#برشی_از_یک_عاشقانه_آرام
عاشق، یاغیست؛ امّا یاغیانِ بزرگ، اصولی دارند.
زیبایی یاغیگری، فقط در حفظ همان اصول است.
عاشق، جدّیست؛ امّا عبوس نیست.
عسل، بیخود از خویش، با صدای بلندِ شتابان گفت: اینطور نمیشود. اصلاً نمیشود. از سفرِ بلندِ رؤیا آمدهیی. خوب است. عالیست. شدنی، امّا، نیست. هر هفته وَ در تمام هفتههای عُمرْ خود را تکرارکردن حتّی به زیباترین صورتِ ممکن زندگیمان را مملو از کسالتی مرگبار خواهدکرد، و ما را «خسته از بیرنگیِ تکرار». چارچوب. هر قدر چارچوبی که به کار میبری بزرگ باشد به خیالِ خودت برای وسعتِ میدانِ عمل بومِ بودنِمان را سختتر و بیرحمانهتر به صلیب میکشد از چار سو. این، خویشتن را با بهترین دارِ دنیا بهدارآویختن است. خویشتن را به داری آهنین و استوار آویختن.
عسل، سرریز میکند؛ امّا نه به سنگینی و کُندیِ عسل.
تو یکسال، شبوروز، در آن اُتاقکِ مُحقّرِ درهمریخته نشستی و نوشتی __ یک سال. یک برنامهٔ مدرسهیی تمامعیارِ غمانگیز: انشا، اِملا، ریاضیات، ورزش؛ انشا، املا، ریاضیات، ورزش؛ انشا، املا...
بهالتماس میگویم: عسل! عسل! مجبورت که نکردهام. چرا اینطور هراسان شدهیی؟ میخْکوبیات که نکردهام. تو، مثل همیشه، کاملاً آزادی. این تقدیر نیست که نتوانی از آن سرپیچی کنی. من سرنوشتْ نساختم، برنامه نوشتم... من... من...
صدای آرامِ گریهام برخاست. همهٔ این جانکندنهای ذهن و عین، فقط بهخاطر آن محبوبِ آذری من بود. زن گفتهبود: زندگیمان در بینظمی غریبی غرق شدهاست. در یکنواختیِ پیری که بوی نا میدهد. در چرکابهٔ ارواحِ بلاتکلیف. تو میگفتی: «عادت، یعنی دورشدن از انسانیت، از تفکّرِ خلّاق». مگر نه؟ حال، نگاهکُن! موجها ما را به اینسو و آنسو میاندازند و زمانی هم بر ماسههای ساحلی خواهندانداخت: ماهیهای مسمومشدهٔ مُرده. لَزج. گندیده. ما حتّی خوبترین کارهایمان را بهعادت میکنیم...
@ketabkhanemadarane