به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هروقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و می‌خواهد دل‌جویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست‌وپا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی‌انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد.
پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند....
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🍉#برشی_از_کتاب
#قصه_ی_ننه_علی📚
📚@ketabkadeh_tasnim
کتابــ کدهــ تسنیمــ
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست!
❓این برش رو خوندید؟
چالش های مادر شهید با همسرشون که رفتارهای درستی نداشتند 😔
اما در همین خانواده و تلاطم ها تربیت صحیح فرزندان رو خواهید دید
در نهایت هم...✨
درسی برای امروز ما....
#قصه_ی_ننه_علی 📙
قیمت : ۷۹۰۰۰ تومان💰
📚@ketabkadeh_tasnim