. شما زحمت نکشید. خانم شما هم خودتون رو ناراحت نکنید.
حین گفت وگو سینا میکروفون را نصب کرد؛ وسایل جمع شد و نیرو با زن همراه شد! زن از موقعیت پیش آمده راضی بود، سر صحبت را با نیرو باز کرد و چرایی عجله اش را گفت. فرصت پدید آمده بود. بعد از مترو هم با توجه به هم مسیر شدنشان نیرو را کشاند سمت محل کارش.
☘️☘️☘️
📌 #برشی_از_کتاب (۳):
اشک آرام آرام از گوشه ی چشمش راه گرفت…
مثل همان اوایلی که جشن طلاق گرفته بود. در جشن کلی خندیده بود و با بچه های دانشگاه خوش گذرانده بود و بعد هم کیک سیاه را خودش بریده بود.
اما همان شب تا صبح دو بار بالشش را عوض کرد، بس که اشک ریخته بود. پذیرش شکست سخت است، برای یک زن سخت تر! چرا این طور شد؟
– البته اون می گفت من عوض شدم. دعوامون زیاد شده بود. خیلی به رابطه ی من با بعضیا حساس شده بود. دلش می خواست من حواسم بیشتر باشه…
☘️☘️☘️
📌 #برشی_از_کتاب (۴):
خونه نیست که دژه…
شهاب پیاده شد و در سکوت شب پهپاد را راهی ساختمان کرد. سینا و امیر تصاویری که پهپاد از فضای داخل حیاط نشان می داد را روی لپ تاپ کنترل می کردند. سینا گفت:
_ یه دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمون، چه قفل کتابی زدن به درش، تمام پنجره ها هم نرده داره که!
امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجره های این ساختمان دیده می شد اشاره کرد:
– این ساختمونی که کنار حیاطه انگار تازه ساخته شده! یکی هنوز توی این ساختمونه سینا!
شهاب داخل ماشین نشست و گفت:
– هیچ راه نفوذی به داخل ساختمون نبود.
سینا فیلم را کمی عقب آورد و دوباره با دقت دیدند؛ شهاب زمزمه کرد:
– یعنی چند نفر دائم اونجان! بیرون نیومدن تا ببینیمشون؟
امیر نفسش را بیرون داد و گفت:
– شاید هم این جا به خونه ی بغلی راه داره و رفت و آمد از اون جاست.
هر دو برگشتند سمت عقب و منتظر نگاه کردند به امیر و او گفت:
با آدم های ساده لوح و دوزاری طرف نیستیم.
امشب نرید خونه. دم سحر هلی کم رو وارد خونه کنید، یه دور دیگه با دقت ببینید. تا خدا چی بخواد! به آرش هم بگید دوربینا رو هک کنه و تصاویر دو ماهی که این خونه راه افتاده رو ببینید. تصاویر همین دو تا دوربین داخل حیاط رو!
➖➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#زنان_عنکبوتی
📚 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب 🔹 کتاب سه دقیقه در قیامت، تجربه ای نزدیک به مرگ کتاب سه دقیقه در قیامت حکایت یکی از
13.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کتاب سه دقیقه در قیامت : گشت و گذاری در عالم معنا… کتاب را برداری زمین نمی گذاری
#سه_دقیقه_در_قیامت
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
📚 #معرفی_کتاب
قاسم باشی و قاسمی زندگی کنی می شوی عزیز هم دنیا و هم آخرت…
#حاج_قاسم
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#نرجس_شکوریان_فرد
🌹 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب قاسم باشی و قاسمی زندگی کنی می شوی عزیز هم دنیا و هم آخرت… #حاج_قاسم #سردار_شهید_حاج
📌 #برشی_از_کتاب (۱):
✅ یک ویژگی هست که خاص شهداست؛ زنده اند … ما را مشاهده می کنند…
همین هم می شود کلید قفل🔐 رمز آلودی که فقط مسلمانان می فهمندش!
🍃حاج قاسم و یاران شهید امام زمان عجلالله تعالی فرج الشریف نظاره گر کارهای ما هستند. چه کاری؟ چگونه؟ چرا؟…⁉️⁉️
🔹و چقدر دلشان می خواهد که ما هم، مثل خودشان زندگی مان را به ظهور حضرت صاحب، متفاوت از میلیارد ها آدم ببندیم!
فرج آقا که بشود آدمها حسرت می خورند😔 که چرا کم کار کردن در دوران غیبت.
چون بهترین عمل بوده و…
همراه شهدا میشود کارها 💪 کرد؛ حسرت زده نمانی…
🌷🌷🌷
📌 #برشی_از_کتاب (۲):
دنیا یک آسمان آبی دارد که؛
شب ها پر از ستاره است و یک ماه! ستاره ها همیشه هستند و تنها ماه است که از کمانی، تا بدر کاملش آسمان را به بازی می گیرد.
و روزهایی که گرم حرارت حضور پر استقامت خورشید است. حتی ابرها هم که می آیند وسط آسمان، باز هم خورشید کار خودش را می کند!
🌹🌹🌹
📌 #برشی_از_کتاب (۳):
فرودگاه کرمان، حاج قاسم از هواپیما پیاده شد!
مسیر اول: خانه ی پدری و مادری!
دیدار با پدری که نان حلالش داده و مادری که تربیتش کرده و دست هایی که قاسم سلیمانی مقابلشان خم می شد و می بوسید.
سردار هر وقت که وارد کرمان می شد، اولین مکانی که می رفت خانه پدر و مادرش بود.
راه رشد را می خواهی!
خدا در قرآن کریم فرموده، کنار ایمان و توحید هم فرموده:… والدین؛ پدرت، مادرت، احترام، محبت وگذشت،
دست بوسی، اُف نگو، عمل به خواسته هایشان، کمک در کارها…
راه رسیده به خدا دور نیست. همین نزدیکی است. خانه و والدین!
حاج قاسم قدردان بود، که ایران در شهادتش به قدردانی قیام کرد!
🌷🌷🌷
📌 #برشی_از_کتاب (۴):
فرمانده که باشی، نیروهایت را می شناسی!
نمی گویی: می شود؟ می توانی؟
می گویی: انجام بدهید.
این خودش بار معنایی خاصی دارد. یعنی شما می توانید. یعنی کار برای مؤمن بار نیست، یک نقطه شروع حرکت است.
🌹🌹🌹
📌 #برشی_از_کتاب (۵):
جلسه ی مهمی بود و حضور فرماندهان! طول کشید.
سرسفره که رفتند، رنگینی غذا به چشم می آمد. دوستان ارتش سنگ تمام گذاشته بودند. اما احمد کاظمی نشست سرسفره و با نان و پنیر و سبزی مشغول شد و همین!
اشاره کردند به سفره و گفتند: این همه غذا هست چرا نمی خورید!
گفت: نه ما به این سفره ها عادت نمی کنیم بهتره از خودمان مراقبت کنیم و از این تشریفات خالی باشیم.
حاج قاسم هم همین طور عمل کرد؛ یاد بچه های جنگ بود و شرافتی که باید حفظ می شد.
🌷🌷🌷
📌 #برشی_از_کتاب (۶):
اهل دیده شدن نبود، روحیه اش این نبود که در هرجا، در هرحال، کنار هرکس بخواهد خودی نشان بدهد.
اما یک گروه بودند که حاج قاسم را متفاوت می کردند!
خانواده های شهدا هرکس نبودند، همه کس حاج قاسم بودند.
پدر شهید را می بوسید، مقابل مادر شهید سر خم می کرد، بر همسران شهید درود می فرستاد و فرزندان شهدا، آغوش گرم حاج قاسم و نگاه مهربان و لبخند های شیرینش را هدیه می گرفتند.
تنها آن وقت بود که حاج قاسم می گذاشت آرزوی دل خانواده های شهدا برآورده شود؛ یک عکس یادگاری با فرمانده سپاه قدس!
خود شیفته ها، مدام از خودشان تصویر می گیرند.
خدا شیفته ها، تنها جایی تصویر را به میدان می آورند که لبخندی الهی بر لب دوستان خدا بنشانند!
تصویرهایشان هم مخلصانه است!
🌹🌹🌹
📌 #برشی_از_کتاب (۷):
داعشی ها هم نماز جمعه داشتند!!!
به امامت سر کرده ی آمریکایی شان، ابوبکر بغدادی!
آن روز در به اصطلاح، نماز جمعه شان، ابوبکر خطبه می خواند که گفت:
ما اگر سردار سلیمانی را دستگیر کنیم مانند خلبان اردنی او را در آتش خواهیم سوزاند!
چند روز بعد حاج قاسم هم جوابش را داد:
آقای بغدادی! زمانی که این حرف را زدی، بنده روبه روی شما در صف سوم، بین جمعیت نشسته بودیم!
➖➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#حاج_قاسم
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📚 @ketabekhoobam
📚 #معرفی_کتاب
چای مینوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پرشده است
.
.
.
مجموعه غزل عارفانه،عاشقانه و آئینی
#آن_ها
#فاضل_نظری
#شعر
💔 @ketabekhoobam
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب چای مینوشم که با غفلت فراموشت کنم چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پرشده است . . . مجمو
📌 #برشی_از_کتاب (۱):
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاده کرده است و گرفتار کرده است
خوشبخت، آن ولی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما، طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو، سر فرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
🍂🌷🍃
📌 #برشی_از_کتاب (۲):
ناگزیر از سنگرم، بی سرو سامان چون باد!
به”گرفتار رهایی”نتوان گفت آزاد…!
اینکه”مردم”نشناسند تو را، غربت نیست
غربت آن است که”یاران”ببرندت از یاد!
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای...
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد…!
➖➖➖➖
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#آن_ها
📚 @ketabekhoobam