| #نمیتوانم_نفس_بکشم … |
این صدایِ مکرر ریه های دنیاست که هوایِ تو را کم دارد...
چقدر عجیب و غریب در عفونتِ بی تو بودن گیر کردهایم و ...
هنوز به تمنایِ یُسرِ فرجت؛ به ختم عَظُم البلاء دلخوشیم !
ریههای جهان، تو را کم دارد یا صاحب العصر و الزمان ... !
#جورج_فلوید
#آمریکای_بدون_روتوش
#یامهدی_ادرکنا
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
به شکرانه ی تبلور حکمت الهی ؛ در حفظ جان رهبر عزیزتر از جانمان؛
در سوءقصد به جان معظم له
در ۶تیر۱۳۶۰ ؛ دو رکعت نمازشکر و ۱۰۰گل صلوات جهت سلامت و عزت و موفقیت روزافزون ایشان...
✨✨✨✨✨
ای ز نسل حسین و کرببلا ،،
شکر حق فاطمه نشانی تو ،،
بی بصیرت چرا نمی فهمد ،،
نائب صاحب الزمانی تو
✨✨✨✨✨
#نائب_المهدی
#آقامونه
#امام_خامنه_ای
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
temp3995692171248428425content.pdf
1.69M
#ویژهنامه
#ترور_نافرجام
( روایتی کوتاه از ترور نافرجام مقام معظم رهبری توسط منافقین کوردل - تیرماه سال ۱۳۶۰)
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز همان روز است که خدا سید علی ما را به دست فرقانیها به درجه جانبازی رساند
تا در هفتم تیر کنار بهشتی پر نکشد و ذخیره خدا باشد برای آینده انقلاب بعد از خمینی کبیر...☺️
البته که تقدیر خدا بود ولی شیطان هم ذخیره خودش برای آینده انقلاب را از جلسه هفتم تیر بیرون کشید...
#حدیث_دلدادگی
#آقامونه
#نائب_المهدی
#امام_خامنه_ای
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_نهم 💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که ب
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_سی_ام
💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید :«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد :«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم :«پس میتونم یه بار دیگه...»
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس #خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
🎓 #ڪــ🎒ــــلاس درس مهدویت
💠 شناخت امام مهدی"عج" از دوران #تولد تا #حکومت جهانی:
⬅️ #قسمت_چهل_و_چهارم
✅ امام محور هستی
⛈ باران رحمت👇
✍..موعود بزرگ جهانیان و قبله آمال مسلمانان و محبوب دلهای شیعیان، همواره بر حال مردم نظر دارد و غیبت آن خورشید مهربانی، مانع از آن نیست که پرتو زندگی بخش و نشاط آفرین خود را بر جانهای مشتاق بتاباند و آنها را بر خوان کرم و بزرگواری خویش، مهمان کند. آن ماه منیر دوستی و مهرورزی، پیوسته غمخوار شیعیان و دستگیر مددجویان آستان حضرتش بوده است.
💠گاهی بر بالین بیماران حاضر گردیده و دست شفابخش خویش را مرهم زخمهای آنها قرار داده است و زمانی دیگر، به گم شدگان در بیابانها عنایت فرموده و واماندگان در وادی تنهایی و بی کسی را یار و یاور و راهنما گشته است و در لحظههای سرد ناامیدی، دلهای منتظر را گرمی امید، بخشیده است. او که باران رحمت الهی است، در همه حال، بر کویر تفتیده جانها باریده و با دعای خود برای شیعیان، سبزی و خرّمی را برای آنها به ارمغان آورده است.
🌈آن سجاده نشین آستان حضرت دوست، دستهای خواهش را گشوده و برای من و تو این چنین خواسته است:
🔹«یا نُورَالنُّورِ یا مُدَبِّرَ الاُْمُورِ یا باعِثَ مَنْ فِی القُبُورِ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَاجْعَلْ لی وَلِشیعَتی مِنَ الضّیقِ فَرَجاً وَمِنَ الْهَمِّ مَخْرجاً وَاَوْسِعْ لَنَا المَنْهَجَ وَاطلق لَنا مِنْ عِنْدِکَ ما یفَرِّجُ وَافْعَلْ بِنا ما اَنْتَ اَهْلُهُ یا کَریم ؛
👈ای روشنایی نور، ای تدبیر کننده کارها، ای زنده کننده مردگان، بر محمد و خاندان او درود فرست و برای من و شیعیانم در تنگناها گشایشی قرار ده و از غم و اندوه راه چاره ای باز کن و راه [هدایت] را بر ما وسعت بخش و راهی که در آن گشایش ما است به روی ما بگشا و آنچنان که تو شایسته آن هستی با ما رفتار کن ای کریم. »
⏫ آنچه گفته شد بیانگر آن است که از آثار وجود امام گرچه در غیبت به سر برد امکان ارتباط و اتصال به اوست و آنها که لیاقت و شایستگی داشته اند لذت همنشینی و همنوایی آن یار بی همتا را چشیده اند.
🔹🔗ادامه_دارد..
✍..پی نوشتها:
📗1):کتاب همان.
📕2):کتاب نگین آفرینش (1)ص120.
#شناخت_امام_مهدی"عج"
#کلاس_درس_مهدویت
─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
اگر از گناه #مطهری، #رجایی هست که #بهشتی باشی...
اگر #باهنر شهادت آشنایی، #مفتح درهای بهشت میشوی.
اگر با #همت تقوا پیشه کنی، #صیاد دلها میگردی...
🌷هفتم تیر؛ سالروز شهادت دکتر بهشتی و ۷۲تن از یارانش گرامی باد🌷
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
1_358826550.pdf
1.11M
#بانکداری_ربا_و_قوانین_مالی_اسلام
✍آیت الله دکتر شهید بهشتی
📕🌷
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#حافظه 🔸️قسمت سوم اصول تقویت حافظه:🧠 ✔اصل اول: به حافظه خود اعتماد کنید!😯 درست است در اولین م
#حافظه
🔸️قسمت چهارم
✔اصل سوم: تنفس عمیق صحیح
تا به حال چقدر مورد تنفس عمیق شنیدهاید؟!
هرکدام از سوالهای زیر را بپرسید، یک جواب میشنوید:😊
🔹️ رهایی از استرس: چند نفس عمیق
🔹️ تقویت حافظه: چند نفس عمیق
🔹️لاغری و کاهش وزن: چند نفس عمیق
🔹️ شادابی روحیه و پوست: چند نفس عمیق
گاهی، برخی از موارد آنقدر به نظرمان ساده میرسد که تصور میکنیم حتما آن را به نحو صحیح انجام میدهیم.😑
چند نفر از شما زمانی که میخواهید نفس عمیق بکشید، شانههایتان به سمت بالا میرود؟!😕
این تنفس کاملاً اشتباه است.❌
نفس کشیدن را باید از نوزاد چندماهه بیاموزید.👶🏻
توصیه میکنم همین الان به دنبال فراگیری انجام تنفس عمیق صحیح بروید اما در اینجا فقط به یکی از تکنیکهای تنفسی که هنگام تنفس عمیق بسیار موثر است اکتفا میکنیم:😉
تکنیک تنفسی ۱ ۴ ۲ این بدین معناست:👇🏻
۱ واحد دم
۴ واحد حبس
۲ واحد بازدم
بهترین حالت این است که همین حالا امتحان کنید.✌🏻
✔چهارمین اصل: ایجاد تنوع
سعی کنید در لحظههایی از زندگیتان به دنبال ایجاد تنوع باشید. تنوع، به شدت به ذهن انسان کمک میکند. یکنواختی، ذهن انسان را پیر و فرسوده میکند.😇
ایجاد تنوع می تواند یک سفر باشد. ترجیحا رفتن به یک مکان خوش آب و هوا یا اگر شرایط آن را نداریم، رفتن به نزدیکترین پارک نیز کافی است.
راه های بسیار سادهتر روزانه هم وجود دارد که میتواند موجب ایجاد تنوع روزانه شود.😎
انجام کارها با دست مخالف:🖐🏻
برای مثال اگر راست دست هستید سعی کنید روزانه چند خط با دست چپ بنویسید یا هر چند شب یک بار با دست چپ مسواک بزنید یا کانالهای تلویزیون را از این به بعد با دست چپ عوض کنید همین تنوع های کوچک روزانه در زندگی تان، به تقویت حافظه تان، بسیار کمک خواهد کرد.🤓
در انتها هم باید بدانید مطالعه روزانه شاید از تمام این موارد بیشتر و بهتر بر روی ذهنتان تاثیرگذار باشد.
کتاب خواندن راحت تر نیست؟!🤔
ادامه داره... :)
#نکات_کتابخوانی
#بیسوادی
🌸با ما همراه باشید👇🏻
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean