کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 🔶 کشیش به ریش بلندش دست کشید و در همان حال فکر کرد که بهتر است مرد را بفرستد برود، کتاب را
#قدّیس
_کتاب را پیش شما میگذارم . فردا چه ساعتی بیایم؟
🔸کشیش با آرامش جواب داد:" همین ساعت"
بعد برای اینکه مردِ غریبه را از نگرانی خارج کند ، گفت:" اگر صحت و قدمت آن اثبات شود ، مطمئن باشید که من با قیمت خوبی آن را خواهم خرید."
◽️رستم روی جمله ی" با قیمت خوبی آن را خواهم خرید " تمرکز کرد و سعی کرد طعم شیرین هزاران دلار پولِ بادآورده را از همین حالا بچشد.
⚪️ به چنان آرامشی رسیده بود که می توانست از همین فردا به فکر خرید بلیط هواپیما به تاجیکستان باشد و همه ی روءیاهایش را محقق کند..
🔷کشیش که از جابرخواست ، او نیز بلند شد و ایستاد. کشیش گفت:" برای اینکه نگران آن دو غریبه ای که می گویی نباشی، از درِ پشتیِ کلیسا خارجت می کنم."
📑 سپس ورق های کتاب را در بقچه گذاشت ، آن را گره زد و با احتیاط داخل کشوی زیر میزش قرار داد و آن را قفل کرد و کلید آن را توی جیب قبایش انداخت..
بازوی مرد را گرفت و گفت:" برویم پسرم"
🕍 از اتاق بیرون آمدند..انتهای سالن پشت میزی که پر از شمع های نیم سوخته بود؛ درِ فلزی کوچکی قرار داشت که به حیاطِ پشتِ کلیسا باز می شد..
🔸کشیش در خروجی را به او نشان داد و گفت:" برو پسرم؛ مواظب خودت باش."
◽️رستم به چشمهای کشیش نگاه کرد و گفت :" فردا میبینمت پدر"
کشیش گفت:" بله! به امیدخداپسرم".
🔶کشیش در را بست و به داخل کلیسا بازگشت. نخست با شتاب شمع های روشن داخل محراب را خاموش کرد ، سپس کلیدِ همه ی لامپ ها را زد و به طرف در خروجی حرکت کرد.
وقتی در کلیسا را قفل کرد و به طرف ماشین شورلت سفیدش رفت، متوجه دو جوانِ بور و بلند قدی شد که جلو آمدند.
یکی از آنها پرسید:" ببخشید پدر ، مراسم دعا تمام شده است؟"
🔷کشیش به آن دو نگاه کرد؛ هردو حدود۳۵یا۳۶سال داشتند..شلوار جین پوشیده بودند..یکی کت قهوه ای و دیگری کاپشن سیاه به تن داشت..
👮♂هیچ شباهتی به ماءموران امنیتی نداشتند..گفت:" بله بچه ها، مراسم دعا به پایان رسیده است..گمان کنم دیر آمدید."
جوانی که کاپشن پوشیده بود پرسید:" شما در بین مردم یکمردِ تاجیک ندیدید؟"
🔹کشیش تبسمی کرد و باخونسردی جواب داد:" کلیسا پر از افراد مومنی بود که برای مراسم سخنرانی و دعا آمده بودند. من هرگز چهره های تک تک آنها را بخاطر نمیسپارم"
♦️همان جوان گفت:" ما دیدیم او وارد کلیسا شد ، اما ندیدیم که از آن خارج شود."
🔹کشیش با فلاشر سوئیچ، قفل در ماشین را باز کرد و گفت:" به هر حال من نمیدانم از چه کسی صحبت می کنید؛ اما مطمئن هستم کسی داخل کلیسا نمانده است."
🚕 سپس پشت فرمان ماشین نشست. از داخل آئینه دید که آنها به طرف کلیسا رفتند تا احتمالا گشتی در اطراف آن بزنند..
کشیش در آن لحظه نفسِ آرامی کشید ؛ نفسی که چند روز بعد با دیدنِ دوباره ی آنها مجبور شد در سینه اش حبس کند....
📌پایان فصل۱
🎚۱۴
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
جوونایی که
😇 تازه ازدواج کردند رو دیدی؟
اونا برای اینکه طرفِ
مقابلشون بیشتر دوستشون
داشته باشه، هماهنگ با سلیقهی
او رفتار میکنن...
بهشون نخندین 😊
چون
طبق #یه_قانون_طبیعی
رفتار میکنن؛ اینکه وقتی کسی رو
❤️ دوست داری سعی میکنی
طبق نظر او عمل کنی
توی این دنیای بزرگ
آدمایی که واقعــا خدا رو
دوست دارند،
چیزی رو زیبا میبینند
که خدا دوست داره و میپسنده...
اونا
به قول قرآن:
💫 #والذین_آمنوا_اشد_حبا_لله
خدا رو شدیــدا دوست دارند و
خدا واقعــا دوستشون داره . . .
📗 برگرفته از «به رنگ خدا » فرمول هایی به جهت شرح رفتار «تو» با "خدایت"
تولیدات فرهنگی حرم امام رضا علیه السلام
📚
@ketabkhanehmodafean
4_6023865836513528062.m4a
7.71M
#قصه_گویی_مجازی
#ویژه_کودکان
داستان #کیسه_روباه
🎧 قصه زیبای امروز و گوش کنید و لذت ببرید 😍
👶📚👧
@ketabkhanehmodafean
دور دنیا در هشتاد روز فایل هجدهم_060520110829.amr
830.3K
#داستان_صوتی 👂📖👆
#نوجوان
عنوان: #دور_دنیا_در_هشتاد_روز
1⃣قسمت هجدهم
📝 نویسنده: ژول ورن
📕📗📘
#قصه_گویی_مجازی
#ویژه_نوجوان
🎧📚
@ketabkhanehmodafean
دور دنیا در هشتاد روز فایل نوزدهم_140217135126.m4a
5.15M
#داستان_صوتی 👂📖👆
#نوجوان
عنوان: #دور_دنیا_در_هشتاد_روز
1⃣قسمت نوزدهم
📝 نویسنده: ژول ورن
📕📗📘
#قصه_گویی_مجازی
#ویژه_نوجوان
🎧📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_بازوی_تربیت
اینم چند تا بازی مناسب کودکان زیر 8سال
😍😍📚😍😍
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
خوانش #خطبه_غدیر پیامبر اکرم #ترجمه_فارسی 2⃣بخش دوم خطبه : فرمان الهی برای اعلان ولایت امیرالمومنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
khotbe ghadir part3.mp3
3.21M
خوانش #خطبه_غدیر پیامبر اکرم
#ترجمه_فارسی
3⃣بخش سوم خطبه : اعلان رسمی ولایت و امامت دوازده امام علیهم السلام
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس _کتاب را پیش شما میگذارم . فردا چه ساعتی بیایم؟ 🔸کشیش با آرامش جواب داد:" همین ساعت" بعد بر
#قدّیس
📌فصل۲
🔵میخائیل ایوانف ۵ساله بود که همراه پدر کشیشش یکسال قبل از مرگ مشکوک استالین از مسکو به بیروت رفت. بیشتر عمرش را زیر نظر پدرش تعلیم دیده بود
و علاوه بر زبان روسی ، به زبان های فرانسوی و عربی تسلط کامل داشت.
او پس از سالها ، در سال ۱۹۹۳به مسکو بازگشت، اما پسرش سرگئی در بیروت ماند..
" ایرینا آنتونوا" همسرکشیش ، ۶۱سال داشت..ریزنقش و لاغراندام بود ، باصورتی کوچک و خطوط ریز در روی پیشانی و اطراف چشم ها و موهای شرابی کوتاه..
آن شب پیراهک آبی با گلهای سفید مریم پوشیده بود و داشت فنجان قهوه ی کشیش را هم میزد و زیرچشمی او را زیرنظر داشت که روی کاناپه نشسته بود.
⚪️کشیش بلوز سرمه ای آستین کوتاه و پیژامه ی آبی راه راه پوشیده بود. روزنامه " ماسکوفسکی تووستی" جلویش باز بود، اما مثل همیشه با دقت اخبار و مقالات را نمی خواند
و حواسش ۶دانگ به کتابی بود که امروز به طور معجزه آسایی به دست آورده بود..
کافی بود فردا پروفسور آستروفسکی صحت و قدمت آن را تایید کند و خودش هم فرصتی بدست آورد که آن را بخواند..
🔵یاد پروفسور که افتاد ، روزنامه را جمع کرد . ایرینا فنجان قهوه به دست مقابلش ایستاد..
با نوک پا پایه ی میز عسلی کوچک را حرکت داد و به کشیش نزدیک کرد..
☕️
فنجان را روی سطح شیشه ای آن گذاشت خودش روی مبل مقابل کشیش نشست .
گفت:" خوب، پس این طور....بالاخره به گنج واقعی دست یافتی!"
🔹کشیش گفت:" لطفا گوشی موبایلم را بدهید."
ایرینا نگاهی به اطرافش انداخت. گوشی موبایل روی ماکروفر در آشپزخانه بود.
📱
دستهایش را روی زانویش گذاشت و بلند شد، گوشی را برداشت و آن را به کشیش داد که دستش برای گرفتن گوشی به طرف او دراز شده بود.
وقتی نشست ، پرسید :" به کجا میخواهی زنگ بزنی؟"
🔷کشیش دکمه ی منوی گوشی را فشرد، در حالی که دنبال شماره ی پروفسور می گشت، گفت:" آستروفسکی ".
شماره را گرفت و موبایلش را به گوشش چسباند. با انگشت گوشه ی چشمش را مالید و به ایرینا نگاه کرد.
صدای بوق قطع شد و صدای پروفسور به گوش رسید:" بله؟"
🔶کشیش گفت:" سلام آستروفسکی( یوری الکساندرویچ) ، میخائیل( رامانویچ) ایوانف هستم"
_سلام پدر، شب بخیر!😊
_شب بخیر پروفسور! خبرخوبی برایت دارم!
_لابد پای یک نسخه ی خطی دیگر در میان است! 😉
_بله..یک نسخه ی منحصربفرد که احتمالا مربوط به قرن۶ است
_درست شنیدم؟؟ گفتی قرن ششم؟؟
ادامه دارد...
🎚۱۵
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
khotbe ghadir part4.mp3
1.14M
خوانش #خطبه_غدیر پیامبر اکرم
#ترجمه_فارسی
4⃣بخش چهارم خطبه : بلند کردن امیرالمومنین علیه السلام بدست رسول خدا صلی الله علیه و آله
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 📌فصل۲ 🔵میخائیل ایوانف ۵ساله بود که همراه پدر کشیشش یکسال قبل از مرگ مشکوک استالین از مسکو
#قدّیس
_بله..گمان میکنم تاریخ روی کتاب همین بود، اوراق کتاب از کاغذهای پاپیروس مصری و پوست حیوان و مقداری هم کاغذهای رنگ و رو رفته ی قدیمی است.
البته من آن قدر ذوق زده بودم که با دقت بیشتری نگاهشان نکردم..
ترسیدم آورنده ی کتاب به ارزش واقعی آن پی ببرد..
_فعلا زود است نسبت به همه چیز یقین کنیم..باید آن را ببینیم.
_زنگ زدم که قراری بگذاریم برای فرداصبح . کتاب الان در کلیساست.
_چرا در کلیسا؟
_داستانش طولانی است. آیا ساعت۱۱میتوانم شما را ببینم؟
_بله. ساعت۱۱ صبح خوب است..قرارمان در کلیساست؟
_بله. در کلیسا منتظرتان هستم
_بسیارخوب! فعلا شب بخیر پدر.
☎️
کشیش گوشی را روی میز گذاشت
ایرینا به فنجان قهوه اشاره کرد و گفت:" قهوه ات سرد نشود".
☕️
کشیش فنجان قهوه را نوشید و آن را روی میز گذاشت. بعد به ساعت دیواری نگاه کرد ؛ ۱۰:۱۵ دقیقه ی شب بود و کشیش زودتر از۱۲ شب نمیخوابید.
عادت داشت یکی دو ساعت قبل از خواب ، به اتاق کارش برود و مطالعه کند؛
حتی روزهایی مثل امروز که یکشنبه بود و کشیش ها مراسم مذهبی و بعدازظهر ها جلسه ی سخنرانی داشت و خسته تر از شبهای دیگر بود.
🤷♀ایرینا برای اینکه کشیش را از حال و هوای کار و کتاب خارج کند گفت:" امروز سرگئی زنگ زد."
🔸کشیش پاهایش را دراز کرد ، پشتش را به کاناپه تکیه داد، چنگ به ریش بلندش کشید ، پرسید:" حالش خوب بود؟ چی می گفت؟"
ایرینا گفت:" می گفت زمستان را در مسکو نمانید و چندماهی بیایید به بیروت."
🔸کشیش گفت:" بعید است امسال زمستان بتوانیم از مسکو خارج شویم."
بعد مکثی کرد و پرسید:" یولا و آنوشا چطور بودند؟"
🤷♀ایرینا گفت:" با یولا صحبت نکردم، اما آنوشا کوچولو مثل همیشه شیرین زبانی می کرد. کاش یولا ( زن لبنانی و اسم روسی؟؟؟) راضی می شد و برای همیشه در مسکو زندگی می کردند. دلم برای نوه ام تنگ میشود..
🔶کشیش ابروهایش را بالا داد و گفت:" سرگئی از بیروت تکان نمی خورد..چون زنش لبنانی است. آنها هوای سرد مسکو را تحمل نمی کنند."
ایرینا گفت:" خوب من هم لبنانی بودم.دیدی که با تو آمدم مسکو"
☺️
کشیش لبخندی زد و گفت:" تو پدر و مادرت روس بودند. هرچه باشد خون یک روس در رگ های توست."
سپس از جا بلند شد و گفت:" بروم به کارم برسم..نمیدانم چرا امشب اینقدر خوابم می آید."
🙎♀ایرینا مقابلش ایستاد و گفت:" خوب یک ساعتی زودتر بخواب، خسته شدی پیرمرد."
خندید و "پیرمرد" را یکبار دیگر تکرار کرد.
🔸کشیش در حالی که به طرف اتاق کارش می رفت گفت:" پیرمرد خودتی پیرزن"😄
بعد وارد اتاق شد...
ادامه دارد...
🎚۱۶
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سیر دعای عرفه، تماماً توحیدیست!
اقرار میکنی؛ پای"مَن" درکار نیست؛
هرچه هست، همه تویی و دیگر هیچ....
و بعد از این اقرار، نوبت به میدان #عيد_الاضحی میرسد،
و "عمل" ؛
که اولین قدم؛ برای تثبیت معرفت است!
همان بخش از "مَن" وجودمان را که راهبندِ رزقهای بزرگ است؛ به قربانگاه بیاوریم!..
➖🍃🌸➖🍃🌸➖🍃🌸
بندگی کن تاکه سلطانت کنند
تن رها کن تا همه جانت کنند
سر بنه در کف، برو در کوی دوست
تا چو #اسماعیل،قربانت کنند
بگذر از فرزند و مال و جان خویش
تا #خلیل الله دورانت کنند
➖🍃🌸➖🍃🌸➖🍃🌸
عید ایمان و امتحان،
عید ایثار و احسان،
عید قربت و قربان،
عید خلیل رحمان،
عید شکست شیطان
عید سعید قربان
مبارک باد
🍰🍷🍰🍷🍰🍷🍰🍷🍰🍷🍰
#اسعدالله_ایامکم
#عیدکم_مبروک
#عیدسعیدقربان
#عیدبندگی
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
.:
عید هر کس
آن مهی باشد
که او قربان اوست...❤️
☺️☺️☺️
#عیدقربان_مبارک
#ماه_تر_از_ماه
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean