#با_ذکر_صلوات
#کتاب_جوان_نوجوان
#مجموعه_طعم_شیرین_خدا
#محسن_عباسی_ولدی
#انتشارات_آیین_فطرت
#معرفی
مجموعه طعم شیرین خدا اثری از حجت الاسلام محسن عباسی ولدی که تلاش میکند تا از طریق آیات قرآن و روایات اهل بیت(ع) ،خدا را به شیوهای ادیبانه برای مخاطبان نوجوان و جوان معرفی کند.
🌱کتاب اول این مجموعه با نام «من با خدای کوچکم قهرم!»، بزرگی خدا را در نگاه ما متجلی می کند.
🌱کتاب دوم هم نام «میشود این قدر مهربان نباشی؟» دارود و به دو نوع متفاوت از مهربانی و همراهی خداوند با بندگان سخن میگوید؛ یک نوع مهربانی خدا که برای همه بندههایش آشناست و همه طعم شیرنش را چشیدهاند و نوع دیگری که فقط به بندههای خاص داده میشود، همانهایی که از تمام دنیا خدا را انتخاب کرده باشند.
🌱کتاب سوم نیز به اسم «با تیغ مهربانیات آخر میکشی مرا؟»گوشهای از رحمت بیانتهای خدا نسبت به مخلوقاتش را به تصویر میکشد.
🌱کتاب چهارم یعنی «با رشته ی محبتت به کجا می کشی مرا؟!» به عدل خدا پرداخته است؛ عدلی که سرشار از حسن ظن نسبت به بندگان است و امید را در دلهای شما زنده میکند.
🌱کتاب پنجم که «با شکر شکرت شیرین می شود کامم» نام گرفته، به مساله مهم شکرگزاری خداوند پرداخته است.
🌱کتاب ششم با نام «با حمد جا را برای فرشتهها تنگ میکنیم» شیوه درست سپاسگزاری از پروردگار را نشانمان میدهد.
#امانت_دهنده
@Zmeraji1
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#کتاب_بزرگسال
#تربیت_دینی_کودک
#نشر_معارف
#حائری_شیرازی
#معرفی
امروزه تعلیم و تربیت از مسائل بسیار مهم عالَم است. اساس امنیت عالَم به تعلیم و تربیت برمیگردد. اگر تعلیم و تربیت براساس الگوی صحیح انسانی باشد، انسانهایی بهوجود خواهند آمد که در مقابل موج خواهند ایستاد و جلوی پیدایش توفانهای آینده را خواهند گرفت؛ چراکه آنها انسانهایی معتقد و سؤالکننده مثل کوهها در خشکی و موجشکنها در دریا خواهند بود...
#امانت_دهنده:
@Zmeraji1
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#کتاب_بزرگسال
#انسان_۲۵۰_ساله
#انتشارات_صهبا
#معرفی
این کتاب، دومین حلقه از مجموعۀ حلقات انسان250ساله است. در کتاب حلقۀ دوم انسان250ساله، با استفاده از بیانات حضرت آیتالله خامنهای نگاهی یکپارچه از سیرۀ سیاسی و روش مبارزاتی ائمه علیهمالسلام ارائه شده است.
در این کتاب بیش از آنکه دلایل اثبات نظریه و جزئیات وقایع زندگانی ائمه مطرح شده باشد، سعی شده تحلیل درستی از وقایع تأثیرگذار تاریخ صدر اسلام، مانند دوران حکومت امیرالمؤمنین واقعۀ صلح امام حسن با معاویه، قیام امام حسین، حفظ جریان تشیع توسط امام سجاد گسترش دامنۀ تشیع توسط امام باقر و امام صادق، مبارزۀ مخفیانۀ امام کاظم، ماجرای ولایتعهدی امام رضا و گسترش تشکیلات شیعه در زمان سه امام آخر. به عبارت بهتر این کتاب بیشتر از آنکه کتابی تاریخی باشد که به ریز و درشت وقایع تاریخ ائمه اشاره کرده باشد، کتابی تحلیلی است برای معرفی درستِ شیوۀ زندگانی ائمه و مقصود و هدفی که برای آن مبارزه کردهاند.
#امانت_دهنده:
@sadrazahra
@ketabkhanemadarane
#با_ذکر_صلوات
#کتاب_بزرگسال
#انسان_۲۵۰_ساله
#انتشارات_صهبا
#معرفی
این کتاب، سومین حلقه از مجموعۀ حلقات انسان 250 ساله و تکمیلکنندۀ مباحث حلقههای اول و دوم است. مباحث کتاب برای عموم علاقهمندان آشناییِ دقیق با زندگی ائمه علیهمالسلام، بهویژه محققین حوزوی و دانشگاهی مفید است.
#امانت_دهنده:
@s_z_khatami
@ketabkhanemadarane
سلام روز بخیر 🌷☺️
#درخواست_امانت
کتاب خیرالنساء
#درخواست_کننده
@jahad_farhangi313
@ketabkhanemadarane
سلام 👋🌱
#درخواست_امانت
کتاب ستاره ها چیدنی نیستند
#درخواست_کننده
@ahmadalizeinab
@ketabkhanemadarane
🏡کتاب خانه مادرانه سبزوار🏡
آلبوم خانوادگی
هدیه زورکی را محکم چسبیده بودم. نمی دانم چند ساعت کتاب بغلم بود و همراهش این و آن طرف می رفتم.
اولین مقصد پارک بود.
همسرم چند قدم آن طرف تر رفت سراغ تعمیرگاه و من تا آمدنش توی پارک به انتظار نشستم.
کتاب را گذاشته بودم رو پایم و جمع های کوچک و بزرگ وسط پارک را می پاییدم. ترکیب من و کتاب و جمعیت، این یعنی عملیاتی در پیش است!
همان طور که چشم می چرخاندم، نگاهم گره خورد به جمعی زنانه و همان جا توقف کرد.
کتاب را برداشتم رفتم به طرف شان. چند خانم سن و سال دار، دور هم روی یک حصیر قرمز نشسته بودند. تخمه می شکستند و بلند بلند می گفتند و می خندیدند.
نزدیک شدم و سلام کردم. با من و من گفتم:« ببخشید وقت دارین چند دقیقه پیشتون بشینم؟»
خانمی که مشغول خندیدن بود، خنده اش را جمع کرد و گفت:« برای چه کاری؟» گفتم:« هیچی می خوام اگه وقت داشته باشین چند دقیقه باهم حرف بزنیم. دیدم جمع تون زنونه اس منم اون ور تنهام تا همسرم بیاد.»
زن بغل دستی اش که موهای سفیدش از روسری زده بود بیرون گفت:« والا دختر جون حرفای ما پیرا به دردت نمی خوره ها. حوصله ات بیشتر سر میره.» لبخندی زدم و گفتم :« اتفاقا من صحبت با آدمای با تجربه رو خیلی دوست دارم. زیاد نمی شینم الان همسرم میاد.»
زن که دید پیله تر از این حرف ها هستم با بی میلی گفت:« باشه بیا بشین ببینیم میخوای چی بگی بهمون!»
کمی خودشان را تکان دادند و روی حصیر برایم جا باز کردند.
یکی چای برایم ریخت و دیگری هم نایلون تخمه را کشید جلویم.
کتاب را که تا آن موقع محکم توی بغلم گرفته بودم. گذاشتم روی حصیر.
شش جفت چشم کنجکاوانه خیره شدند به کتاب!
چایم را برداشتم و مقداری صبر کردم تا ببینم چه واکنشی دارند.
بعد از چند ثانیه، خانم کناری ام بالاخره سکوت را شکست و با ناخن های بلند لاک زده اش اشاره کرد به کتاب و گفت:« این چیه؟ شبیه آلبومه!!»
از تعبیرش خیلی خوشم آمد. چای را زمین گذاشتم و گفتم:« آره درسته یه آلبوم خانوادگیه البته! راستش می خواستم این آلبومو بهتون نشون بدم.»
زنی که رو به رویم نشسته بود، با دست های چروکیده اش بشقاب سیب و خیار را گرفت به طرفم و گفت:« سبزواری هستی یا اینجا مهمونی؟» گفتم:« نه حاج خانم اهل همین جام ولی فعلا ساکن مشهدیم.» لبخندی زد و گفت:«رفتی حرم دعامون کنی. حالا چی هست تو آلبومت؟»
چشم محکمی گفتم و بدون آن که اسم کتاب را بخوانم، بازش کردم و وسط جمع گذاشتم.
بساط چای و تخمه را کشیدند عقب و آمدند نزدیک تر.
یکی شان گفت:« چه آشنان اینا؟ عکس کیه؟ مال سبزواره؟»
انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم و گفتم:« احسنت حاج خانم زرنگ! بله این عکسا مال سبزوار قدیمه. زمانی که شهدا رو میاوردن تشییع.» با هیجان گفت:« آره راست میگی. منم یادمه اون روزا رو بچه بودم دست تو دست مادرم روزی نبود که نریم تشییع. چه روزایی بود. همه کوچه ها حجله و رو هر دیوار یه عکس شهید.» همین طور پشت هم آه می کشید و چیزهای زیر لب زمزمه می کرد. خانم دیگری که کنارم نشسته بود گفت:« چه کتاب بزرگیم هست. اینا رو از کجا آوردین؟بعد انگشتش را گذاشت روی یکی از صفحات و گفت:« آخ یادش بخیر این جا مصلاس که! اولین بار وقتی پسر همسایه مون شهید شد پام به گلزار شهدا رسید.» بغلی دستی اش سقلمه ای بهش زد و گفت:« ای پروین ناقلا فقط پسر همسایه؟ یا ...»
آب بینی اش را محکم بالا کشید و گفت:« دست بردار بابا دیگه پیر شدیم رفت خواهر. تازه می خواست بیاد خواستگاریم که خبر شهادتشو آوردن. اصلا یادم رفته بود ازش خیلی وقته دیگه نرفتم یه فاتحه براش بخونم.»
تا رفتم سراغ صفحه بعد، خانمی که تا آن موقع ساکت بود دستش را زد به پایش و گفت:« هی داد بیداد ببین ببین چه قد گلزار قشنگ بود. خدا ازشون نگذره این جعبه آینه ها رو کندن و خشک خالی کردن مزار شهدا رو. عمه خودم با چه عشقی چند تا گل بافته بود برای جعبه آینه پسرش.»
سری به نشانه تایید تکان دادم و گفتم:«آره واقعا چه قد قشنگ بوده گلزار با این جعبه آینه ها. شبیه دفتر خاطراتن»
صفحات را یکی یکی ورق می زدم و هرکس با دیدن تصاویر یا اشکش جاری می شد یا خاطره ای توی دلش جان می گرفت. پیامک روی صفحه گوشی ام را که دیدم کم کم خودم را جمع و جور کردم بروم. خانم ها هنوز غرق خاطرات شان بودند. عذرخواهی کردم و کتاب را بستم.
یکی شان با خنده گفت:« حال و هوامونو عوض کردی خدا خیرت بده.» بعدم آه بلندی کشید و گفت:« انگار اصلا یادمون رفته بود ازین آدما و ازین روزایی که زندگی کرده بودیم.» لبخندی زدم و گفتم:« منم خوشحال شدم با آدمای واقعی اون روزا آلبوم خانوادگی شهرمونو ورق زدم.»