eitaa logo
در هر حال کتــاب💕
84 دنبال‌کننده
533 عکس
44 ویدیو
16 فایل
❀|یا ناصرنا یا حافظنا|❀ #در_هر_حال_کتاب 📚 کسے کہ با #کتاب آرامش یابد، هیچ آرامشے را از دست نداده است..🍃 🔵ثبت سفارش: @sefaresh_ketabekhoobam
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 مسیر یک موفقیت درست حسابی ما هميشه فکر می کنيم آدم های بزرگ از اول بزرگ بودند، اما با اين کتاب فوق العاده جذاب “دوزاريمان” می افتد که آدم می تواند از کجا به کجاها برسد.از هيچ به شهرت. از تو سری خوردن به احترام و عزت. وقتی اين کتاب رو می خونی کلی روحيه می گيری… 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب مسیر یک موفقیت درست حسابی ما هميشه فکر می کنيم آدم های بزرگ از اول بزرگ بودند، اما ب
📌 بچه ها پدر نامزد ها را در می آوردند. اگر تو ده کسی نامزد بازی می کرد، موی دماغش می شديم. هر وقت توی کوچه و پشت در و ديوار خانه پسری با نامزدش راز و نياز می کرد، بچه ها مثل برق به هم خبر می دادند، موی دماغش می شدند، از سر ديوار و از بالای درخت ها و پشت بام ها سرک می کشيدند، سوت می زدند، به زور سرفه می کردند، می رقصيدند و هرهر می خنديدند. شب هم توی خانه ها پدر و مادرها از بی حيايی دختر و هرزگی پسر حرف می زدند. من جريان نامزدی های دختر های همسايه مان را برای بچه ها تعريف می کردم. اسمش عصمت بود و نيازعلی، قصابِ آبادی آمده بود خواستگاريش. قصاب که زن داشت و بچه دار نمی شد، عاشق عصمت شده بود و ظهر که کارش تمام می شد قدری گوشت می گذاشت تو دستمال و مي آمد که عصمت را ببيند. تو مدرسه داستان نياز علی را تعريف کردم و بيست تا بچه را کشاندم تو کوچه مان. بچه ها تا چشمشان به نيازعلی و دستمال افتاد، دَم گرفتند:”عصمت جونم، عصمت جون-چايی رو بريز تو فنجون.” جوری شد که همه ی آبادی خبر شدند و زينب زن نيازعلی آمد دَم خانه عروس و غش کرد و قشقرقی راه انداخت که آن سرش ناپيدا بود… ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 قصه ای پر از ماجراهای عجیب که سر راه این نوجوان قرار گرفته این کتاب روایت داستانیِ زندگی یک خانواده طبقه متوسط در کوران انقلاب را مطرح کرده است که وقایع داستان حول یک گروه نوجوان که در راس آنها شخصیتی به نام بهزاد است، اتفاق می افتد. 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب قصه ای پر از ماجراهای عجیب که سر راه این نوجوان قرار گرفته این کتاب روایت داستانیِ ز
📌 (۱): شما میگی آسّه بریم و آسّه بیاییم و کاری به کار مملکت نداشته باشیم. واسه خودمون دین مون و نماز و روزه مون رو داشته باشیم؟ آخه مگه می‌ شه؟ امروز به دخترت می‌ گن نباید با حجاب بیای مدرسه، شما هم کوتاه میای و اونو با این‌همه استعداد از حق تحصیل محروم می‌کنی. اگه فردا گفتن مثل دوره اون پدر سوخته باید کشف حجاب بشه، چی کارش می‌ کنی؟ تا ابد کنج خونه قایمش می‌ کنی؟ پس‌ فردا اگر دوباره سگ یه آمریکایی به ناموست شرف پیدا کرد، چی؟ اگر زن و بچه ات امنیت نداشتن پا از خونه بیرون بذارن چی؟ حالا فقر و اعتیاد به هرزگی و تاراج نفت و سرمایه‌های مملکت مون پیشکش! 🌱🌹🌱 📌 برشی از کتاب (۲): همین چند روز پیش، سه روز بعد چهلم شهدای میدون ژاله درگیری‌ ها و بکش‌بکش ها، ساواک واسه این‌ که از مردم زهرچشم بگیره، ریخت توی مدرسه دخترونه تا دانش‌‌آموزای با حجابی رو که از قانون سرپیچی کردن، دستگیر کنه. دخترها رو گرفتن زیر مشت و لگد و خونین و مالین شون کردن. مردم هم که خبردار شدن، سر رسیدن و درگیری شدیدی شد. 🌱🌹🌱 📌 برشی از کتاب (۳): تصویر پسری که آن روز توی خیابان غرق در خون روی زمین افتاده بود، برای هزارمین بار می آید جلوی چشمم. یادم می‌آید که دستش را به طرف من و بابا دراز کرده بود و کمک می‌ خواست. چیزی ته دلم فرو می‌ ریزد و گلویم می‌ سوزد. پلک می‌ زنم و پسر پشت سیاهی پلک‌ هایم محو می‌ شود. 🌱🌹🌱 📌 برشی از کتاب (۴): چند قدمی شان می ایستم و همان طور که با نوک کتانی ام به سنگ‌ ریزه‌های زمین می‌ کوبم، گوش تیز می‌ کنم. یکی‌ شان می‌ گوید: «ساواک اگر کسی رو بگیره، دیگه باید فاتحه اش رو خوند. جنازه اشم‌ دیگه به خانواده ش نمی‌دن.» حسن خپله، که پشتش به من است، می‌ گوید: «یه عالمه از جنازه‌ های کشتار میدون ژاله رو هم سربه‌ نیست کردن. پسرعموی مامانم هم اون‌ جا بوده. دو ماه نه از خودش خبری شده نه جنازه‌اش» شب‌ ها می‌ برنشون تو گورهای دسته‌ جمعی خاکشون می‌ کنن. سرم را بلند می‌ کنم و به بچه‌ ها نگاه می کنم. ترس آرام‌آرام در دلم رخنه می‌ کند. انگار مردم بچه ان که از این‌ لو لو بترسن! ساواک و سیاه‌ چال و گور دسته‌ جمعی و … اگر می‌ ترسیدن که عقب می‌ کشیدن و می‌ نشستند سر جاشون، نه این‌که هر روز بیشتر بریزن تو خیابونا. حسن خپل ریز می‌ خندد و می‌ گوید: «بابا می‌ گه اگه ساکت بمونیم، چند روز دیگه باید دخترامونو بفرستیم سربازی، بعدشم بریم مسابقه کشتی دختر پسرا رو تماشا کنیم. همه بلند می خندند: فکرشو بکن! دیگری می‌ گوید: «بیچاره خواهرم، از اول مهر نمیره مدرسه و هر روز کارش شده گریه زاری.» 🌱🌹🌱 📌 برشی از کتاب (۵): دوباره ماشین آب پاش شروع می‌ کند به پاشیدن آب داغ. دوباره بچه‌ ها جیغ و داد کشان می‌ ریزند به هم. آتش لاستیک خاموش می‌ شود. چند نفر سعی می‌ کنند آتش دیگری روشن کنند، اما زیر بارش آب داغ، نمی‌ شود. این‌بار، آب پاشی طولانی‌ تر می‌ شود و تحمل آب داغ و جوشان سخت‌ تر. عده‌ ای از بچه‌ ها می‌ دوند به طرف پیاده روها. من هم با آن‌ها می‌ دوم. جوان بلندگو به دست فریاد می‌ کشد: «یا مرگ یا آزادی» 🌱🌹🌱 📌 برشی از کتاب (۶): صدای زنگ تفریح مثل صدای شیپور جنگ در مدرسه طنین‌انداز می‌ شود. قلبم ناگهان می‌ ریزد پایین. این صدا، انگار صدای اعلام جنگ بود. اگر اشکوری می‌ دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد، هیچوقت این زنگ را به صدا در نمی‌ آورد! بچه ها جیغ و داد کشان، از پله ها سرازیر می شوند توی حیاط… اشکوری را می‌ بینم که با عجله از دفتر می‌ دود به طرف حیاط، اما قبل از رسیدن او، بچه‌ها با یک فریاد «یا علی» به طرف در هجوم می‌ برند و قبل از آنکه آقا تقی بتواند کاری بکند، می‌ریزند توی خیابان… ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب قصه ای پر از ماجراهای عجیب که سر راه این نوجوان قرار گرفته این کتاب روایت داستانیِ ز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
متن تقریظ رهبر انقلاب بر این کتاب به این شرح است: بسمه تعالی بسیار خوب و هنرمندانه و پرجاذبه نوشته شده است. تصویری که از ماههای آخر مبارزات نشان میدهد، درست و روشن و واقعی است. به گمان من همه ی جوانها و نوجوانهای امروز به خواندن این کتاب و امثال آن نیاز دارند. از نویسنده ی کتاب باید تقدیر و تشکر شود ان شاءالله. مرداد ۹۸ 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 آثار سوء تکبر و نحوه شناخت و مبارزه با این صفت گمراه کننده تکبر کم یعنی کمی "منم" زدن، یک ذره ناراحت شدن از "انتقاد" بجا، سختگیری در "پذیرش" حرف حق ، و آنجا که باید، کمی انعطاف پذیر نبودن. اینها معنای تکبر اندک بود. 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب آثار سوء تکبر و نحوه شناخت و مبارزه با این صفت گمراه کننده تکبر کم یعنی کمی "منم" زد
📌 یکی از دلایل پنهان ماندن تکبر، آثار اجتماعی آن است. وقتی انسان می بیند همه از آدم متکبر متنفرند، خب عاقلانه تر است تکبر خود را پشت لبخند ملیح و متواضعانه ای پنهان کند. بعد کم کم خودِ او هم باور می کند تکبر ندارد. فقط خدا می داند چه زمانی این تکبر بروز پیدا کرده و صاحبش را بیچاره می کند. ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 مجموعه داستانک های تلخ و شیرین از جنگ و صلح 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب مجموعه داستانک های تلخ و شیرین از جنگ و صلح #خَردَل_خَر_است #مهدی_نورمحمد_زاده 📚✏️📚
📌 (۱): « دیسک بین مهره های ۴ و ۵ وضعش خیلی خرابه! اگر مواظب نباشین و استراحت نکنین مجبور به جراحی میشیم! حتی یک بسته چند کیلویی هم نباید بلند کنین و الا کرختی پاهاتون روز به روز بدتر میشه… .» عکس ام آر آی کمرش را داخل کیفش قایم کرد و به آرامی از پله‌های مطب پایین رفت. -دکتر چی گفت؟ زن پشت ویلچر شوهرش ایستاد و به سختی جواب داد: -هیچی! گفت چیزیم نیست… خوب میشه! 🦋🌷🦋 📌 برشی از کتاب (۲): -تو چطوری از بابات رضایت گرفتی؟ -تو خواب! فکر کردم او هم مثل من انگشت باباش را توی خواب زده زیر رضایت نامه. بعد از شهادتش فهمیدم باباش از شهدای ۱۷ شهریور ۵۷ است! 🦋🌷🦋 📌 برشی از کتاب (۳): امیر قیافه اش به سیزده، چهارده ساله ها می زد. اولش همه فکر کردیم با جعل کپی شناسنامه اش توانسته اعزام شود، اما خودش اصل شناسنامه را نشانمان داد که ثابت می کرد هفده ساله است. شهید که شد، همراه جنازه اش رفتم شهرستان. جلوخانه شان پلاکارد زده بودند و پیوستن امین را به برادر شهیدش امیر، تبریک و تسلیت گفته بودند . 🦋🌷🦋 📌 برشی از کتاب (۴): انگشتر طلای دست چپش که از خاک بیرون زد، همه بچه ها گیج شدند. – من که میگم طرف عراقیه، ولش کنیم! -از کجا معلوم؟ شاید تازه اومده بوده جبهه و هنوز این چیزها براش جا نیوفتاده بوده! وقتی حاج رضا منظره را دید، یک دل سیر گریه کرد و گفت: اون شب اونقدر شهید و مجروح این جا افتاده بود که قرار شد از خواهران امدادگر بیمارستان هم چند نفرشون بیان کمک… ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
📚 این کتاب شامل 23 داستان جذاب برای گروه سنی کودک و نوجوان است. این کتاب به موضوع خانواده و فرهنگ اصیل یزد می پردازد و نویسنده در این اثر در صدد حفظ و احیای فرهنگ بومی و محلی سال های نه چندان دور که در زندگی ماشینی امروز در حال فراموشی و از بین رفتن است. «آغا» به معنای بزرگ است که در یزد و برخی مناطق به مادرِ پدر «ننه آغا» گفته می شود. 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046
در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب این کتاب شامل 23 داستان جذاب برای گروه سنی کودک و نوجوان است. این کتاب به موضوع خانو
📌 به مادربزرگ پدرم می گفتیم ننه آغا. پدرم تک فرزند بود و ننه آغا با ما زندگی می کرد. شوهرش وقتی پدرم هفت ساله بود، از دنیا رفت و ننه آغا با اینکه زیبا بود دیگر ازدواج نکرده بود. ما هفت خواهر و برادر بودیم و با پدر و مادر و ننه آغا می شدیم ده نفر. ننه آغا بزرگتر خانواده بود و حرف آخر را او می زد. پدر و مادرم از او حرف شنوی داشتند و می دانستند حرف ها و تصمیم هایش درست و عاقلانه است. ننه آغا چاق و قد بلند و خوش قیافه بود. در فامیل احترام داشت. آشپزی اش عالی بود. مادرم قالی می بافت و به بچه های قد و نیم قدش می رسید و ننه آغا فکری برای ناهار می کرد. غداهای سنتی را بلد بود و با ساندویچ و ماکارونی و سوسیس کالباس میانه ای نداشت. چای را توی پیاله کوچک چینی می خورد. خواهرزاده های تهرانی اش که به یزد می آمدند دوست داشتند خانه ما بمانند و از دست پخت او بخورند. توی حیاط تنوری هیزمی داشتیم. خودش خمیر درست می کرد و نان می پخت. برای ورآمدن خمیر، به جای مخمرهای بازاری، از خمیر ترش استفاده می کرد... . ➖➖➖➖ 🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:👇 🆔 @sefaresh_ketabekhoobam 📚✏️📚✏️📚✏️📚 https://eitaa.com/joinchat/3864985616C5249ad5046