💢 مراسم رونمایی از #کتاب_علمدار با موضوع شهید مدافع وطن #میلاد_خسروی هم اکنون در خبرگزاری تسنیم
🔹 شهید خسروی از کارکنان کلانتری ۱۳۴ شهرک قدس تهران سی و یکم اردیبهشت ۹۹ در درگیری با سارقان مسلح به درجه رفیع شهادت نائل گردید
#شهدای_ناجا
📚
@ketabkhanehmodafean
💌 #یه_حرف_خوندنی
تا حالا به این فکر کردی
اگه حرف زدن با خدا، نیاز به
گرفتن وقت قبلی بود
چی میشد ...؟ 💤
مثلا
کارهامون بهم گره خورده بود و
مجبور بودی شش مــاه صبر کنیم
تا فلان روز، سه دیقه با خدا
حرف بزنیم... ⛅️
🍁 اگه قرار بود
همین که گَردی روی قلبمون نشست
قرار قبلی بهم بخوره و ساعتها
در انتظار باشیم
تا دوباره نوبت بگیریم... 🍃
تا حالا توجه کردی
میون اینهمــه شلوغی و درگیری
تنها کسی که هررروقت دلت بگیره،
🔆 با مهربونی نگاهت میکنه و
هواتو داره خداست ...
🌸👈 گاهی که خیلی بیتابی،
برای چند روز تصمیم بگیر
#نماز_اول_وقت بخونی
اونوقت
آرامشی رو حس میکنی که با
شنیدن یا خوندن هیچ حرف و کتابی
بدست نمیاد . . . 💚💜
دوستی با خدا یعنی «آرامش ».
#انگیزشی
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامه دارد....
ادامه ی فایلهای صوتی کتاب منِ دیگرِما؛
تقدیم نگاه مهربان شما
➖🍃➖🌸➖🍃➖
4_256380522182214101.amr
1.12M
#استاد_عباسی_ولدی
#من_دیگر_ما
📚جلد پنجم
⬆قسمت22
🔵بخش دوم:
🔴فصل دوم:پیامدهایِ تربیتیِ تلویزیونی شدنِ بچه ها
9.تلویزیون ، ترازوی زندگی
🌹بسم الله...
✅اگر دنبال اصلاح روش زندگی هستید ، این فایلهارو با دقت پیگیری کنید...
📢پس دانلود و گوش کنید...
📚😊
@ketabkhanehmodafean
ج پنجم 23_061015202230.amr
1.11M
#استاد_عباسی_ولدی
#من_دیگر_ما
📚جلد پنجم
⬆قسمت23
🔵بخش دوم:
🔴فصل دوم:پیامدهایِ تربیتیِ تلویزیونی شدنِ بچه ها
9.خشونت و تلویزیون.
😡اثرات فیلمهای خشن:👇
۱.ازبین رفتن لطافت کودکانه
۲.تقلید نمایشی از صحنه های خشن
۳.از بین رفتن قبح خشونت
۴.انجام خشونت در زندگی واقعی
🌹بسم الله...
✅اگر دنبال اصلاح روش زندگی هستید ، این فایلهارو با دقت پیگیری کنید...
📢پس دانلود و گوش کنید...
📚😊
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_هفتم 💠 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم #حضرت_
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_هشتم
💠 تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای #ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
💠 گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از #خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال #شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
💠 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
💠 شانههای مصطفی از گریه میلرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن #خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو میرفتم.
💠 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و بهخدا قلبم روی سینهاش جا ماند که دیگر در سینهام تپشی حس نمیکردم.
💠 در حفاظ نیروهای #مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند.
نمیدانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و #غریبانه به راه افتادیم.
💠 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را میکشیدند. جسد چند #تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد.
یک دست مصطفی به پتوی #خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید.
💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای #زینبیه در و دیوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب #حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسیدن به آغوش #حضرت_زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیریها بود.
💠 گوشه صحن زیر یکی از کنگرهها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی میگردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!»
💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.»
و همینجا در برابر #عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
💠 من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگیاش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.»
چشمانش از گریه رنگ #خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
♨️ #نقد_کتاب
📚 #رمان #پاییز_فصل_آخر_سال_است
✍ #نسیم_مرعشی
🍂پاییز فصلی است مثل همه ی فصل ها.🍁
🌱بهار خوش رنگ و عطر است.🍃
🌻تابستان پر ثمر و گرم است.🌺
🌧پاییز پر باران و دو رنگ است.☔️
❄️زمستان فصل برف است با طعم نوشیدنی های گرم☕️،
فصل سپیدی های آسمان و زمین!🌨
هر کدام لذتی دارد رفت و آمدن هایشان خوب است.
❗️اما واقعا کتاب پاییز فصل آخر سال است را فقط باید یک بار خواند و فراموشش کرد.
فضای تاریک و دل گیر افرادش، (هرچند که قلم توانمند نویسنده اش را نمی شود انکار کرد) آنقدر خسته ات می کند که چند بار زمین می گذاری.
دلت می خواهد از این همه
افسردگی ها،
دلمردگی ها،
خستگی ها،
نا امیدی ها،
سردرگمی ها،
ندانستن ها و خیانت ها فرار کنی.
همیشه فکر می کنم که زندگی بد نیست آدم ها خرابش می کنند.
آدم هایی که فکر می کنند خودشان همه چیز فهمند و خدا نمی خواهند،
بلایی سر زندگی شان می آورند که هیچ بشری، رغبت نمی کند آن زندگی را نگاه کند حتی صاحب خود زندگی.
نویسنده یا می خواسته بدی زندگی های بی خدا را ترسیم کند 🧐
یا می خواسته قوت قلمش را نشان دهد و یا کلا این مدل زندگی را قبول دارد و سیر بودن های خودش و اطرافیانش است.
خلاصه هرچه هست پراز تلخی ست.
👥دوستان هم که این کتاب را خواندند گفتند، فضا دلگیرشان می کرده، شاید قبول نداشته باشید، اما گره های زیاد زندگی هایی که مرعشی به تصویر کشیده والحق والانصاف خوب هم نوشته است، طوری که انسان خودش را جای قهرمان های داستان می گذارد و رسما افسرده می شود.
⚠️هرچند خدا خودش گفته است که هر کس از یاد من غافل شود و از من دوری کند و مرا ندید بگیرد زندگی اش سخت می شود.
شاید تا حالا متوجه نشده بودم اما این رمان برایم به تصویر کشید سختی زندگی مدل ایسم های غربی و نه به سبک زندگی اسلامی.
روجا، شبا، لیلا، میثاق و… ظاهرا راحت و آزادند.
دور از همه ی گیروبست های دنیای دینی زندگی می کنند.
به قول معروف سبک زندگی شان را اصلاح کرده اند.
از هرچه غیر خداست بهره می برند .
هرچه لذت دنیاست در دست و بالشان است.
❗️اما در طول رمان نویسنده اذعان می کند که۲۸ سال زندگی شان به مفت هم نمی ارزد و هرخواننده ای اذعان می کند که فضای زندگی ها، همه اش درگیری با خودشان است.
هر منصفی که این را بخواند فضای پراز خیال و رؤیایی دست نیافتنی و سرد وافسرده را درک می کند.
به قول دوستی که می گفت: صادق هدایت هم وقتی می نوشت خیلی زیبا
می نوشت و طوری وصف می کرد که می شدی شخصیت اصلی داستان که آخرش می ماندی که با زندگی ات چه کنی.
تو می مانی و حال خراب و آواره ات که روی دستت می ماند.
❗️🔺به هرحال رمان پاییز فصل آخر سال است، تصویر زندگی پاییزی افرادی است که در جامعه ی امروز ما رو به گسترشند، زندگی هایی که با عقل سالم شکل نمی گیرد و در نتیجه، بی نتیجه است. هر چقدر هم که می دوی به دلخواهت نمی رسی، این حالت را هم در لیلا می بینی، هم در روجا و در زندگی شبا هم واضح است.
هرکس که یک بار این رمان را خوانده، بعد از این نقد دوباره بخواند،
می بیند که:
هیچ حرکت و رشدی در روح و فکر انسان ایجاد نمی کند،
امیدی زنده نمی کند،
خیر نمی رساند،
جایزه ی جلال هدیه ایست که به قلم داده اند و به تصویر سازی زیبای زندگی انسان پوچ و پول پرست و مادی گرا.
نوش جان
کاش بعضی از جوانان ما که قید اسلام را زده اند و شیفته ی سبک دیگر شده اند، کتاب را همراه با این نقد می خواندند.
به هر حال همان قدر که کتاب ترویج می شود، کاش دوستان نقدش راهم پخش کنند.
📚
@ketabkhanehmodafean
دلم مسیری میخواهد که مقصدش تو باشی و گنبد طلایی ات...
یک راه پر از کبوتر🕊🕊🕊
و من که تنها ترین درمانده ی این راهم!
و یک فراری از دنیا ُ و گناهُ زرق و برقش
، جز یک ضمانتِ مطمئن، چه چیز آرام میسازدم؟ ...
دلم یک پناه می خواهد همچون کنج صحن انقلاب، روبروی ایوان طلا...
برای نفس کشیدن در هوای حرم ات کبوتر🕊 بودن قشنگ ترین حس دنیاست...❤️
تپشهای قلبم 💓 رضا رضا گوید...
... قدم زنان👟👟
میرسم به درگاه هُ آستانِ امام آهونواز🦌
دست بر سینه سلام میدهم،
تعظیم که میکنم.....
بیدارم...😩
اینجا ُ...
این رختخوابُ
این گوشی که زنگ نماز صبحش نوای نقاره ی حرم امام رضاست ...
وضو میسازم؛
گویی صحن انقلابم
خنکای نسیم صبحگاهی نوازشم میکند...
سجاده پهن میکنم؛
انگار مسجد گوهرشادم
قامت میبندم...
الله اکبر...
بعدِ نماز
،که سلام دادم بر نبی و صالحین و همه خوبان،،،
باز رو بسوی شمالِ شرق ایرانُ یک سلام ویژه ،بر امام رئوف
💚السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا💚
#روز_زیارتی_مخصوص_امام_رضا
#بیست_و_سوم_ذیقعده
#یا_ضامن_آهو
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
🌸📚
@ketabkhanehmodafean
دور_دنیا_در_هشتاد_روز_فایل_پانزدهم.m4a
5.58M
#داستان_صوتی 👂📖👆
#نوجوان
عنوان: #دور_دنیا_در_هشتاد_روز
1⃣قسمت پانزدهم
📝 نویسنده: ژول ورن
📕📗📘
#قصه_گویی_مجازی
#ویژه_نوجوان
🎧📚
@ketabkhanehmodafean
دور_دنیا_در_هشتاد_روز_فایل_شانزدهم_110217123837.m4a
7.37M
#داستان_صوتی 👂📖👆
#نوجوان
عنوان: #دور_دنیا_در_هشتاد_روز
1⃣قسمت شانزدهم
📝 نویسنده: ژول ورن
📕📗📘
#قصه_گویی_مجازی
#ویژه_نوجوان
🎧📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_بازوی_تربیت
سلام گل گلیا😊
امروز این اوریگامی قشنگ و نسبتا ساده رو درست کنین و از بازی با اون، لذت ببرین.
ترجیحا از کاغذ سبک تر از کاغذ آچهار استفاده کنید.
یک موشک فضایی که می تونین به فضا پرتابش کنین!😉
باور نمی کنین؟ پس فیلم رو ببینید.🤩
#کاردستی
#خانه_بمانیم
😊📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_هشتم 💠 تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش
✍️ #شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_نهم
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠 صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان #زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت #حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠 میتوانستم تصور کنم #تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت #شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می¬کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این #حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم #مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای #عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن #عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت #حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚
@ketabkhanehmodafean