eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 قسمت آخر: شبی که دوست داشت سحر بشه 🌟 انتشار هفتمین و آخرین قسمت از مجموعه داستانی کتاب ؛ کتابی که رهبر انقلاب توصیه‌ کردند «خانم‌ها بخوانند». 🌸 در این قسمت، ماجرای بازگشت خانم نیلوفر شادمهری به ایران و خداحافظی با دوست آمریکایی‌اش را می‌بینیم 📚 @ketabkhanehmodafean
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
✍️ #شهرِ_عشق #قسمت_ششم 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ✍️نویسنده: 📚 @ketabkhanehmodafean
چه طوری زمینه های کتابخون شدن بچه ها رو فراهم کنیم؟! 📗📙📘 با بچه ها و برای بچه ها، فعالیت هایی مرتبط با کتاب، طراحی و اجرا کنیم. . ❓یعنی چه کار کنیم؟! ☘بچه ها در طول روز، فعالیت های متنوع و سرگرم کننده ای انجام میدن که ما میتونیم با همراهی خودشون اون فعالیت ها رو بر اساس کتاب ها طراحی و اجرا کنیم. نقاشی بر اساس محتوای کتاب ها، طراحی مسابقه بر اساس متن و تصویر کتاب، اجرای نمایش، روان خوانی و بلندخوانی جمعی کتاب، تصویرخوانی کتاب و ... تعدادی از فعالیت هایی است که می توانیم بر اساس یک کتاب انجام بدیم.☺️ . ❓چی به دست میاریم؟! ☘با انجام فعالیت های جانبی، کتاب ها وارد فضای روزمره ی بچه ها میشن و در افزایش علاقه ی اون ها اثرگذار هستن. حتی این برنامه ها می‌تونه با همراهی بچه ها در مورد برخی کتابهای والدین هم انجام بشه. ☺️☺️ ؟! 📚 @ketabkhanehmodafean
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_ششم 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم #عشقم انقلابی به پا شده و م
✍️ 💠 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. 💠 حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!» انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!» 💠 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.» 💠 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به می‌رفت. تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. 💠 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! تا سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!» شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود. 💠 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد. همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند. 💠 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت. نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت. 💠 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد. ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است. 💠 شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود. با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم. 💠 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!» کشتن مردان و به بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم... ✍️نویسنده:
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
. 📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_ششم ما ۲ ساعت دوازده بود و کوچه در سکوت سرد پاییزی فرو رفته بود.
📚 ❤️ امیر به سرعت از ماشین پیاده شد و به شهاب اشاره کرد تا پهباد را از ساختمان بیرون بیاورد: – خدا کنه متوجه نشده باشن! شهاب که داخل ماشین که نشست گفت: – هیچ راه نفوذی به داخل ساختمون نبود؟ وقتی سکوت هر دو را دید پرسید: چیزی شده؟ سینا فیلم را کمی عقب آورد و دوباره با دقت دیدند. شهاب زمزمه کرد: ،- یعنی چند نفر دائم اونجان. بیرون نیومدن تا ببینیمشون. امیر نفسش را بیرون داد و گفت: – شاید هم این جا به خونه بغلی راه داره و رفت و آمد از اون جاست. هر دو برگشتند سمت عقب و منتظر نگاه کردند به امیر و او تنها یک جمله گفت: با آدم های ساده لوح و دوهزاری طرف نیستیم. باید یه راهی به داخل خونه پیدا کنید.روی یکی از نیروهای خود موسسه کار کنید. روی چند تا از افراد موسسه مخصوصا مسئول، که تا حالا رفت و آمد بیشتری داشتند تیم متغیر سوار کنید. رفت و آمد خونه ی بغلی هم کنترل بشه. امشب نرید خونه. دم سحر هلی کم رو وارد خونه کنید، یه دور دیگه با دقت ببینید. تا خدا چی بخواد! به آرش هم بگید دوربینا رو هک کنه و تصاویر دو ماهی که این خونه راه افتاده رو می خوام ببینید. تصاویر همین دو تا دوربین داخل حیاط رو! امیر که رفت تا سحر چشم از خانه برنداشتند، در سکوت محض تنها از خانه ی بغل موسسه دو تا مرد خارج شدند و دیگر هم برنگشتند. هلی کم هم همان تصاویر را نشان می داد و نور کمی که از ساختمان کناری بیرون می زد و سایه ی یک نفر که بیدار بود و پشت سیستم مشغول. تصاویر واضح تر که شد سینا گفت: – یه سیستم هم نیست، چند تاس! سایه بلند شد و آمد سمت پنجره! شهاب با اشاره ی سینا هلی کم را عقب کشید و فرد که از پنجره فاصله گرفت دوباره نزدیک شد. وجود پرده ی تور مانع بود تا تصاویر واضح باشد. صدای ماشین که از ته کوچه آمد شهاب خودش را کشاند پشت درخت و روی زمین نشست. ماشین کنار در خانه ی کناری ایستاد و همان دو مرد رفته، پیاده شدند. سینا از ماشین پیاده شد و گفت: -شهاب بیارش بیرون. شهاب که داخل ماشین نشست لرز کرده بود: – آخ آخ چه سرده این جا! مثل زمستونه، اون وقت ما با لباس تابستونی اومدیم بازی! – چه می دونستیم امشب مهمون مردم بالا شهریم. این جا برف بیاد تازه منطقه ی ما آفتاب بهت سلام می ده! امیر تماس گرفت: – پاشم از پای سجاده؟ چه خبر؟ .. ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ketabkhanehmodafean
✍️ 💠 نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکه ای از خون تا روی پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم. تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود که تازه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد، دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود! انگار می خواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد که جراحت هایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانی اش را شکسته، بیشتر آتشش زده است که اینطور دلشکسته نگاهم می کرد. 💠 هنوز از تب و تاب درگیری با بچه ها، نفس نفس می زد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت... ▫️▪️▫️ 💠 آن نفس نفس زدن ها، آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سالها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفس هایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِس خِس از میان حنجره خونینش بالا می آمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد. انگار من هم جانی به تنم نمانده بود که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش می کردم. چهره اش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظه های حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری می درخشید که دلم نمی آمد لحظه ای از تماشایش دست بردارم. 💠 ده سال پیش بر سر بازی کثیفی که عده از کشورم با عروسک گردانی ما دانشجوها به راه انداختند، عشقم را از دست دادم و امشب با نقشه شوم دیگری، عشقم را کشتند. در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس می گرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند، من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را می خوردم که از دستم رفت. 💠 مثل دیگران تقلّایی نمی کردم چون کنار شیشه ماشین خودم به قدری با قمه او را زده بودند که می دانستم این نفس های آخرش خواهد بود و همین هم شد. زیرلب زمزمه ای کرد که نفهمیدم و مثل گُلی که از ساقه شکسته باشد، روی زمین افتاد. اینبار هم او را غریب گیر آوردند و مظلومانه زدند، مثل ده سال پیش در دانشکده، مثل همه ها و بچه مذهبی هایی که ده سال پیش در جریانات ، غریبانه و مظلومانه شدند. 💠 آن سال من وقتی به خود آمدم و فهمیدم بازی خورده ام که دیگر دیر شده بود، که دیگر عشقم رهایم کرده بود و امشب هم وقتی او را شناختم که دیگر از نفس افتاده بود. من باز هم دیر فهمیدم، باز هم دیر رسیدم و باز عشق پاکم از میان دستانم پر کشید و رفت... ▫️▪️▫️ 💠 حالا بیش از سه ماه از آن شب می گذرد و دیگری در پیش است. در این ده سال گذشته از آشوب های و در این سه ماه گذشته از اغتشاشات بنزینی ، نمی دانم چند مَهدی مثل مَهدی من به خاک افتادند تا با خون پاک شان، نقش نحس و نجس را از دامن کشورم پاک کنند، اما حداقل میدانم که تنها چهل روز از شهادت مردی گذشته که عشق این ملت بود. فاصله مظلومانه مَهدی پیش چشمانم تا داغ رفتن ، دو ماه هم نشد و همین مُهر داغ هایی که پی در پی بر پیشانی قلبم نشسته برایم بس است تا دیگر نخورم. 💠 بگذار بگویند انتخابات است، بگذار مدام با واژه های و بازی کنند و به خیال شان را در برابر قرار دهند؛ انگار پس از شهادت ، به راستی بیشه را خالی ز شیران دیده اند که دوباره هوایی شده اند! امروز وقتی می بینم انتخاباتی شان همانی است که سال 88 صحنه گردان اغتشاشات بود، وقتی می بینم هنوز از تَکرار خط می گیرند که آن روزها و هنوز ارباب فتنه است، وقتی می بینم همچنان لقلقه زبان منتخب شان سلام بر خاتمی، حمله به و سیستم انتخابات کشور و مخالفت صریح با نصّ است، چرا باور نکنم که دوباره آتش بیار معرکه ای دیگر شده اند و اگر کار به دست این ها باشد، باز هم باید مَهدی های زیادی را به پای فتنه های شان فدا کنیم تا باقی بماند؟ 💠 هنوز دلم از درد دوری مَهدی در همه این سال ها می سوزد! هنوز از آن شبی که در پهلویم غریبانه جان داد، آتشی به جانم افتاده که آرامش ندارد! به خدا همچنان از داغ فراق حاج قاسم پَرپَر می زنم و از آن روزی که پس از شهادت سردار، باز هم حرف از با زد، پیر شدم! پس به خدا دیگر به این جماعت نخواهم داد، انگشت من نه از جوهر که از خون شهیدانم سرخ است و این انگشت را جز به نام که پاسدار ایران باشند، بر برگه رأی نخواهم زد. ✍️نویسنده: 📚 @ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت وروز موعود رسید توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم مدام از خدا تشکر می کردم باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه هیچ چیز از این بهتر نمی شد بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود نقش و جایگاه اسلام بین اونها میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود بالاخره ماموریت من شروع شد مرحله اول، نفوذ ... همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم زمانم رو تقسیم کردم سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم دیگه هیچ چیز جلودار من نبود کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ...تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم کنترل کل بچه ها اومد دستم اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ... ادامه دارد.. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی @ketabkhanehmodafean ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍و می پرسم من گفتم فوت شده ؟ نه ولی مشخص بود از کجا خب گفتی "همیشه می گفت" برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمی برن ! _چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد خدا رحمتش کنه _مرسی ببخشید حالا نمی خواستم ناراحتت کنم شامتو بخور _یه سوال فرشته جون جانم ؟ _شما چجوری به من اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟ مامان و بابای من زیاد از این کارا می کنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !شهاب سنگ ؟ قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره می ماند عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟ ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بلاخره خیالش را راحت می کنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده قطع که می کنم فرشته می گوید : یا خیلی شجاعی یا بی کله _چطور مگه ؟ اخه به چه امیدی وقتی می دونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران _خب ... مجبور بودم دیگه چرا به پدرت دروغ گفتی دختر خوب؟ _بازم مجبور بودم ! یعنی تو اگه مجبور باشی هرکاری می کنی؟برمی خورد به شخصیتم .من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد : البته می دونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا ... پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض می کنم : _آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟ حتمابرای ارشد می خوای بخونی ؟ نیشخندمی زنم و جواب می دهم : _نه ! درسته که به سنم نمی خوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه مگه چند سالته ؟ _بیست و دو پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم _چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم . با خودت لج کرده بودی ؟ _بیخیال تو چی می خونی ؟ چند سالته میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم می خندد و جواب می دهد : من 23 سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم ان شاالله تا خدا چی بخواد پوفی می کشم و فکر می کنم که نسبت به او چقدر عقب مانده ام _حدس می زدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال ! انقدر پیر شدم پناه جون؟ _نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت می خوره ولی من تصورم برعکسه _یعنی چی؟ یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر می رسی تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟چقدر یهو موضع می گیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم _اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمی گردم ببخشید می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم بهزاد ! وقتی خسته و مانده از اداره پست بر می گشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت . هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم ! از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه می چید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بلاخره گفت ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط می خواستم ببینم که درست شنیدم زیادی سر به زیر بود برعکس من ! با بی حوصلگی گفتم : 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .. @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📖 رمان همانطور که به حسین خیره بودم چشمان خود را گشود. تا به خودم آمدم دیدم مرا می نگرد و با نگاهش مرا به سوی خود می خواند. بال های ریخته و شکسته ام را باز کردم تا حسین را در آغوش بگیرم و آنها را به قنداقه آن مولود خجسته بمالم اما نگاهم مجذوب حسین بود . ناگاه صدای فرشتگان را شنیدم که مشتاقانه مرا به تعجیل در این کار می خواندند. حسین لبخند می زد، با دیدن تبسم حسین بال های خود را به کشتی نجات حسین سپردم. بوی سیب مشامم را پر کرد.🍎 نمی توانستم نگاهم را از حسین بردارم... انگار تازه خلق شده بودم... تمام ناراحتی ها از من دور شده بود... نمی توانستم از حسین دور شوم تا آنکه صدای تکبیر و شادی فرشتگان مرا به خود آورد. بال هایم همانند چتری برافراشته شده بود... از شدت خوشحالی به سجده افتادم و از درگاه خداوند منان به خاطر عنایتی که به سبب حسین بر من شده بود سپاسگزاری کردم... سپس از جای خود برخاستم و حسین را در آغوش گرفتم و با بالهای خود او را نوازش کردم و از رسول خدا بابت لطفی که در حق من نموده بودند تشکر کردم. فرشتگان به من تبریک گفتند و مرا در آغوش گرفتند .. رسول خدا فرمودند: ای فطرس تو آزاد شده حسین هستی ... پس با خیالی آسوده به جایگاه خود بازگرد و مشغول خدمت به پروردگار باش. از شدت خوشحالی سر از پا نمی شناختم و برای بازگشت لحظه شماری می کردم. دیگر زمان بازگشت فرا رسیده بود و فرشتگان آماده عروج بودند و مرا به سوی خود می خواندند امام من نمی توانستم حسین را رها کنم...😭 تمام توجه ام به او بود و از اینکه باید او را ترک می کردم اندوهناک بودم. حسین در آغوش رسول خدا بود و با جبرئیل مشغول به نجوا.. رسول خدا را می دیدم که مدام اعضاء و جوارح حسین را می بوسید و با جبرئیل سخن می گفت ... دلهره ای عجیب وجودم را گرفت می دانستم که رازی در این بوسه های عاشقانه رسول خداست اما نمی دانستم چیست...... 🔻 ادامه دارد...... ✍ نویسنده: حسین ولی ابرقوبی 📚 @ketabkhanehmodafean
mahe monir ghesmat 7.mp3
18.72M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 نمایش رادیویی 🎭 ادامه‌ی داستان.... 🎧📕 @ketabkhanehmodafean
fadaknameh7.mp3
16.96M
📚 🔊 🏷 نمایش رادیویی 🎭 نمایش رادیویی فدک‌نامه، سماک پسری از یهودیان فدک است که با تصرف فدک با خاندان رسول خدا(ص) و حضرت زهرا(س) آشنا می شود و .... 🎧📚 @ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍دور خودش می چرخید ،اشک می ریخت و زیرلب آیه الکرسی می خواند. اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید،چادرش را به سر کشید، کیفش را برداشت و بیرون رفت. اوضاعش برای رانندگی کردن مناسب نبود،دربست گرفت و با دلی که آشوب تر و بی قرارتر از همیشه بود راه افتاد. همین که ماشین از پیچ اولین کوچه گذشت و نگاهش افتاد به سیاهی های ایستگاه صلواتی دلش لرزید،چشمش را بست و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد... "یا امام حسین،بخیر بگذرون" تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده! جلوی پذیرش نرسیده رادمنش ظاهر شد و نفهمید چه چیزی در چهره اش دیده که سریع شروع کرد به دلداری دادن . ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت! سعی کرد مثل همیشه صبوری کند،خدایا... کاش این همه تنها نبود.آن هم اینجا، پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت اما مانع از عبورش شده بودند. لیوان آب را از رادمنش گرفت و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت :نمی فهمم،آخه چرا تصادف؟ارشیا که هیچ وقت بی احتیاطی نمی کنه _حادثه که خبر نمی کنه خانم .ممکن بود برای من اتفاق می افتاد. بچه که نبود،می دانست اما نمی فهمید چرا از بین این همه آدم،شوهر او باید تصادف می کرد و مثلا وکیلش راست راست راه می رفت! دوباره از علاقه ی زیاد خبیث شده بود!زبانش را گاز گرفت و استغفراله گفت ناخودآگاه یاد صبح افتاد،هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت.ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بهم ریخته تر بود با قاشق کوچک روی تخم مرغ کوبید و پرسید: _تو دیگه چرا اول صبح پکری؟ در جواب فقط شانه بالا انداخت.متعجب بود از اینکه متوجه بی حوصله بودنش شده! حتی موقع رفتن هم گفته بود: _ممکنه امشب زودتر برگردم‌، قرمه سبزی می پزی؟ و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد که روزش با این همه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده اما درگیر‌ اوهام هم بود ... راستی چرا هنوز خروشت ش را بار نگذاشته بود؟!انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه می خواست! به خیالش بی توجهی صبح را با شام خوشمزه ی شب جبران می کرد .ولی حالا دست خودش نبود که گریه اش مدام بیشتر می شد،ای کاش دلیل گرفته بودنش را می گفت ،یا نگذاشته بود شرکت برود،ای کاش خواب لعنتی اش انقدر زود تعبیر نمی شد و حالا تدارک‌ غذای دوست داشتنی او را می دید و هزاران ای کاش دیگری که مدام و بی وقفه توی سرش چرخ می خورد. بالاخره ثانیه های کشدار گذشت و دکتر سبزپوش بیرون آمد.قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید : _دکتر ،حالشون چطوره؟ _خوشبختانه خطر رفع شده در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره، فعلا هم توی ریکاوری هستن. سعی می کرد هضم کند حرف های عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش. انگار کم کم باید خوشحال هم می شد که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده! سرگیجه دست از سرش برنمی داشت،همین که دکتر رفت با ترانه تماس گرفت و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت،نیاز داشت به وجود خواهرش . وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش .صورتش متورم و کمی کبود به نظر می رسید و به دست و پایش آتل بسته شده بود .سرش را هم باندپیچی کرده بودند ... و اما اخم همیشگی اش را هم داشت که اگر نبود شاید شک می کرد به هویتش ! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍روضه حضرت زینب مجید را زیر و رو می‌ڪندمجید قهوه‌خانه داشت. برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه‌ای باشد ڪه هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم ڪنار نانوایی می ایستاد و برای ڪسانی ڪه می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند.  قهوه‌خانه‌ای ڪه به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند ڪه حالا خیلی‌هایشان هم شهید شدند: «یڪی از دوستان مجید ڪه بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت. یڪ‌شب مجید را هیئت خودشان می‌برد ڪه اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب می‌خوانند و مجید آن‌قدر سینه می‌زند و گریه می‌ڪند ڪه حالش بد می‌شود. وقتی بالای سرش می‌روند. می‌گوید: «مگر من مرده‌ام ڪه حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌روم.» از همان شب تصمیم می‌گیرد ڪه برود. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... 📚 @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍امتحانات ثلث دوم از راه رسید توی دفتر شهدام از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ... - پسرم اعتقاد داشت بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه خودش همیشه همین طور بود توی درس و دانشگاه توی اخلاق توی کار و نماز این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن رسما بین ما 3 نفر یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود رقابتی که همه حسش می کردن حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس رقابتی که کم کم باعث شد فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود یک و نیم نمره داشت همه سوال ها رو نوشته بودم ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود با ناامیدی از جا بلند شدم خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی و الا اول و دوم که هیچ شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که چشمم افتاد روی برگه جلویی و جواب رو دیدم مراقب اصلا حواسش نبود هرگز تقلب نکرده بودم اما حس رقابت و اول بودن حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم حس برتری حس نشستم و بدون هیچ فکری سریع جواب رو نوشتم با غرور از جا بلند شدم برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط یهو به خودم اومدم ولی دیگه کار از کار گذشته بود یاد جمله امام افتادم اگر تقلب باعث روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم... - خاک بر سرت مهران چی کار کردی؟کار حرام انجام دادی هنوز آروم نشده بودم که صبحت امام جماعت محل مون نفت رو ریخت رو آتیش فردا روز اگر با همین شرایط یه قدم بیای جلو بری مقاطع بالاتر و به جایی برسی بری سر کار اون لقمه ای هم که در میاری حرامه خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید فردا این بچه میره سر کار حلال و با تلاش و زحمت پول در میاره اما پولش حلال نیست لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش تک تک اون لقمه ها حرامه گاهی یه غلط کوچیک می کنی حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری اما سر از ناکجا آباد در میاری می دونی چرا؟ چون توی اون پیچ از مسیر زدی بیرون حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری نتیجه؟ باید پیچ رو برگردی حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره کلمات و جملاتش پشت سر هم به یادم می اومد و هر لحظه حالم خراب تر می شد بچه ها همه رفته بودن اما من پای رفتن نداشتم توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم نه می تونستم برم نه می تونستم از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم که خدایا من رو ببخش از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد حالا مگه چی شده؟همه اش 1/5 نمره بود تو که بالاخره قبول می شدی این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت بالاخره تصمیمم رو گرفتم - خدایامن می خواستم برای تو شهید بشم قصدم مسیر تو بود اما حالا من رو ببخش ... عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر پشت در ایستادم... - خدایا خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده به هر کی نخواد، نه عزت من از تو بود من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم تو، من رو همه جا عزیز کردی و این تاوان خیانت من به عزت توئه و در زدم رفتم داخل دفترمعلم ها دور هم نشسته بودن چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن با صدای در، سرشون رو آوردن بالا تو هنوز اینجایی فضلی؟چرا نرفتی خونه؟ آقای غیور ببخشید میشه یه لحظه بیاید دم در؟ سرش رو انداخت پایین کار دارم فضلی اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا اگرم واجبه از همون جا بگو داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو بغض گلوم رو گرفت جلوی همه به خودم گفتم برو فردا بیاامروز با فردا چه فرقی می کنه جلوی همه بگی اون وقت اما بعدش ترسیدم اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟ 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
14020503.mp3
9.35M
📚 🔊 🏷 نمایش رادیویی 🎭 این نمایش روایتی تاریخی ست از ممنوعیت مجالس عزاداری سید الشهدا علیه السلام به دستور رژیم دیکتاتور رضاخان و سرپیچی مردم قم به ویژه محله قدیمی چهل اختران قم؛ 🎙 توغ سَیفا کاریست از محسن صباغ‌زاده، با کارگردانی الهه حیدری و بازی مهدی مهدوی راد، امیرحسین یاوری، شهاب الدین نیازمند، سیدمحسن ساجدی، میثم عابدینی، محمد کربلایی، حسین نیکروش، حسین جعفری، مریم السادات صدرپور، ملیحه توکلی و مریم ابراهیم گل به نویسندگی و صدابرداری الهه حیدری و گویندگی مصطفی اسماعیلی که در گروه نمایش اجرا شده است. 📚🏴 @ketabkhanehmodafean