#داستانکوتاه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بساط گل کوچیک پسر بچهها توی کوچه با یک توپ لایی شده وخاله بازی دخترا به راه بود، که یهو سر و کلهاش پیدا شد .
بچهها چهها .....
فری قالتاق اومد. وقتی از توی اون کوچه های تنگ تو در تو پایین شهر رد میشد سایش روی دیوار که میفتاد همه ازسایش هم میترسیدند و یه گوشه قایم میشدند .جیکشون در نمیاومد. هیکل درشت و چهار شونهاش با اون شلوار شیش جیب و تیشرت مشکی که عکس یک اسکلت بزرگ سفید روش بود، زنجیر طلای دور گردنش، عنکبوت سیاه پشمالوی خالکوبی شده پشت گردن همه رو میترسوند.
تازگی رد عمیق چاقو که از بالای ابرو تا زیر استخوان گونش کشیده شده بود وحشتناکترش هم کرده بود .
با دستمال یزدی که دور دستش پیچیده بود کفشش رو برق انداخت .
اهل همه جور خلافی بود چند باری هم به خاطر عربده کشی و زورگیری و دزدی و دعوا انداخته بودنش هلف دونی .
این چند وقت که تو زندون بود دلش برای رفیقش اکبر درازه که یه قهوه خونه تو خلخال داشت، تنگ شده بود.
سوار ماشین قراضه زه وار در رفتش شدتا خودش رو از اردبیل به خلخال برسونه ویه دیداری تازه کنه.
آفتاب داشت غروب میکرد زل زده بود به جاده هوا خیلی سرد شده بود .نرم نرم برف از آسمون میبارید، بخاری ماشین درست کار نمیکرد ،درشم خوب بسته نمیشد و از درز در هوای سرد به داخل ماشین میومد خیلی سردش بود.
ضبط ماشینو روشن کردو صداشو زیاد کرد تا حواسش پرت بشه و سرما رو احساس نکنه .
اول آشناییمون یادم میاد یادم میاد......
پنجه بوکسی که به آینه ماشین آویزون کرده بود مثل آونگ ساعت این طرف و اون طرف میرفت.
از دور نور چراغ ماشینی توجهشو جلب کرد توی جاده نبود انگار بیرون جاده یه ماشین چپ کرده بود نزدیکتر شد سرعتشو کم کرد وایستاد.
یه ماشین مدل بالا بود پیاده شد باد شدیدی میزد سوز سرما تا عمق وجودش نفوذ کرد .از سر و وضع مرد و زن معلوم بود که خانواده ثروتمندی هستند .
حرکتی نداشتن، صورت مرد که رفته بود توی شیشه پر از خون بود .
زن هم چند متر اون طرفتر از ماشین روی تپهها پرت شده بود .دستش رو گذاشت روی مچ مرد که بیحرکت روی فرمون ماشین افتاده بود. هنوز نبض داشت، رفت سمت زن خواست نبضش رو بگیره که درخشش النگوهای زن چشماشو جلا داد، به فکرش رسید که النگوها رو از دستش در بیاره ،اما خیلی تنگ بودن در نمیاومد رفت و سریع از سوی ماشین انبر دست رو آورد و النگوها رو برید.
از شدت استرس و ترس تمام بدنش گر گرفته بود . النگوها رو توی دستمال یزدی پیچید ،دوباره رفت سراغ ماشین تا شاید چیز قیمتی پیدا کنه .
کیف زن که افتاده بود زیر صندلی برداشت .ساعت مچی مردرو از دستش باز کرد .
برگشت سمت ماشین خودش ،سوار ماشین شد، حرکت کرد.
هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود، هی از توی آینه عقب رو نگاه میکرد یک لحظه با خودش توی آینه چشم تو چشم شد زد روی ترمز یه صدایی انگار بهش میگفت اونا هنوز زندهاند نبضشون داره میزنه.
یک بارم شده توی زندگیت مرد باش!!!
#کتابخونه
#داستان #کتاب #رمان #زندگی #مرد
امــــروزمون رو
با گفتن یه صبح بخیــر
زیبـــــا و عاشقانـــــه
به اونهایی که
دوستشون داریم
آغاز میکنیم....
سلام صبحت بخیر دوست عزیزم💐
#کتابخونه
امروز آخرین روز دیماهه و هوای بارونی و سرد، یه حس خاص و عاشقانه رو توی دلهایمون ایجاد میکنه. انگار با هر قطره بارون، قلبمون گرمتر و احساساتمون عمیقتر میشه.
با این حال و هوا، بیایید لحظاتی رو توی این آرامش و سکوت بارون تجربه کنیم و با کسانی که دوستشون داریم، از این روز زیبا لذت ببریم.
هرچند هوا سرده ولی قلبهای ما گرمای عشق و محبت رو در خودشون دارن. یه فنجون چای یا قهوه داغ کنار پنجره، صدای بارون و حضور کسی که دوستش داریم، همه چیز رو در این روز دلنشین و بهاری میکنه.
بیایید امروز رو با عشق و احساسی عمیق سپری کنیم و از تمام لحظاتش بهره ببریم. روزتون زیبا و دلانگیز باشه، دوستان! 🌧️✨
#کتابخونه #انگیزشی #بارون #کتاب
#داستانکوتاه
تلاش کردن برای زندگی در زمان حال
بدون حسرت خوردن برای گذشته
و ترس از آینده
لازمه داشتن زندگی شاد است....🌻
#کتابخونه
*#تیکه_کتاب
⊱یک روز خودم را خواهم بخشید
از آسیبی که به خویش روا داشتم
از آسیبی که اجازه دادم دیگران بر من روا دارند
و چنان محکم خویش را در آغوش خواهم کشید
که هرگز ترک خود نکنم.
*#کتابخونه 📚🧸*
*⊱گذشته دروغى بيش نيست و خاطره بازگشتى ندارد و هر بهارى كه میگذرد،
ديگر برنمیگردد و حتى شديدترين و ديوانه كننده ترين عشقها نيز حقيقتى ناپايدار است
*#کتابخونه 📚🧸*