کتابخانهمدافعانحریمولایت
پدرم درست می گفت..من از بچگی عاشق چادر بودم..البته از ۷سالگی مقنعه و چادر سر می کردم، ولی چادر مشکی
شنبه صبح با اینکه اصلا حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم..گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زنگ زد سریع جواب بدهم..
قبل از اینکه حمید سوریه باشد همه میدانستند داخل کلاس گوشی را خاموش می کنم؛ ولی این مدت سر کلاس گوشی همیشه روشن بود..
از چهارشنبه ای که زنگ زده بود، سه روز گذشته بود..گفته بود بعداز سه یا چهار روز تماس می گیرد..
📩
به جای تماس حمید ، پیامک های مشکوک شروع شد..اول خانم آقاسعید پیام داد که "باحمیدصحبت کردی.حالش چطوره"
جواب دادم: آره ۳روزپیش باهاش صحبت کردم.حالش خوب بود.به همه سلام رسوند.
بلافاصله خانم آقامیثم همکارودوست صمیمی حمید پیام داد پرسید:" حمیدآقا حالشون خوبه؟".
سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند..کم کم داشتم دیوانه می شدم..
🕥
ساعت نه و نیم تازه کلاسمان تمام شده بود ، آنتراک بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد..وقتی پرسید کدام دانشکده هستم، آدرس دادم..پیش خودم گفتم حتما آمده دانشگاه کاری داشته..موقع رفتن میخواهد همدیگر را ببینیم..
از من خواست جلوی در دانشکده بروم..
تا دم در رسیدم پاهایم سست شد..پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسرخاله اش که او هم پاسدار بود ، آمده بود....
✍ادامه دارد..
🌷۲۶۵
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
😍پیشنهادات قرنطینه
بررسی اندیشه عرفانی رهبرمعظم انقلاب ومکتب تربیتی شهیدسلیمانی
دریافت رایگان کتاب«عرفان امین»، «مکتب سلیمانی» و«شرح دلبری»
بمدت محدود وبمناسبت اعیادشعبانیه: form.javanan.org/book
موسسه جوانان آستان قدس
کتابخانهمدافعانحریمولایت
😍پیشنهادات قرنطینه بررسی اندیشه عرفانی رهبرمعظم انقلاب ومکتب تربیتی شهیدسلیمانی دریافت رایگان کتا
👆👆👆
سه تا کتاب نفیس و ارزشمند رو رایگان هدیه بگیرید
😊😊
🌿حجاب؛ هدیه بهاری🌿
🌳وقتی بهار می آید، تن برهنه درختان را با برگ و بار می پوشاند
و درختان در این پوشش با نشاط می شوند و به ثمر می نشینند.
🌺بانو...
☝️اگر میخواهی با بهار همساز باشی، مراقب باش که خزان برگ و برت را نگیرد
و تو را بی دفاع در میان وزش نگاه های هوس آلود رها نکند که این پایان نشاط و آغاز یک مرگ آرام است...
#چند_قدم_با_بهار
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
💌#خاطرات_کتابخوانی
از همان نوجوانی هایم، روابط اجتماعی🤝 خوبی داشتم
اما
ارتباط با بعضی ها برایم سخت بود😓
این یکی هم از همان ها بود!🙄
جلو رفتم کتاب 📖را دستش دادم و لبخند زدم☺️ و برگشتم🚶♀️.
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که صدایم🗣 کرد.
برگشتم🚶♀️ به سمتش.
گفت: نمی تونم بخونم.
خیلی پیامک📩 برام میاد.
یاد شاگردانم افتادم.
گفتم من خودم معلم 👩🏫فیزیکم، برای بچه های کلاسم از این کتاب ها📖 بردم.
خیلی خوششون😋 اومد. حیفه نخونی!😉
با تعجب😳 بسیار نگاهم کرد: به شما نمی خوره معلم👩🏫 باشید اونم فیزیک.
خندیدم☺️ و از درسش📝 پرسیدم.
الحمدلله رابطه برقرار شد👌 و کتاب 📖را با اشتیاق😍 قبول کرد و برد تا بخواند.
فیزیک هم کارایی های جالبی داشت و نمی دانستیم☺️!
📚
@ketabkhanehmodafean
4_5866023284419593508.pdf
2.98M
📌 فایل PDF کتاب دو جلدیِ
#شاخصهای_ارتباطات_در_جامعه_اسلامی
⭕️ مرکز بررسیهای استراتژیک ریاستجمهوری (۱۳۹۲-۱۳۸۸)
📔
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی دکتر اکتشاف چطوریه؟
در این بازی فکری #دکتر_اکتشاف در آزمایشگاه خود مشغول آزمایش می باشد.
او باید هرچه سریع تر مواد شیمیایی خیلی خطرناکی را با استفاده از لوله های آزمایشگاهی با هم ترکیب کند.
آیا شما دوست دارید در این کار مهم به دکتر اکتشاف کمک کنید؟
برای اینکار باید سریعتر از سایر بازیکنان توپ های رنگی را داخل لوله های آزمایشگاهی جابجا کنید تا ترتیب توپ ها همان چیزی شود که در کارت های بازی تصویرش وجود دارد.
در این صورت شما یک دستیار ویژه برای دکتر خواهید بود و برنده می شوید
مناسب برای رده سنی ۶سال به بالا
مناسب برای روزهای خانه نشینی
#شاد_باشید
😊
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
شنبه صبح با اینکه اصلا حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم..گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زن
سلام و احوالپرسی کردیم..پرسید:" تا ساعت چند کلاس داری؟". گفتم : تا برسم خونه، میشه ساعت۷غروب..
گفت:"پس وسایلتو بردار بریم". گفتم:کجا؟ من کلاس دارم بابا.
بعداز کمی مکث با صدای لرزان گفت:" حمید مجروح شده..باید بریم دخترم"...
تا این را گفت، چشمم تار شد..دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: یا فاطمه الزهرا..الان کجاست؟ حالش چطوره؟ کجاش مجروح شده؟
پدرم دستم را گرفت و گفت:" نگران نباش دخترم..چیز خاصی نیست..دست و پاهایش ترکش خورده..الان هم آوردنش ایران، بیمارستان بقیت الله تهران بستریه".
💔
دلم میخواست از واقعیت فرار کنم..پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است..چیزی نیست..
به پدرم گفتم: خب اگر مجروحیتش زیاد جدی نیست، من دوتا کلاس مهم دارم..اینها رو برم، بعد میام بریم تهران.
پدرم نگاهش رو به سمت ماشین سپاه برگرداند ..خط نگاهش را که دنبال کردم، متوجه پسرخاله پدرم و راننده که با نگرانی به ما نگاه می کردند و باهم صحبت می کردند..
صورت پدرم به سمت من برگشت و گفت:" نه دخترم باید بریم"...
🔴
تا این لحظه درست به چشمهای بابا نگاه نکرده بودم..چشمهایش کاسه خون بود..مشخص بود خیلی گریه کرده..
باهزار جان کندن پرسیدم: اگر چیزی نیست، پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین...
پدرم گفت:" چیزی نیست دخترم..یکی دوتا از رفقای حمید شهید شدند ،باید زود بریم".
🔺تا این جمله را گفت، تمام کتابهایی که از همسران شهدا خوانده بودم، جلوی چشمانم مرور شد..حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم..
دوره ای که در آن حمید را ندارم...
دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم...
😭
✍ادامه دارد..
🌷۲۶۶
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
▫️امروز فطرس بال شکسته اش را به گهواره ی #حسین می کشد...
و من دخیل بسته ام بال و پر سوخته از معصیتم را به گوشه ی قبای وارث حسین علیهالسلام...
میدانم شفای مهربانیش در راه است...
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🌹بر چهره ے ماه گونه اش لبخندے
🍃در بين دو ابـروش عجب پيوندے
🌹حالا نڪند حسود چشمش بـزند
🍃بايد ڪه نبـے دود ڪند اسفندے
💐 ولادت پرنور و برکت سیدالشهدا، امام حسین علیه السلام بر وارث مهربانیش و محبان حضرتش مبارک💐
#چشم_مولا_روشن
#چشم_زهرا_روشن
#عیدمون_خجسته
#روز_پاسدار
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
🌷گرامی باد روز #پاسدار ؛
بر آنان ڪہ از جنس شهـیدانند و
هم پیمان با حسین (علیه السلام )
و از نسل فصل سرخ استقامتند.
🍃شاید حرمت خوݧ شهیداݧ
از "ثاراللہ" بودݧ حسیݧ است..
🍃و چہ معاملہ زیبائے!
ڪــہ تو پاســدار دیــݧ خــدا،
و خدا پاســدار حرمت خوݧ تو باشد...
#حاج_قاسم_سلیمانی
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
سلام و احوالپرسی کردیم..پرسید:" تا ساعت چند کلاس داری؟". گفتم : تا برسم خونه، میشه ساعت۷غروب.. گفت:"
سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم..دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدند..
پرسیدند:" چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟".
گفتم: هیچی حمید مجروح شده آوردن تهران باید برم.
دوستانم پشت سر من آمدند...کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آنها شد..همراهشان به سمت دیگری رفت و با آنها صحبت کرد..
🔻باچشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند..خواستم به سمتشان بروم اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم..
وقتی سوار شدم، سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند و صورت هایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه می کردند...
🔺نمیتوانستم نفس بکشم..درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم..بدنمبی حس شده بود..فقط می توانستم پلک بزنم..همه بدنم بی حرکت شده بود..
بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد..با زحمت زیاد پرسیدم: برای چی گریه می کنی بابا؟ مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش..دورش می گردم..اونقدر مراقبت میکنم تا حالش خوب بشه..
با همان حالت گریه گفت:" دخترم تو باید صبور باشی..مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟..مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟..خودت نیومدی واسطه نشدی؟..نگفتی بذار بره..حالا باید صبر داشته باشی..شما که برای این روزها آماده شده بودین".
👆این حرف ها را که شنیدم، پیش خودم گفتم تمام!! ..حمید شهید شده🌷
✍ادامه دارد...
🌷۲۶۷
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
عرض سلام و صد درود
خدمت دوستداران کتاب
💐..اعیاد مبارک..💐
😊
خبرای خوبی برای مشهدیای عزیز داریم
امشب بخش اولشو اعلام میکنیم خدمتشون👇