eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1.7هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس 🔶 کشیش به ریش بلندش دست کشید و در همان حال فکر کرد که بهتر است مرد را بفرستد برود، کتاب را
_کتاب را پیش شما میگذارم . فردا چه ساعتی بیایم؟ 🔸کشیش با آرامش جواب داد:" همین ساعت" بعد برای اینکه مردِ غریبه را از نگرانی خارج کند ، گفت:" اگر صحت و قدمت آن اثبات شود ، مطمئن باشید که من با قیمت خوبی آن را خواهم خرید." ◽️رستم روی جمله ی" با قیمت خوبی آن را خواهم خرید " تمرکز کرد و سعی کرد طعم شیرین هزاران دلار پولِ بادآورده را از همین حالا بچشد. ⚪️ به چنان آرامشی رسیده بود که می توانست از همین فردا به فکر خرید بلیط هواپیما به تاجیکستان باشد و همه ی روءیاهایش را محقق کند.. 🔷کشیش که از جابرخواست ، او نیز بلند شد و ایستاد. کشیش گفت:" برای اینکه نگران آن دو غریبه ای که می گویی نباشی، از درِ پشتیِ کلیسا خارجت می کنم." 📑 سپس ورق های کتاب را در بقچه گذاشت ، آن را گره زد و با احتیاط داخل کشوی زیر میزش قرار داد و آن را قفل کرد و کلید آن را توی جیب قبایش انداخت.. بازوی مرد را گرفت و گفت:" برویم پسرم" 🕍 از اتاق بیرون آمدند..انتهای سالن پشت میزی که پر از شمع های نیم سوخته بود؛ درِ فلزی کوچکی قرار داشت که به حیاطِ پشتِ کلیسا باز می شد.. 🔸کشیش در خروجی را به او نشان داد و گفت:" برو پسرم؛ مواظب خودت باش." ◽️رستم به چشمهای کشیش نگاه کرد و گفت :" فردا میبینمت پدر" کشیش گفت:" بله! به امیدخداپسرم". 🔶کشیش در را بست و به داخل کلیسا بازگشت. نخست با شتاب شمع های روشن داخل محراب را خاموش کرد ، سپس کلیدِ همه ی لامپ ها را زد و به طرف در خروجی حرکت کرد. وقتی در کلیسا را قفل کرد و به طرف ماشین شورلت سفیدش رفت، متوجه دو جوانِ بور و بلند قدی شد که جلو آمدند. یکی از آنها پرسید:" ببخشید پدر ، مراسم دعا تمام شده است؟" 🔷کشیش به آن دو نگاه کرد؛ هردو حدود۳۵یا۳۶سال داشتند..شلوار جین پوشیده بودند..یکی کت قهوه ای و دیگری کاپشن سیاه به تن داشت.. 👮‍♂هیچ شباهتی به ماءموران امنیتی نداشتند..گفت:" بله بچه ها، مراسم دعا به پایان رسیده است..گمان کنم دیر آمدید." جوانی که کاپشن پوشیده بود پرسید:" شما در بین مردم یک‌مردِ تاجیک ندیدید؟" 🔹کشیش تبسمی کرد و باخونسردی جواب داد:" کلیسا پر از افراد مومنی بود که برای مراسم سخنرانی و دعا آمده بودند. من هرگز چهره های تک تک آنها را بخاطر نمیسپارم" ♦️همان جوان گفت:" ما دیدیم او وارد کلیسا شد ، اما ندیدیم که از آن خارج شود." 🔹کشیش با فلاشر سوئیچ، قفل در ماشین را باز کرد و گفت:" به هر حال من نمیدانم از چه کسی صحبت می کنید؛ اما مطمئن هستم کسی داخل کلیسا نمانده است." 🚕 سپس پشت فرمان ماشین نشست. از داخل آئینه دید که آنها به طرف کلیسا رفتند تا احتمالا گشتی در اطراف آن بزنند.. کشیش در آن لحظه نفسِ آرامی کشید ؛ نفسی که چند روز بعد با دیدنِ دوباره ی آنها مجبور شد در سینه اش حبس کند.... 📌پایان فصل۱ 🎚۱۴ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوونایی که 😇 تازه ازدواج کردند رو دیدی؟ اونا برای اینکه طرفِ مقابلشون بیشتر دوستشون داشته باشه، هماهنگ با سلیقه‌ی او رفتار میکنن... بهشون نخندین 😊 چون طبق رفتار می‌کنن؛ اینکه وقتی کسی رو ❤️ دوست داری سعی می‌کنی طبق نظر او عمل کنی توی این دنیای بزرگ آدمایی که واقعــا خدا رو دوست دارند، چیزی رو زیبا می‌بینند که خدا دوست داره و می‌پسنده... اونا به قول قرآن: 💫 خدا رو شدیــدا دوست دارند و خدا واقعــا دوستشون داره . . . 📗 برگرفته از «به رنگ خدا » فرمول هایی به جهت شرح رفتار «تو» با "خدایت" تولیدات فرهنگی حرم امام رضا علیه السلام 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6023865836513528062.m4a
7.71M
داستان 🎧 قصه زیبای امروز و گوش کنید و لذت ببرید 😍 👶📚👧 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
khotbe ghadir part3.mp3
3.21M
خوانش پیامبر اکرم 3⃣بخش سوم خطبه : اعلان رسمی ولایت و امامت دوازده امام علیهم السلام @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس _کتاب را پیش شما میگذارم . فردا چه ساعتی بیایم؟ 🔸کشیش با آرامش جواب داد:" همین ساعت" بعد بر
📌فصل۲ 🔵میخائیل ایوانف ۵ساله بود که همراه پدر کشیشش یکسال قبل از مرگ مشکوک استالین از مسکو به بیروت رفت. بیشتر عمرش را زیر نظر پدرش تعلیم دیده بود و علاوه بر زبان روسی ، به زبان های فرانسوی و عربی تسلط کامل داشت. او پس از سالها ، در سال ۱۹۹۳به مسکو بازگشت، اما پسرش سرگئی در بیروت ماند.. " ایرینا آنتونوا" همسرکشیش ، ۶۱سال داشت..ریزنقش و لاغراندام بود ، باصورتی کوچک و خطوط ریز در روی پیشانی و اطراف چشم ها و موهای شرابی کوتاه.. آن شب پیراهک آبی با گلهای سفید مریم پوشیده بود و داشت فنجان قهوه ی کشیش را هم میزد و زیرچشمی او را زیرنظر داشت که روی کاناپه نشسته بود. ⚪️کشیش بلوز سرمه ای آستین کوتاه و پیژامه ی آبی راه راه پوشیده بود. روزنامه " ماسکوفسکی تووستی" جلویش باز بود، اما مثل همیشه با دقت اخبار و مقالات را نمی خواند و حواسش ۶دانگ به کتابی بود که امروز به طور معجزه آسایی به دست آورده بود.. کافی بود فردا پروفسور آستروفسکی صحت و قدمت آن را تایید کند و خودش هم فرصتی بدست آورد که آن را بخواند.. 🔵یاد پروفسور که افتاد ، روزنامه را جمع کرد . ایرینا فنجان قهوه به دست مقابلش ایستاد..‌ با نوک پا پایه ی میز عسلی کوچک را حرکت داد و به کشیش نزدیک کرد.. ☕️ فنجان را روی سطح شیشه ای آن گذاشت خودش روی مبل مقابل کشیش نشست . گفت:" خوب، پس این طور....بالاخره به گنج واقعی دست یافتی!" 🔹کشیش گفت:" لطفا گوشی موبایلم را بدهید." ایرینا نگاهی به ‌اطرافش انداخت. گوشی موبایل روی ماکروفر در آشپزخانه بود. 📱 دستهایش را روی زانویش گذاشت و بلند شد، گوشی را برداشت و آن را به کشیش داد که دستش برای گرفتن گوشی به طرف او دراز شده بود. وقتی نشست ، پرسید :" به کجا میخواهی زنگ بزنی؟" 🔷کشیش دکمه ی منوی گوشی را فشرد، در حالی که دنبال شماره ی پروفسور می گشت، گفت:" آستروفسکی ". شماره را گرفت و موبایلش را به گوشش چسباند. با انگشت گوشه ی چشمش را مالید و به ایرینا نگاه کرد. صدای بوق قطع شد و صدای پروفسور به گوش رسید:" بله؟" 🔶کشیش گفت:" سلام آستروفسکی( یوری الکساندرویچ) ، میخائیل( رامانویچ) ایوانف هستم" _سلام پدر، شب بخیر!😊 _شب بخیر پروفسور! خبرخوبی برایت دارم! _لابد پای یک نسخه ی خطی دیگر در میان است! 😉 _بله..یک نسخه ی منحصربفرد که احتمالا مربوط به قرن۶ است _درست شنیدم؟؟ گفتی قرن ششم؟؟ ادامه دارد... 🎚۱۵ @ketabkhanehmodafean
khotbe ghadir part4.mp3
1.14M
خوانش پیامبر اکرم 4⃣بخش چهارم خطبه : بلند کردن امیرالمومنین علیه السلام بدست رسول خدا صلی الله علیه و آله 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس 📌فصل۲ 🔵میخائیل ایوانف ۵ساله بود که همراه پدر کشیشش یکسال قبل از مرگ مشکوک استالین از مسکو
_بله..گمان میکنم تاریخ روی کتاب همین بود، اوراق کتاب از کاغذهای پاپیروس مصری و پوست حیوان و مقداری هم کاغذهای رنگ و رو رفته ی قدیمی است. البته من آن قدر ذوق زده بودم که با دقت بیشتری نگاهشان نکردم.. ترسیدم آورنده ی کتاب به ارزش واقعی آن پی ببرد.. _فعلا زود است نسبت به همه چیز یقین کنیم..باید آن را ببینیم. _زنگ زدم که قراری بگذاریم برای فرداصبح . کتاب الان در کلیساست. _چرا در کلیسا؟ _داستانش طولانی است. آیا ساعت۱۱میتوانم شما را ببینم؟ _بله. ساعت۱۱ صبح خوب است..قرارمان در کلیساست؟ _بله. در کلیسا منتظرتان هستم _بسیارخوب! فعلا شب بخیر پدر. ☎️ کشیش گوشی را روی میز گذاشت ایرینا به فنجان قهوه اشاره کرد و گفت:" قهوه ات سرد نشود". ☕️ کشیش فنجان قهوه را نوشید و آن را روی میز گذاشت. بعد به ساعت دیواری نگاه کرد ؛ ۱۰:۱۵ دقیقه ی شب بود و کشیش زودتر از۱۲ شب نمیخوابید. عادت داشت یکی دو ساعت قبل از خواب ، به اتاق کارش برود و مطالعه کند؛ حتی روزهایی مثل امروز که یکشنبه بود و کشیش ها مراسم مذهبی و بعدازظهر ها جلسه ی سخنرانی داشت و خسته تر از شبهای دیگر بود. 🤷‍♀ایرینا برای اینکه کشیش را از حال و هوای کار و کتاب خارج کند گفت:" امروز سرگئی زنگ زد." 🔸کشیش پاهایش را دراز کرد ، پشتش را به کاناپه تکیه داد، چنگ به ریش بلندش کشید ، پرسید:" حالش خوب بود؟ چی می گفت؟" ایرینا گفت:" می گفت زمستان را در مسکو نمانید و چندماهی بیایید به بیروت." 🔸کشیش گفت:" بعید است امسال زمستان بتوانیم از مسکو خارج شویم." بعد مکثی کرد و پرسید:" یولا و آنوشا چطور بودند؟" 🤷‍♀ایرینا گفت:" با یولا صحبت نکردم، اما آنوشا کوچولو مثل همیشه شیرین زبانی می کرد. کاش یولا ( زن لبنانی و اسم روسی؟؟؟) راضی می شد و برای همیشه در مسکو زندگی می کردند. دلم برای نوه ام تنگ میشود.. 🔶کشیش ابروهایش را بالا داد و گفت:" سرگئی از بیروت تکان نمی خورد..چون زنش لبنانی است. آنها هوای سرد مسکو را تحمل نمی کنند." ایرینا گفت:" خوب من هم لبنانی بودم.دیدی که با تو آمدم مسکو" ☺️ کشیش لبخندی زد و گفت:" تو پدر و مادرت روس بودند. هرچه باشد خون یک روس در رگ های توست." سپس از جا بلند شد و گفت:" بروم به کارم برسم..نمیدانم چرا امشب اینقدر خوابم می آید." 🙎‍♀ایرینا مقابلش ایستاد و گفت:" خوب یک ساعتی زودتر بخواب، خسته شدی پیرمرد." خندید و "پیرمرد" را یکبار دیگر تکرار کرد. 🔸کشیش در حالی که به طرف اتاق کارش می رفت گفت:" پیرمرد خودتی پیرزن"😄 بعد وارد اتاق شد... ادامه دارد... 🎚۱۶ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سیر دعای عرفه، تماماً توحیدی‌ست! اقرار می‌کنی؛ پای"مَن" درکار نیست؛ هرچه هست، همه تویی و دیگر هیچ.... و بعد از این اقرار، نوبت به میدان می‌رسد، و "عمل" ؛ که اولین قدم؛ برای تثبیت معرفت است! همان بخش از "مَن" وجودمان را که راه‌بندِ رزق‌های بزرگ است؛ به قربانگاه بیاوریم!.. ➖🍃🌸➖🍃🌸➖🍃🌸 بندگی کن تاکه سلطانت کنند تن رها کن تا همه جانت کنند سر بنه در کف، برو در کوی دوست تا چو ،قربانت کنند بگذر از فرزند و مال و جان خویش تا الله دورانت کنند ➖🍃🌸➖🍃🌸➖🍃🌸 عید ایمان و امتحان، عید ایثار و احسان، عید قربت و قربان، عید خلیل رحمان، عید شکست شیطان ‌ عید سعید قربان مبارک باد 🍰🍷🍰🍷🍰🍷🍰🍷🍰🍷🍰 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا