#مناجات_شعبانیه
إِلَهِی هَبْ لِی قَلْبا یُدْنِیهِ مِنْکَ شَوْقُهُ وَ لِسَانا یُرْفَعُ إِلَیْکَ صِدْقُهُ وَ نَظَرا یُقَرِّبُهُ مِنْکَ حَقُّهُ
خدایا،قلبى به من عنایت کن،که اشتیاقش او را به تو نزدیک کند،و زبانى که صدقش به جانب تو بالا برده شود. و نگاهى که حق بودن او را به تو نزدیک نماید،
إِلَهِی إِنَّ مَنْ تَعَرَّفَ بِکَ غَیْرُ مَجْهُولٍ وَ مَنْ لاذَ بِکَ غَیْرُ مَخْذُولٍ وَ مَنْ أَقْبَلْتَ عَلَیْهِ غَیْرُ مَمْلُوکٍ [مَمْلُولٍ]،
خدایا،کسی که به تو شناخته شد،ناشناخته نیست،و آنکه به تو پناهنده شد خوار نیست، و هرکه را تو به او روى آورى برده نیست
#هرشب_یکفراز
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
✍ زمین، روزهای سخت، و نفسهای تنگاَش را میگذراند!
میشود از این روزها، با حال بهتری، رد شد، اگر؛
دلیل حالِ خوب یکدیگر باشیم.
🌱 سخاوت بهار، حتماً تلنگری برای سخاوت ماست!
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
ادامه دارد...
سلام دوستان
روزتون نیکو
☘
با ادامهی کتاب صوتی
#خاطرات_شهید_صیاد_شیرازی
در خدمتتون هستیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅انس #حاج_قاسم_سلیمانی با
📚کتابهای #آیت_الله_مصباح_یزدی
👌فرقی ندارد؛ یکی در عرصه نظامی جهاد میکند و دیگری در عرصه اعتقادی #عمّار رهبر میشود.
ما به اشخاص وابستگی نداریم؛ ما عاشق و پیرو مکتب انقلابیم. #مکتب_انقلاب_اسلامی داغدار دو سرباز بصیر و باوفای خود است.
#فرهنگ_کتابخوانی
#کتابخوانی
📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_چهلم حتی به سینا خورده گرفته بود که چرا می خواهید به کسانی که خودشان بخ
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️#قسمت_چهل_یکم
این خط و خط های دیگر فروغ یک سر نخ خوب از شناسایی را می داد.
بعد از رفتن مرد و تأمین ت.م روی او، سینا مشغله اش بیشتر شد. شماره های متفاوتی که از فروغ به دستشان رسید و حساب های مالی و شبکه ارتباطی اعضای داخلی موسسه باعث شد که سینا کمک صدرا و حامد را هم طلب کند. اتصالات شبکه ای بین دریافت های سینا و شهاب کار را شفاف تر می کرد. اطلاعات تیم خانم سعیدی هم سیر کار را از صفر تا صد در حیطه زنان طوری مشخص می کرد که غم نیرو ها را افزایش می داد. سینا گاهی که امیر بریده هایی از مطالب تیم سعیدی را می گفت دادش می رفت هوا:
- گوسفند رو هم جوان مردانه تر سر می برن! این طور که زن ها و دخترای ما امنیت ندارن!
اما باز هم دلش آرام نمی شد. آن روز بعد از تمام شدن گزارش ها منتظر آرش بودند. قرار بود نتیجه جستوجو هایش را بیاورد. یعنی باید می آورد که دستخالی آمد!
شهاب داشت سه سر شبکه را، که از موسسه تا مزون، آتلیه و آرایشگاه و تعدادی ورزشگاه کشیده می شد را در حباب های سه گانه ترسیم می کرد. نتیجه گزارش آرش گام بعد را مشخص تر می کرد.
اما آرش فقط سرش را پایین انداخت. امیر منتظر چشم دوخته بود به صورت آرش که با تأسف فقط گفت سر نخ فتانه را پیگیری نکرده است. این کار از او بعید بود. امیر نفس عمیقی کشید و تکیه داد. سکوتش این جور مواقع اصلا خوب نبود. سینا دلش یک لیوان آب می خواست که ترجیح داد نگاهش به آب باشد تا لبش و شهاب که آرام آرام پوشه مقابلش را جمع کرد. امیر فقط گفت:
- تا فردا آرش .......تا فردا ظهر.....
ناراحتی امیر، آرش را کلافه کرده بود. امیر برایش عزیز تر از آن بود که با این همه حجم پرونده بخواهد کم کاری هم داشته باشد.
یک سر نخ می خواست که در کلاف در هم پیچیده اطلاعات جسته و گریخته، او را برساند به اصل قضیه! نمی توانست فضا را تحمل کند . نه نگاه سینا را، نه سکوت شهاب را، و نه ناراحتی امیر را. یک راست رفت اتاق سید:
- گره کور که نیافتاده. با دست هم باز میشه. صد دفعه هم گفتم کارت زیاد شد به خودم بگو، نوکرتم! الانم با قیافه آرش اندود جلوی من واینستا! یا بلند شو یا بلند شم ببرمت!
آرش سری تکان داد و از مقابل میز سید تکان نخورد. سید در ظرف را باز کرد و گفت:
- می دونی چرا امیر برامون بادوم شور پوست نازک میگیره؟
آرش سری به نفی تکان داد. سید مشتی ریخت جلوی آرش و گفت:
- منم نمیدونم ولی اینا رو خودم گرفتم امیر هرچی هم بده سینا نمیذاره به من برسه. اینم زود بردار که نمیذاره به تو هم برسه! برو صافکار شدی برگرد با هم چایی بخوریم!
آرش برای یکی دو ساعتی روانه امامزاده صالح شد. حس می کرد این شبکه دارد مثل تار عنبکبوت بافته می شود تا طعمه هایش را بگیرد و درمقابل چشمان وحشی و کثیفش دست و پا زدن و مرگشان را ببیند. پاره کردن این تار کار آسانی بود اما امیر پاره کردن نمی خواست، شناسایی عنکبوت و نابودیش را می خواست تا دوباره تاری نتند. ساعت خلوت حرم برایش فرصت مغتنمی بود که دقایق طولانی سر به ضریح بگذارد! عادت داشت که هر وقت مشرف می شد، بعد از زیارت بنشیند گوشه ای، از اول تا جایی که کار کرده بود را به صورت گزارشی مرور کند. چشم بدوزد به ضریح و روند کار را بگوید و گره ها را به پنجره ضریح گره بزند تا با دست قدرت آنها گشایشی در روند کار ایجاد بشود. آن قدر هم همراهی و یاری دیده بود که به این توسل ها اعتماد و تکیه می کرد. نقطه روشن پرونده ها را همین جا پیدا می کرد.و این پروند! امان از این پرونده که مجبور بود برای محفوظ ماندن خودش و نیروهایش در فضای آلوده ای که زن های فریب خورده و بیمار تیجاد کرده بودند، هر روز سر به آستان بگذارد و طلب ظلمت ها را بکند.
گوشه حرم سر بر دیوار زل زد به ضریح! آب پاکی میخواست تا چشم و دل و مغزش را شستشو بدهد و آن چه را باید، برایش جاری کند.
ساعتی از عصر گذشته بود که از حرم بیرون آمد و نگاه اشکبارش روی دخترانی اتاد که با بی خیالی قهقهه می زدند و سلفی می گرفتند. دستانش را در جیب کاپشنش فرو کرد و نگاه امیدواش را از گنبد به پرواز کبوتر ها کشاند. دوباره صدای خنده نگاهش را لرزاند. شاید این دختر ها هیچ وقت متوجه خطر ها و دسیسه ها نمی شدند. هیچ وقت متوجه تلاش آرش و دوستانش نمی شدند. هیچ وقت آنها را تقدیس که نمی کردند. در پیچ هایشان تکفیر هم می کردند...اما....
آرش پا تند کرد سمت محل کار! قبل از تاریک و سیاهی روز باید خودش را به مجموعه می رساند!
ادامه دارد
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ketabkhanehmodafean
#مناجات_شعبانیه
إِلَهِی لَمْ یَکُنْ لِی حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِیَتِکَ إِلا فِی وَقْتٍ أَیْقَظْتَنِی لِمَحَبَّتِکَ وَ کَمَا أَرَدْتَ أَنْ أَکُونَ کُنْتُ فَشَکَرْتُکَ بِإِدْخَالِی فِی کَرَمِکَ وَ لِتَطْهِیرِ قَلْبِی مِنْ أَوْسَاخِ الْغَفْلَهِ عَنْکَ
خدایا برایم نیرویى نیست که خود را بوسیله آن از عرصه نافرمانی ات بیرون برم،مگر آنگاه که به محبّتت بیدارم سازى،و آنچنانکه خواستى باشم،پس تو را شکر گذارم، براى اینکه در آستان کرمت واردم کردى،و هم اینکه دلم را از آلایه هاى غفلت از حضرتت پاک نمودى.
إِلَهِی انْظُرْ إِلَیَّ نَظَرَ مَنْ نَادَیْتَهُ فَأَجَابَکَ وَ اسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعُونَتِکَ فَأَطَاعَکَ یَا قَرِیبا لا یَبْعُدُ عَنِ الْمُغْتَرِّ بِهِ وَ یَا جَوَادا لا یَبْخَلُ عَمَّنْ رَجَا ثَوَابَهُ
خدایا بر من نظر کن،نظر به کسی که صدایش کردى و تو را اجابت کرد،و به یاری ات به کارش گماشتى و او از تو اطاعت کرد،اى نزدیکى که از فریفتگان دور نمی شود،و اى سخاوتمندى که از امید بستگان به پاداشش دریغ نمی ورزد.
#هرشب_یکفراز
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
☘🌹☘🌹☘🌹
🌹☘🌹☘🌹
☘🌹☘🌹
🌹☘🌹
☘🌹
🌹
آشتی با خدا، عشق را به منزل اصلی خود میرساند تا ما در دوستداشتن سرگردان نباشیم.
معلوم نیست ما منتظریم تا آشتی از او شروع شود و یا او منتظر است تا آشتی از ما شروع گردد.
قصه آشتی با خدا قصه بهسرآمدن انتظار است، انتظاری که نمیتوان از آن گذشت، از همهچیز میتوان گذشت ولی از انتظارِ آشتی با خدا نمیتوان..
این آغازی است که انتهای آن ابتدای سفر به سوی بینهایت خوبیها است.
در آشتی با خدا نیت و رفتن و رسیدن سراسر نور است، و جز با نور نمیتوان بهسر برد.
#انگیزشی
📚
@ketabkhanehmodafean
D-Aeen-Zendegi-4.mp3
3.89M
#آیینزندگی
قسمت چهارم
چگونه نگرانی را از خود دور کنیم؟
#روانشناسی
#خانواده
🎧❤️
@ketabkhanehmodafean