sayad.pdf
2.42M
📚عنوان : #در_کمین_گلسرخ
✍نویسنده : محسن مومنی
📖موضوع : شهداء
📕تعداد جلد : ۱ جلد
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
📚
@ketabkhanehmodafean
خدا نزدیک است،
نزدیک تر از رگ گردن 🏝
و چقدر مسیر کوتاه است! چقدر ساده است!
کافی است که یک قدم به سمت خدا برداری،
تا او به سویت بدوَد .
ولی ما همان یک قدم را هم برنمیداریم ...
سرجایمان ایستادهایم و توقع داریم که
خدا همه کار برایمان بکند .
میکند، اما دنبال بهانه میگردد .
دنبال کوچکترین بهانه .
و ما این بهانه کوچک را هم از خدا
دریغ میکنیم ...
"اگر کسی حلاوت مِهر او را بچشد، محال است که به ذائقه اش مجال هرزگی دهد "
🏝 بهمهمانیخدانزديکمیشویم🏝
«مهربان ترين»
سفره رحمتش را گشوده است،
وقت آن شده است که ماه #رمضان را
در خانههايمان ميزبانی کنيم
خانه را پر از مهربانی و آرامش کنيم
و بگذاريم عطر ماه خدا در خانهمان بپيچد☺️
📚
@ketabkhanehmodafean
Part03_خیاط شهر ما.mp3
5.05M
داستانهایی از زندگی عارف سالک
" #شیخ_رجبعلی_خیاط "
قسمت 3⃣
🎧📒
@ketabkhanehmodafean
Part04_خیاط شهر ما.mp3
5.11M
داستانهایی از زندگی عارف سالک
" #شیخ_رجبعلی_خیاط "
قسمت 4⃣ پایان
🎧📒
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• Γ📕.👣.❗️°`
#کلیپ_معرفی_کتاب
به خبری که هم اکنون به دست ما رسیده توجه کنید📣📣📣
-اپلیکیشن
- بینظیر
- پرهیجان
- و باطعمِ #گاندو 💥‼️😎
رسیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد
⇦⇦⇦⇦[ سیاهصورت ]⇨⇨⇨⇨
•
.
°•|✍ به قلم نرجس شڪوریان فرد
📚
@ketabkhanehmodafean
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهل_هفتم
هر بار که حرف می زد سرفه اش بیشتر می شد. محدثه چشم ریز کرد و نگاه کرد به شهاب. شهاب زیر نگاه محدثه قیافه اش از حق به جانب تا بی خیال و بعد هم پشیمان و آخرش ملتمس تغییر کرد و صدای سرفه اش در خانه پیچید. محدثه پتوی و متکایی آورد و کنار اسباب بازی بچه ها انداخت. هرچه اصرار کرده بود شهاب استراحت نکرده و تنها کنی اش و دو لیوان جوشانده خورده بود و یک حمام داغ. حالا آن از آن جا تکان نمی خورد.
سر روی متکا گذاشت و پتو دور خودش پیچید محدثه قاشق عسل را مقابل لبش گرفت. عسل که خورد سرفه هایش آرام گرفت و دوباره لب زد:
_ به جان عزیزت که خودمم، شرایط زندگی سخته و الا که شما در جریانی مردا همه زندگیشون خانومشونه!
محدثه چشم بر هم گذاشت و گفت:
_ خیالت راحت اگر غیر از این بود که من اینجا نبودم. اونم بعد از چند روز چند روز نبودنای شما!
تب باعث می شد که شهاب چشمانش را نتواند باز نگه دارد. محدثه دستمالی نم دار آورد و داد دست بچه ها تا لا دستان کوچکشان محبت های بابا را جبران کنند.
آن وسط شهاب دعوای دو تا پسرش را کم داشت و دختر شیرین زبانش را که گفت:
_ بابا! خوب شد تب کردی اومدی پیشمون؟
شهاب چشم گرد کرد و رو به محدثه گفت:
_ من نیستم تو خونه به اینا چی یاد میدی بانو جان!
محدثه لب گزید و رو به بچه ها چشم غره رفت. خیلی شب ها و روز ها می شد که بی حضور شهاب می گذشت و او مجبور بود با ترفند های متفاوت فضای خانه بی بابا را پر از نشاط نگه دارد. خیلی وقتها قید دل خودش را می زد و می گذاشت بودن های شهاب با تمنا بچه ها پر شود و خودش بنشیند و به این صفایی که در خانه افتاده است لبخند بزند. کمی آبمیوه گرفت و آمد کنار بچه ها:
_ هرکی بابا رو دوست داره یه خورده ساکت باشه تا حالا بابا خوب بشه.
شهاب را صدا زد تا لب های خشکش کمی از تب خالی شود. شهاب مو های فرفری دخترش را بوسید و آرام به بچه ها گفت:
_ هرکی بره تو اتاق و تا بابا نگفته نیاد بیرون بستنی جایزه داره!
حرف از دهانش خارج نشده بود که سه تایی دویدند. شهاب خنده اش را رها کرد تا فضای خانه را پر کند و گفت:
_ در جا آدم را می فروشند. تا حالا رو سر و کولم بودند، به وعده ای تنها گذاشتند، عبرت بگیر که تنها من برای تو خواهم ماند و نه این سه فرزند. پس من را این گونه چون مجرمان منگر که نگاهت جان گداز است و تلخ فرود!
محدثه خنده اش را با تکان سر همراه کرد:
_ یعنی شهاب مهدورالدمی! حیف حیف که حالت خوب نیست. ده ساله قراره منو ببری کلیه جنگلی بازم حق به جانبی!
_ کلبه فدات!
محدثه مردش را می شناخت. فراز و فرود های محبتش را هم بلد بود. اگر اوضاع کار گذاشته بود و مالی، دنیا را برایش مهیا می کرد. ادامه نداد بحث را و گفت:
_ اصل کارت را با زبون خوش بگو و الا مجبور می شم التماست کنم.
شهاب چشمان پر از تبش را دوخت به محدثه و گفت:
_ هر چیه از گور این کلبه بلند شد. از اول هم باید با تو رو راست بود. ببین من نیاز به یه خانم دارم با این مشخصات: دل و جرئت: صدا! رو و زبان:صد. آشناییت با مد:پنجاه. خیاطی:مسلط. آشنایی با برند ها :صد. وقت بیکاری: دو هفته تا یک ماه.
با هر کلمه شهاب چشمان محدثه هم گشادتر می شد:
_ نگو که تکواندو کار و چاقوکشم باشه!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
✍🏻 یادداشت آیتالله امام خامنهای درباره #مناجات_شعبانیه
بسمالله الرحمنالرحیم
🔹دعا، وسیلهی مؤمن و ملجأ مضطر و رابطهی انسان ضعیف و جاهل با منبع فیاض علم و قدرت است،
و بشر بیرابطهی روحی با خدا و بدون عرض نیاز به غنی بالذات، در عرصهی زندگی سرگشته و درمانده و هدر رفته است؛
«قل ما یعبؤا بکم ربیّ لولا دعاؤکم».
۱۳۶۹/۱۰/۱
🔹دعا، وسیلهی مؤمن و ملجأ مضطر و رابطهی انسان ضعیف و جاهل با منبع فیاض علم و قدرت است، و بشر بیرابطهی روحی با خدا و بدون عرض نیاز به غنی بالذات، در عرصهی زندگی سرگشته و درمانده و هدر رفته است؛ «قل ما یعبؤا بکم ربیّ لولا دعاؤکم».
۱۳۶۹/۱۰/۱
🔹بهترین دعا آن است که از سرمعرفتی عاشقانه به خدا و بصیرتی عارفانه به نیازهای انسان انشا شده باشد، و این را فقط در مکتب پیامبر خدا (صلّیاللَّهعلیه والهوسلّم) و اهلبیت طاهرین او - که اوعیهی علم پیامبر(ص) و وراث حکمت و معرفت اویند - میتوان جست. ما بحمداللَّه ذخیرهیی بیپایان از ادعیهی مأثورهی از اهلبیت (علیهمالسّلام) داریم که انس با آن، صفا و معرفت و کمال و محبت میبخشد و بشر را از آلایشها پاکیزه میسازد.
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
✍ روزهای آخر شعبان، شبیه روزهای قبل از سفر است؛
سفری سی روزه؛ که فقط او باشد و تو و...
دیگر هیچ!
این روزهای آخر ؛ پُر است از دلشوره... !
که واپسین نفسهای شعبان، با سِلم و سلام، تمام دلواپسیهایت را پاک میکند و ...
بدرقهات میکند؛
برای سفــــری به مقصد بهشت 💫.
سفر بخیر !
📚
@ketabkhanehmodafean
سلام و صبحتان بخیر
پارتهای پایانی از کتاب صوتی
#خاطرات_شهید_صیاد_شیرازی
بارگذاری میگردد.⬇️
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهل_هشتم
شهاب اول فقط نگاه کرد و وقتی فهمید که محدثه چه برداشتی کرده تا ده دقیقه فقط خندید. محدثه تا موقع شام که سوپ را با آرامش خودش و سلیقه شهاب درست کرد، تا فرنی را به خورد شهاب بدهد، تا بچه ها را بخواباند، همین طور مورد به شهاب معرفی کرد و هر بار با توضیح بیشتر جواب منفی شنید. کم کم داشت نا امید میشد که محدثه با قطعیت دختر خاله شهاب را پیشنهاد داد. اما شهب خود محدثه را توجیه کرد. در ذهن شهاب یک جرقه ای زده شده بود و دلش می خواست مطمئن شود.
فردا که شهاب هنوز در تب و لرز دست و پا می زد محدثه راهی موسسه شد که همه عواملش بچه های متدینی بودند که مشغول کار ترویجی بودند. محدثه رفت تا به عنوان خیاطی که سر از طراحی هم در می آورد با آن ها وارد گفتگو شود. موسسه ای در خیابان ایران با وجهه اسلامی!
امیر که حال شهاب را دید به توصیه دکتر به یک هفته استراحت برای او، رصد تمام عواملی که در تور قرار گرفته بودند را داد تا سینا و سرپرستی تیم شهاب را به سید.
تیم آرش هم که اطمینان پیدا کرد سرتیم اصلی خیابانی و فضای مجازی فروغ، فتانه است کارش کمی سرعت بیشتری گرفت. فتانه مدل فعال در فضای مجازی بود! آرش صفحه را باز کرد و گفت:
- این فتانه دانشجوی کارشناسی گرافیک دانشگاه علامه امینی تهران بیست سالش بوده یه آکادمی زیبایی توی تهران میزنه که چند تا از بازیگرا هم میشن مشتریش...م ا، س د، ط ط.... بازیگرا که به همین راحتی زیر بار نمیرن، زیر دست یه تازه کار بیست ساله میرن یعنی پشتیبانی آرتیستی!..... یعنی کار هدفمند و حساب شده و اصلا نمیشه گفت تصادفی بود! بالای صفحه را آرش نشان داد و سینا متعجب گفت:
- اُللَ.... چه قدر فالوئر داره!
- یه رتبه برتر هم توی میکاپ آرتیست آورده.... صفحاتی که دنبال میکنه برای فشن بلاگر ها و هنرپیشه ها و فشن آیکونای مطرح جهانه....
تقصیری ندارند اعضای این پیج ها. صاحب پیج هرچه بگذارد. اعضا می بینند. اعضا که صدای گریه و صورت ماتم زده دختران فرار کرده و گول خورده و خود فروخته را نمی گذارند. اینجا فقط آنچه ادمین بخواهد می گذارند. این ها هم که غیر از تبلیغ خودشان و بالا بردن فالوور دغدغه ای ندارند.
امیر پرسید:
- این کیه؟
- این شوهرشه، حمید دانشجو بوده که الان داره به عنوان عکاس حرفه ای مد فعالیت می کنه. دبی هم دفتر داره! به عنوان مدلینگ و استایل و فوتوشوت توی دبی و ترکیه و کشور های آسیایی فعاله! یه سبکی هم داره به اسم مد گردی! عکساش برای ارائه مد توی اروپا و آسیا و.......
شهاب بلند خواند:
- درس هایی از فتانه؟
- توی این صفح مدل لباس و آرایش ارائه میدن. فیلم می ذاره از میکاپ هایی که داشته و کلاس هایی که راه انداخته. پول خوبی هم به جیب می زنه.
سینا ابرو در هم کشیده و لب برچیده و مات مانده بود که آرش گفت:
- شب و روز بیداره و داره کار میکنه این بشر دوپا! یه طوری هم وانمود میکنه که انگار زن فقط جسمه، اجازه ی زندگی هم فقط توی همین زمینه ها داره، زن کلا یه حیوون دو پا بی اندیشه و روح! جوون ما هم لذت ظاهری این و مکان هایی که عکس میذاره و پول و شهرتش رو میبینه دیگه هوش از سرش میره. پشت صحنه رو خبر نداره.
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean