📗#قصه_ی_دلبری
#رمان_عاشقونه_مذهبی💞
کتاب قصهی دلبری، روایتی متفاوت و خواندن از زندگی شهید محمدحسین محمدخانے است. او از فعالان بسیجدانشجویی بود ودرعلمیاتهای
تفحص پیکر شهدای دفاع مقدس، شرکت میکرد،کتاب قصه دلبری، روایتی از سبک زندگی این شهید است.کههمسرشاز روزهای آشنایی در
بسیجدانشجویی تا روزهای پس از شهادت او را بازگو میکند.او با ماجراهایی که در دانشگاه داشتند کتاب قصه دلبری را آغاز میکند و ازخواستگاریهای پی در پی او میگوید. تا به زمانی که میرسد که نظرش عوض میشود و تصمیم میگیرد که به این خواستگار جواب مثبت بدهد ...
📖کتاب قصہۍ دلبری ، نوشتهۍِ
محمدعلیجعفری داستانزندگی
وشھادتشهیدمحمدحسینمحمدخانی
به روایت همسرش، مرجان درعلۍ است با قیمت ۵۵/۰۰۰ تومن.
#کتاب_شهدایی
_🌷____🌷_🌷____🌷_
آیدی مشاوره و خرید @Jo_zm_sh
📚@ketabkadeh_tasnim
♡♡♡این کتاب مخاطب را غافلگیر خواهد کرد؛ چه آنهایی که شهید محمدخانی را میشناختند؛ چه آنها که او را نمیشناختند.
در واقع این کتاب روایت عاشقانه 5 سال زندگی مشترک با شهید محمدخانی است.
از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می-رفت، کفش هایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همون جا مونده.» به خودش هم گفتم...
#قصه_دلبری ♡♡♡
#شهید_محمدحسین_محمدخانی🌷
@ketabkadeh_tasnim
🌱امروز چون روز دانشجو بود، یک کتاب با حال و هوای دانشجویی معرفی کنیم.
📘 کتاب " #خاطرات_سفیر "
🔸️نیلوفر شادمهری در کتاب خاطرات سفیر به بیان چالشهای یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه میپردازد که با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس میبرد و او را با رویدادها، تجربهها و خاطراتش شریک میکند.
خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هر چند برای ادامهی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجههی او با آدمهای مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذابتر میکند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناسترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل برای «یک سلیم النفس».
نیلوفر شادمهری در کتاب خاطرات سفیر، حدود سی خاطره را به رشتهی تحریر درآورده که این مجموعه در واقع بخش اندکی از تمام خاطرات ایشان است.
💳قیمت کتاب: ۹۸ تومان
📇چاپ نود و هشتم
#روز_دانشجو
🎓🎓🎓🎓🎓
آیدی مشاوره و خرید @Jo_zm_sh
📚@ketabkadeh_tasnim
… ژولی اومد تو اتاقم. از ماداگاسکار گفت. از این که یه بار ازدواج کرده و همسر بدی داشته، ازش جدا شده و چون توی مادا طلاق خیلی بده مادرش ازش خواسته بیاد به فرانسه تا دیگران به زندگیش کاری نداشته باشن و بتونه راحتتر زندگی کنه. از علاقهمندیش به محمد گفت و این که از بودن در کنار اون خیلی راضیه. من هم براش از ایران گفتم و … . سی چهل دقیقهای گذشت که محمد زد به در و گفت: «ژولی نمیای بریم؟» وقتی میخواست با محمد از خوابگاه بره برای بدرقهاش رفتم جلوی در.
«نائل»، «ویدد» و چندتا از دخترای خوابگاه هم بودن. محمد با تک تک اونا دست داد و روبوسی کرد. تا رسید به من، دستش رو گذاشت روی سینهاش و سرش رو خم کرد و گفت: «به امید دیدار.» سرم رو تکون دادم و چون حریمم رو رعایت کرده بود با لحنی مهربون تر جواب دادم: «به امید دیدار.»
🍉 #برشی_از_کتاب
📗#خاطرات_سفیر
📚@ketabkadeh_tasnim
توصیه رهبری در مورد کتاب خاطرات سفیر👇🏼
«کتاب «خاطرات سفیر» را توصیه کنید که خانمهایتان بخوانند».🙂
!! چیزی ذهن بنده را مشغول کرده است، مقام معظم رهبری معروفند به اینکه در انتخاب کلمات دقت بسیاری دارند.
به نظر شما چرا نظر ایشان در مورد این کتاب اینقدر کوتاه است؟🧐
.
📗#جان_بها
.
🔸به رفتارهایش با دقت نگاه میکنم مدام از اتفاقهایی که در خیابان میافتد، از جمعیت و نیروهای ضد شورش فیلم میگیرد و با شور و هیجان از اغتشاشات و درگیری با نیروهای پلیس روایتگری میکند! فیلمبرداریاش مبتدی نیست. جملات را با غیظ خاصی ادا میکند و خوب بلد است احساس مخاطبش را تحریک کند.
👆🍉#برشی_از_کتاب رمان امنیتی #جان_بها اثر #سید_مصطفی_موسوی را چشیدید.
🔸این رمان امنیتی با نگاهی متفاوت به وقایع انتخابات #آبان_سال_۱۳۹۸ میپردازد. در جان بها درباره #سربازان_گمنام_امام_زمان میخوانیم که جان خویش را برای حفظ امنیت کشورمان فدا کردند. این اثر در خلال داستانی نفسگیر و پرکشش مخاطب را به دل مأموریتهایی جاسوسی میبرد.
🔸با این #رمان ذره از خطرات محافظان امنیت کشور عزیزمان را لمس خواهید کرد و در برابر نعمت #امنیت #سجده_شکر خواهید کرد.
🖌به قلم:سید مصطفی موسوی
📚ناشر: کتابستان
📖تعداد صفحات: ۱۵۲ صفحه
👤مخاطب: عمومی
💳قیمت: ۶۰/۰۰۰ تومن
🌷🌷🌷🌷
آیدی مشاوره و خرید @Jo_zm_sh
📚@ketabkadeh_tasnim
... دست می کنم تا خاک و سنگریزه های موهایم را بتکانم. چشم هایم را می بندم تا صورتم را هم با چفیه پاک کنم. حسین از جایش بلند می شود. لباس و شلوارش را می تکاند، دستی به موهای به هم ریخته اش می کشد و آرام به سمت در می رود. صدای پوتین های حسین، صدای چرخیدن در چوبی، در لولای زنگ زده و بعد صدای شلیک ممتد اسلحه در گوشم می پیچد! گلوله ها دیوانه وار به سرعت تمام دیوار روبه رو را پر می کند. ناخودآگاه دستم را روی گوش هایم می گذارم و بدنم را جمع می کنم تا حجم کمتری را اشغال کنم و سیبل کوچک تری باشم برای تیرهایی که بی رحمانه به سمتم می آید. حسین زخمی روی زمین افتاده و از درد به خود می پیچد. خون از شانه اش شره می کند روی زمین سیمانی کف اتاق. دست می اندازم و از همان شانهٔ زخمی شده می کشمش سمت خودم. آهش بلند می شود! سینه خیز به سمت بشکهٔ آهنی نزدیکمان می رویم. حسین سرفه می کند، فریاد می زند و لخته های خون از دهانش بیرون می پاشد. ناگهان متوقف می شویم، زمین با صدای مهیبی می لرزد. صدای هواپیما به گوش می رسد و بعد صدای خردشدن شیشه ها. گوش هایم دیگر چیزی نمی شنود و پلک هایم می پرد. هوا از گردوخاک پر شده و گلویم را به سرفه می اندازد. برای لحظه ای همه جا را سکوت می گیرد. صدای تیراندازی دیگر از بیرون اتاق نمی آید. حسین خودش را می کشد به سمت دیوار و به آن تکیه می دهد. با پشت دست، خون دهانش را پاک می کند و نفس نفس زنان زل می زند به چشم های نگرانم. نگاهم را از چشم های بی رمقش می گیرم و دنبال اسلحه ام می گردم. کمی آن طرف تر زیر حجمی از آوار پیدایش می کنم. اسلحه را به هر زحمتی شده برمی دارم و با احتیاط از اتاق خارج می شوم. بیرون از اتاق همه چیز با خاک یکسان شده! جایی در انتهای سوله که احتمالا انبار بوده، آتش گرفته و دودش کم کم می رود تا تمام فضا را اشغال کند. آرام از کنار جنازه هایی که معلوم است چند روزی از مرگشان می گذرد، رد می شوم. بوی جسدشان بینی ام را آزار می دهد. بوی خون و گوشت پخته و دود از همه طرف می آید. هنوز چند قدمی برنداشته ام که ناگهان صدای دختربچه ای در گوشم می پیچد. بی تاب سر می چرخانم تا پیدایش کنم. ضربان قلبم بالا رفته و چشم هایم تار می بیند. نفس هایم به سختی راه خودش را از سینه پیدا می کند و قدم هایم سنگین می شود. چقدر این صدا آشناست! یک آن می بینمش که از پشت دیواری بیرون می آید! قلبم تندتر از قبل می زند و عرق سرد روی پیشانی ام می نشیند. چندبار چشم هایم را باز و بسته می کنم تا با دیدن صحنهٔ پیش رو مطمئن شوم که بیدارم. صدای آشنا برای زینب است؛ دخترم! بلندبلند گریه می کند و می دود. به دنبالش قدم های سنگین و آرام فاطمه در فضای خالی سوله می پیچد، دخترم عروسکش را محکم در بغل گرفته و در خرابه می دود و صدایم می زند: «بابا! بابایی کجایی؟!»
#جان_بها