📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_سی_یکم
شهاب بلند شد و بی تابانه قدم زد:
– گروه خانم سعیدی چندتا استخر و باشگاه رو دارن رصد می کنن.
ما تا دم در هم رفتیم و اونا دیدن که داخل توی اتاق در بسته جلسه دارن و خوب تازه روی صفحاتشون آرش مسلط شده
و البته مجوز شنود رو هم دوباره شما گرفتید.
هم استخرها و هم باشگاه!
توی این مدت متوجه شدیم که این دو جا به کسایی که اندام متناسبی دارن توجه ویژه ای می شه.
البته دو تا از استخر ها اول مسئول یه سانس و دو تا غریق نجات هستند
که دخترای خاصی رو دارن رصد می کنن.
توی یه استخر سرمایه گذار اصلا بهاییه و کادر تقریبا همه درگیرن یه جورایی البته
گزارش کامل رو باید صبر کنیم تا خانم سعیدی بدن.
چون باتوجه به گسترش کار دیگه… دیگه!
تمام اینا هم داره از توی این موسسه و خونه ی کناریش مدیریت می شه یا حداقل اینه که ما تا اینجا فهمیدیم.
امیر با چشمان میشی اش نگاهش را چرخاند بین بچه ها و گفت: ادامه بدید!
آرش گفت: تو موسسه حرف هم حرف های ساده ی دوخت لباس های فاخر می شه. یعنی مکانش جایی انتخاب شده که خانوم های اون اطراف تا شعاعی که مدنظره،
هم از لحاظ مالی، هم از لحاظ نگاه ها و هم دریافت شهرتی و شخصیتی دنبال این مسایل هستن.
لباس های بی نظیری که خاص خودشون دوخته شده باشه حتی با پنجاه درصد قیمت، طراحی لباس و دوختش به نام خود شخص باشه.
خیاط مخصوص داشته باشن و پارچه هاش مستقیم از فرانسه و ایتالیا… بیاد. قابل رقابت با مدل های خارجی باشه.
سینا متفکرانه لب زد:
– لزوما پولدارا این طبع رو ندارند.
جوان از هر قشری لذت تفاوت رو دوست داره. حالا می شه این لذت متفاوت بودن رو توی خط انحرافی انداخت.
نه توی خط و اندیشه و خلاقیت و تلاش.
از تبلیغات هم کمک بگیری که حتما همه دنبالت راه میفتن، افراد عام جامعه که هیچ، خیلی از خواص هم عقلشون به چشمشونه!
شهاب قدم زنان آرام آرام گفت:
– تبلیغات سرمایه است! خب طبیعتا هر چی رو که القا می کنن می پذیرن!
حتی اگر رنگش به صورتت نیاد اما چون برات فضای ذهنی می سازند که مهم اینه که عقب نمونی و این است و جز این نیست…
هیچی دیگه آقا من کارم این شده که خدمتتون می گم.
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سـی_یکـم
✍از همان روزهای اول فهمیده بود ارشیا مردی نیست که احساساتش را نشان بدهد یا اصلا احساساتی بشود! ولی ترانه می گفت مردها غرور دارند و محبتشان از جنس ما نیست، بخاطر همین دلش را خوش کرده بود به توجه کردن های وقت وبی وقتی که شاید پیش می آمد!
اما کم کم و بعد از مدتی دیده بود که نه! انگار در خیالاتش خیلی بال و پر داده بود به دوست داشتن ارشیا...
بعضی وقت ها چند روز از او بی خبر بود و حتی دریغ از یک تماس!
می دانست مدام کار دارد و مسئولیتش سنگین است، اما دلش که همیشه حرف گوش کن نبود! از طرفی هم وقتی چند روز آفتابی نمی شد زیر نگاه های سنگین خانواده اش اذیت می شد و متاسفانه تظاهر کردن و دروغ گفتن کم کم پا گذاشت به دنیای ساده اش تا هر طوری بود آبرو داری کند!
کنار آمدن با خواسته های عجیب و غریبش هم جور دیگری معذبش می کرد. از طرز لباس پوشیدنش مدام ایراد می گرفت. معتقد بود زن باید شیک پوش باشد اما ساده و رسمی! ریحانه عادت داشت که مانتوهای ساده و راحت بپوشد، کفش های اسپرت بخرد و مقنعه مشکی و سورمه ای را دوست داشت...
ارشیا اما عجیب بود! انگشت انتخاب روی لباس های گران قیمتی می گذاشت که ریحانه در خواب هم ندیده بود. هرچند بعد از مدت ها فهمیده بود که منظور ارشیا از سادگی در پوشیدن، لباس هایی بود که پوشش مناسب داشتند. یعنی دقیقا برعکس سلیقه ی نیکا و مادرش!
ریحانه وقتی می دید طاقت کشمکش ندارد، هر چند که هیچ دفاعی جز سکوت نداشت و شاید اشتباهش همین بود، ولی تصمیم گرفت به خواسته هایش احترام بگذارد، این بود که در عرض چند روز کنج اتاقش پر شد از کفش و کیف های مارک دار ست، ساعت های برند اصل، مانتو و پالتوهای قشنگ و گران قیمت و هر چیزی که از نظر او ضروری بود!
ترانه ذوق می کرد از دیدن خوش سلیقگی های شوهر خواهرش، اما خانم جان با اینکه حرفی نمی زد در عمق نگاهش دریای نارضایتی بود که موج می زد... و او از این که هربار دست پر بر می گشت خجالت زده تر می شد.
خوب بخاطر داشت یک بار که ارشیا با پسند خودش چیزهایی خریده بود و ترانه همه را وسط سالن ریخته بود و موشکافی می کرد، خانم جان دیگر طاقت نیاورد و در حالیکه سبزی خرد می کرد با اخم گفت:
_ریحانه بلند شو جمعشون کن تا خواهرت بیشتر از این هوایی نشده
طعنه ی کلامش را نشنیده گرفت و گفت:
_چطور مگه؟
_ببین مادر، قرار نیست چون وضع مالی همسرت خیلی از ما بهتره اینطوری تحقیر بشیم!
_چه تحقیری مامان؟!
_پس مناعت طبعت کجا رفته دختر؟ تو چه احتیاجی به این همه لباس و کفش و هزارتا چیز دیگه داری؟ چرا تاحالا با دو دست مانتو سال رو سر می کردی و صدایت در نمیومد؟
_اشتباه...
_گوش کن! به ارشیا بگو تا عقد کرده ای انقدر بریز و بپاش نکنه، هر وقت عروسی کردینو دستتو گرفتو رفتین سر خونه زندگی خودتون سر تا پات رو طلا بگیره! ولی حالا نه... خودت که بهتر مادرت راو می شناسی!
طوری با اخم غلیظ حرف زد و چاقو را با دست هایی که پر شده بود از خرده سبزی به سمتش تکان می داد که ترس برش داشت!
خانم جان آدمی نبود که به این راحتی ها از کوره در برود... ترانه هم گوشه ای کز کرده بود و مستاصل نگاهش بین آن ها چرخ می خورد.
سوخت از فکری که مادرش در موردش می کرد... او که هنوز همان ریحانه بود! توقعاتش عوض نشده و جایگاه خود را به این زودی فراموش نکرده بود اصلا!
خواست حرفی بزند که خانوم جان تخته و سبزی ها را برداشت و به آشپزخانه رفت. کنار سینک ظرفشویی ایستاد و با صدایی که از ترس ابهت مادرانه اش می لرزید گفت:
_فکر می کردم دخترتون رو بشناسید، من بخاطر پول به ارشیا جواب ندادم که حالا...
بغض گلویش را گرفت، چقدر سخت بود دل هر دو طرف را به دست آوردن!
_بخدا ارشیا مجبورم می کنه، مدام کنار گوشم از ارزش و طرز برخورد اجتماعی و آداب معاشرت و هزار چیز دیگه زمزمه می کنه. هنوز یه ماه از عقد نگذشته کلافه شدم! شما که می بینید هنوزم مثل قبل می پوشم و دانشگاه میرم. اما وقتی با اونم انگار حکم شده که باید فلان کفشو بپوشم یا فلان دستبندو بندازم!
خانم جان تخم مرغ ها را با مهارت توی ظرف سبزی شکست و گفت:
_بیخود! اولا که شان اجتماعی به پول خرج کردن بی حساب کتاب نیست و هیچکسی از اسراف بالا نمیره!دوما اون اگه زن شیک و باکلاس می خواست چرا دست گذاشت روی خانواده ی ما که هیچ جوری هم قد و قواره ی خودشون نیستیم؟ همه این آتش ها از زیر سر اون دوستت بلند میشه. یعنی ندید تو چه دختری هستی که معرفیت کرد؟ نکنه شوهرت می خواد عروسک فرنگی درست کنه؟
روغن داشت دود می کرد که مایه ی کوکو را هری ریخت توی تابه و تمام آشپزخانه ی نقلی را بو برداشت.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼