#داستانکوتاه
تلنگر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کامران در یک کارخانه نساجی کار می کرد.
او پسری خود ساخته و فعال بود،
طوری که بقیه به او غبطه می خوردند.
یک روز که دستگاه ها خراب بودند و
آنها منتظر تعمیر کار،یک گوشه جمع
شده بودند.
به سر کارگر اشاره کردند تا علت این
همه موفقیت او را بپرسد!؛
دورش جمع شدند تا ماجرایش را بفهمند.
کامران به یاد روزهای گذشته افتاد وگفت:
((من در خانواده فقیری به دنیا آمدم؛
روزهای زیادی تلاش کردم تا به اینجا
رسیدم؛ یک روز که با ناامیدی و آه به خانه برگشتم و زانوی غم بغل گرفته بودم،مادرم کنارم نشست وگفت: چته مادر؟ انگار غم و بغض عجیبی سراسر وجودت را گرفته؛.
گفتم: مادر چرا هر چه کار می کنم مثل در جا زدن به هیچ جا نمی رسم!
مادرم گفت: پسرم نا امید نباش!.
می بینی چقدر هوا سرده،؟اما همین درختی که زیر آن نشستی،با امید زنده است؛.
شاید احساس کنی که ریشه هایش در خاک گیر کرده اما هر روز به سوی آسمان رشد می کند؛ گفتم: من چطور می توانم ادامه بدهم؟
گفت: با امید پسرم،اگر هر روز یک قدم به سوی هدفی که داری برداری،به زودی می بینی به خواسته ات رسیدی!
همه چیز به نظر سخت است اما باید امیدت را حفظ کنی)).
این طور شد که من باخودم گفتم باید تغییر کنم و امیدوار قدم به سوی خواسته هایم بردارم. همکارانش او را تشویق کردند و تصمیم گرفتند. از تجربه های او استفاده کنند تا به خواسته ها یشان برسند.
#کتابخونه
#داستانکوتاه
#داستان
در اینجا چند کتاب هیجانانگیز و مناسب برای نوجوانان معرفی میکنم:
1. ماز دونده اثر جیمز دشنر: یک داستان ماجراجویی و علمی تخیلی که درباره گروهی از نوجوانان است که در یک ماز بزرگ و پر از خطرات گیر افتادهاند و باید راهی برای فرار پیدا کنند.
2. بازیهای گرسنگی اثر سوزان کالینز: یک رمان هیجانانگیز درباره یک مسابقه مرگبار که در دنیایی پساآخرالزمانی برگزار میشود و شرکتکنندگان باید برای بقا بجنگند.
3. نیروی شگفتانگیز 39 سرنخ اثر ریک ریوردان: این سری داستانها درباره دو برادر و خواهر است که به دنبال کشف اسرار خانوادگیشان و به دست آوردن قدرتی بزرگ در سطح جهانی هستند.
4. حماسه گرگ و میش اثر استفانی مایر: داستان عاشقانه و هیجانانگیز بین یک دختر نوجوان و یک خونآشام با خطرات و چالشهای مربوط به دنیای ماورایی.
5. دنیای وارکرافت: نبرد برای ازراث اثر کریستی گلدن: داستانی ماجراجویی و حماسی بر اساس دنیای مشهور وارکرافت که نبردهای پر هیجان و شخصیتهای جذاب را به تصویر میکشد.
#کتابخونه
#داستان
#رمان
خلاصه ای از کتاب نیروی شگفت انگیز ۳۹سرنخ📚
سری کتابهای "نیروی شگفتانگیز 39 سرنخ" (The 39 Clues) به نویسندگی ریک ریوردان و نویسندگان دیگر، درباره دو برادر و خواهر به نامهای امی و دن است که در مییابند عضوی از یک خانواده بزرگ و قدرتمند به نام کیهیل هستند. پس از مرگ مادربزرگشان، به آنها یک انتخاب داده میشود: یا یک میلیون دلار پول نقد را قبول کنند یا اولین سرنخ از مجموعهای 39 سرنخ که به قدرتی عظیم منجر میشود را دریافت کنند. آنها تصمیم میگیرند سرنخها را دنبال کنند و وارد یک ماجراجویی جهانی برای یافتن این سرنخها میشوند.
در هر کتاب، امی و دن با چالشها و دشمنان جدیدی مواجه میشوند و باید از هوش و شجاعت خود برای حل معماها و پیشرفت در مسیر استفاده کنند. آنها به مکانهای مختلف در سراسر جهان سفر میکنند و با خطرات زیادی روبرو میشوند، اما همیشه به دنبال کشف حقیقت و قدرت نهایی هستند.
این سری کتابها پر از ماجراجویی، رمز و راز و هیجان است و برای نوجوانان علاقهمند به داستانهای پرتنش و معماهای پیچیده بسیار جذاب است.
😊📚✨
#کتابخونه
#کتاب
#رمان
#داستان
#داستانک
#زنبیل
نوشته فریبا عالی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از در حیاط زندان بیرون آمد ،با گوشه ی چادر کهنه و پر از چروکش اشکِچشمها را پاک کرد. آرام از کنار خیابان می رفت ، تاکسی زردی کمی جلوترکنار ترمز کرد . ،نگاهی به ماشین انداخت روی در تاکسی نوشته شده بود ،(زندان _مرکز شهر ) توی کیفش را گشت،دست برد به جیب ژاگت اسکناس مچاله را بیرون کشید. تنها به اندازه ی گرایه مینیبوس برای برگشت به روستا پول داشت.راننده تاکسی شیشه را پایین دادو :《خانم نمی خوایی سوار شی چیه استخاره می گیری ؟》نگاهی به کف دست کرد
_نه سوار نمی شم .
به راه خود ادامه داد ،آب باران دیشب در چاله های پیاده روجمع شده بود ،از سوراخ های کف کفش آب کشید بالا جوراب هایش خیس خیس شد .بعد از یک ساعت پیاده روی دیگر پاهایش نای حرکت کردن را نداشت .
روی جدول کنار بوستان نشست ،تا کمی استراحت کند، نفسی کشید و به اطراف نکاهی کرد در جای جای شهر همهمه ای بود ،گویی که شب عید است .مردم جلوی در مغازه های میوه فروشی و آجیل فروشی و قنادی ها برای خرید صف کشیده بودند .دست هر زن و مرد کیسه های میوه وپاکت های آجیل وتخمه جعبه های شیرینی بود .بوی تخمه ی آفتابگردان بو داده وشیرینی های تازه از هر طرف به مشام می رسید، به عقب برگشت ونگاهی به سمت بوستان کرد،باد پاییزی از روی رودخانه ی وسط شهر به طرف درختان چنار می وزید ،چند تا برگ خشک باقی مانده روی چنارها را می کَند، به لانه ی کلاغ می ریخت .صدای اذان از گلدسته های طلایی مسجد روبروی بوستلن پخش می شد ،با شنیدن صدای اذان بغض سنگینی گلویش را می فشرد ،رو به آسمان کرد :《خدایا خودت کمکم کن ،آخه من اون همه پول و چطوری جور کنم 》دست هایش را روی زانو گذاشت و بلند شد گرسنه وخسته بود ،از بازار وراسته ی میوه فروشان گذشت .هندوانه فروش در حالی که با دستمال یزدی روی هندوانه ها را پاک می کرد ،:《آبجی هندونه بدم شیرین مثل عسله قرمز مثل خون ،چند کیلو بکشم ؟.》
نگاهی به هندوانه ها ی پشت وانت کرد و:《نه نه نمی خوام 》
به سرعت از آنجا دور شد ،با خودش می گفت 《خدایا کاش پول داشتم منم دست پر می رفتم خونه برادختراماز اون بادکنک ها می خریدم خوراکی می خریدم 》آهی کشید و:《خدایا شکر از اینکه همه مردم خوشحال ودست پر هستن خوشحالم الهی شکر 》کوتاه ترین روز سال بود ،باید زودتر قبل از اینکه تنها مینی بوس ده می رفت ،خودش را به آن می رساند ،به سرعت قدم برداشت ،راننده با یک لونگ شیشه ی جلوی مینی بوس قرمزش را پاک می کرد ،خودش را به ماشین رساند و گفت :خسته نباشی پسر عمه خوب شد اینجایی ،نگران بودم ،دیر برسم نتونم ماشین پیدا کنم .
_تویی دختر دایی ،از این طرف ها ؟دو سه تا از مسافرام مونده اونا بیان حرکت می کنیم .
خواست سوار ماشین شود هنوز یه پاشو داخل نزاشته بود، که،راننده پشت سرش آمد و
_دختر دایی حتمی اَ زندون می آیی آره ؟حتمی رفته بودی ملاقات ؟
_بله اونجا بودم .
_خوب چی چی گفتن ؟حتمی حالا حالا ها اونجاست؟
_آره دیگه تا وقتی که دزد موتور پیدا نشه این و نگه می دارن ،چون صاحب موتور این و به عنوان ضامن می شناسه، دیگه .نمی دونم چی کار کنم چه گلی به سرم بگیرم .
_حتمی درست می شه دختر دایی سوار شو هوا سوز داره .
سه تا بچه ی جملیه از صبح که جمیله رفته بود ،تنها مانده بودند خانه کاه گلی کوچک شان خارج از روستا نزدیک قبرستان بود .باد از درز های درو پنجره ی چوبی وکهنه ی خانه به داخل می وزید .خانه سرد سرد شده بود .
سمانه رو ی کرسی مشق می نوشت ،یگانه هم با برادش سهراب که داخل گهواره بود بازی می کرد ،کم کمخورشید غروب می کرد وخانه تاریک می شد ،یگانه موهای طلایی اش را از جلوی چشم هایش کنار زد وگفت :《سمانه پس مامان کی می آد ؟من سردمه گشنمه ،ببین آجی پاهام یخ یخ است .》
سمانه مداد را روی دفتر مشق گذاشت ،نگاهی نگران به پنجره انداخت ،:《نگران نباش آجی یگانه تا شب نشده مامان می آد ،شایدم برامون بربری تازه خریده .》
ادامه…
#کتابخونه
#داستان
#زنبیل
امروز میخوام چند کتاب در مورد مادر و زن معرفی میکنم:
1. "مادر" از محمد دیباجی - این کتاب به زندگیهای مختلف زنان میپردازد و به آنها از طریق داستانهای خود نقل میکند.
2. "زنان در تاریخ" از مارگارت فیشر - این کتاب به تاریخ زنان از دوران باستان تا دوران معاصر میپردازد و به زندگیهای مهم آنها توجه میکند.
3. "زنان و انسانیت" از جین موریارتی - این کتاب به مسائل مرتبط با جنسیت و انسانیت میپردازد و به زنان و نقش آنها در جامعه توجه میکند.
4. "زنان و انقلاب" از ماری بوومن - این کتاب به نقش زنان در انقلابهای مختلف از جمله انقلاب فرانسه و انقلاب آمریکا میپردازد.
5. "زنان و قدرت" از جین آدامز - این کتاب به نقش زنان در جامعه و اهمیت ارتقای قدرت آنها میپردازد.
#کتابخونه
#داستان
#کتاب
کتابــــخونه✨📚
امروز میخوام چند کتاب در مورد مادر و زن معرفی میکنم: 1. "مادر" از محمد دیباجی - این کتاب به زندگی
کتاب "مادر" اثر محمد دیباجی، یک داستان جذاب و تاثیرگذار است که به زندگی و فداکاریهای مادران میپردازد. این کتاب با نگاهی عمیق و انسانی، نقش مادران در خانواده و جامعه را به تصویر میکشد.
در این کتاب، نویسنده با استفاده از قصههای مختلف، داستان زندگی مادرانی را روایت میکند که با عشق و ایثار، خانوادههای خود را هدایت میکنند. این داستانها از دورههای مختلف زمانی و فرهنگی آمدهاند و هر یک نشاندهندهٔ چالشها و پیروزیهایی هستند که مادران در زندگی خود تجربه میکنند.
"مادر" نه تنها به جنبههای شیرین و مهربانانهٔ مادرانگی میپردازد، بلکه به مسائل و مشکلاتی که مادران با آنها مواجه میشوند نیز توجه میکند. از تلاشهای روزمره تا تصمیمگیریهای سخت، این کتاب تصویری واقعگرا و همزمان دلنشین از نقش مادران در زندگی ما ارائه میدهد.
این کتاب توصیهای بسیار خوب برای همه کسانی است که به دنبال درک عمیقتر از نقش و جایگاه مادران در زندگی هستند.
😊📚✨
#کتابخونه
#کتاب
#داستان
#مادر
بریم سراغ معرفی کتاب🎅🏼🎁
کتابهای کریسمسی:
1. "کریسمس در دهکده" - نوشته: ژان-ژاک گراندوز
2. "کریسمسی که نمیشد" - نوشته: ژان-پیر ویلم
3. "کریسمسی برای کوچکان" - نوشته: ژان-پیر ویلم
کتابهای سال میلادی:
1. "سال میلادی" - نوشته: ژان-پیر ویلم
2. "سال میلادی و دوستان" - نوشته: ژان-پیر ویلم
3. "سال میلادی و دوستان جدید" - نوشته: ژان-پیر ویلم
#کتابخونه
#کتاب
#داستان
#کریسمس
خلاصه…🎅🏼🎁
"کریسمس در دهکده" یکی از داستانهای شیرین و دلنشین است که جادوی کریسمس را به تصویر میکشد. این داستان درباره یک دهکده کوچک است که هر ساله جشنهای کریسمس را با شور و هیجان زیادی برگزار میکند.
ماجرای اصلی داستان حول محور یک خانواده روستایی میچرخد که تصمیم میگیرند با ایجاد تغییراتی در روستا، کریسمس را به نحوی متفاوت و ویژهتر از همیشه برگزار کنند. خانواده و همسایگان آنها با همکاری هم، چراغانیها و تزئینات زیبایی برای خانهها و خیابانهای روستا تدارک میبینند.
همچنین، اهالی دهکده با جمعآوری هدایا و غذا برای خانوادههای نیازمند، مهربانی و سخاوتمندی خود را نشان میدهند. در این بین، کودکان روستا نقش مهمی در اجرای برنامهها و نمایشها دارند که فضای کریسمس را شادتر و زیباتر میکند.
داستان با پیامهایی از محبت، همبستگی و اهمیت خانواده و دوستان در جشنهای کریسمس، دلهای خوانندگان را به گرمی مینشاند و نشان میدهد که چگونه عشق و مهربانی میتواند حتی سردترین روزهای زمستان را روشن و دلپذیر کند.
امیدوارم این خلاصه به شما کمک کند تا بهتر با محتوای کتاب آشنا شوید. 😊📚✨
#کتابخونه
#داستان
#کتاب
#سالنومیلادی🎅🏼
داستانکوتاه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
هوا ی گرم و خفه کویری ،بد جوری روی اعصاب کریم خالدار راننده نیسان آبی ،اثر گذاشته و کلافه اش کرده بود.هفته پیش در دهکده ریگ یلان با چند نفر از اهالی روستا دعوایش شده بود.اصلامدام احساس غم واندوه زیادی می کرد ،علاقه اش به خیلی از فعالیت ها که زمانی برایش لذت بخش بود را از دست داده بود.قبلا وقتی به جاده نهبندان میزد ،نوار ترانه شادی می گذاشت،سیگار وینستونی چاق می کرد،تخمه گل آفتاب را با لذت می شکست و پایش را روی پدال گاز می فشرد تا به مقصد برسد ،رسیده و نرسیده دوباره بار می زد و قبراق بر می گشت به روستا ،روز از نو ،روزی از نو.اما حالا دل و دماغ کار نداشت.احساس خستگی شدید ،اضطراب،نا امیدی وعدم تمرکز و فراموشی خاطرات داشت.
کریم آقا از خیلی وقت پیش ناخودآگاه اخلاقش بهم ریخت ،با خانم و بچه ها با مردم ،با همسایگان در می افتاد ،با کوچکترین حرفی یا چیزی از کوره در می رفت، مثل دیوانه ها نعره می کشید و دعوا راه می انداخت.
گاهی وقت ها به مرگ یا خودکشی فکر می کرد یا صحبت از مردن و خلاصی می کرد گاهی هم شعر می خواند:
« ای آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید.
یک نفر در آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند.
روی این دریای تند وتیره و سنگین که می دانید.
گاهی با خودش حرف می زد:
کریمو ! ها... چته ؟ چه مرگته؟ چی چی مو خوای؟اینهمه سال زحمت کشیدی ،نتیجه اش چی شد؟ .بعد خودش جواب می داد: هیچی ،بدبختی ! فلاکت! درد و رنج! بیچارگی! ای روزگار بی مروت!.
گاهی مثل بچه های لوس و ننر ،گریه می کرد،دست خودش نبود ،شدیدا افسرده بود.
همانطور که رانندگی می کرد در جاده های کویری ده سلم به شهداد،یکهو افکار مالیخولیایی به سراغش آمد ،شعری را زمزمه کرد:
گاهی مسیر جاده به بن بست می رود.
گاهی تمام حادثه از دست می رود.
گاهی غریبه ای ،که به سختی به دل نشست.
وقتی که قلب خون شده، بشکست ،می رود.
هق هق ،اشکش سرازیر شد ،ماشین مانند چرخ دستی خراب تو جاده به این طرف و آنطرف کشیده می شد،سنگینی بار، نیسان قدیمی را از تک و تا انداخته بود ،هرچه تلاش کرد تا گریه نکند ،ممکن نشد ،روی چشمانش را پرده ای از اشک شور و تلخ پوشانده بود،جایی را نمیدید ، انگار در تونل تاریکی رانندگی می کرد،یک لحظه ، حالت جنون و دیوانگیش به او ج رسید ،با خود گفت : دیگه تعلل بس است ، برای همیشه خودم را خلاص می کنم!.
پایش را روی پدال کلاچ فشرد ،دنده را عوض کرد و با تمام توان به سمت بی نهایت پر کشید ،نیسان مثل ماهی قزل آلا پیچ و تاب می خورد و جاده خاکی کویری را در می نوردید،ناگهان چاله ای نسبتا گود وسط جاده ،دهان باز کرد ، تایر سمت راست نیسان در چاله افتاد ،سر و صورت کریم بشدت زخمی شد و شیشه جلو ماشین ترک های زیادی برداشت ،ماشین روی جاده ولو شد و کریم آقا هم پا در هوا ،میانه زمین و آسمان قرار گرفت ،نه راه پس داشت نه راه پیش،یادش آمد به حرف های آخوند مسجدکه می گفت: آدمایی که خودکشی می کنند تا قیامت میان زمین و آسمان ،سرگردان می مانند!.
هاج و واج لحظاتی بدون حرکت باقی ماند بعد سعی کرد ،شیشه شکسته ها را کنار بزند و خودش را به بیرون پرت کند.
سرش بشدت درد می کرد ،چشمانش غرق خون وخرده شیشه شده بود ، به شدت از عمل خود پشیمان شده بود،دنبال دستاویزی برای فرار از آن وضعیت می گشت ،به هر جان کندنی بود از ماشین دور شد و کنار یک تخته سنگ بزرگ نشست ،نفسی تازه کرد.حالت تهوع بدی داشت ،از تشنگی لبانش داغمه بسته بود.دستان شکسته اش را به زور بلند کرد و گفت : خدا....یا ....ممنونتم!.
چیزی نگذشت که از دور دست ها ،موتور سواری نزدیک شد .مرد چوپان ،زخم های کریم را مداوا کرد و با دادن کمی شیر تازه بزویک لقمه نان و پنیر محلی ،جان دوباره به او داد.
چوپان گفت: خوا.. بهت رحم کرد ،عمر دوباره بهت داد،...شاکر باش ،و رنه روحت رفته بود به عرش علا وگوشت تنت طعمه ی کرکسا می شد!.
کریم لحظه ای فکر کرد وانگار عقلش سرجا آمده باشد زیر لبی چیزی گفت و با علامت سر حرفهایش را تایید کرد.
چوپان اورا با طناب پشت سر خود روی ترک بند موتور مهار کرد و راه افتاد.
باد خنک که به صورت کریم آقا خورد ،احساس سرخوشی کرد انگار خدا عمر دوباره به او داده باشد ،حالا رمل های بیابان ،هوای داغ ۶۵ درجه ،دشت های پهناور و کوه های بلند ،درختچه های گز ،تپه های تخم مرغی شکل ، آفتاب کویر،سکوت دل انگیز و مرموز بیابان و خلاصه همه چیز برایش تازگی و زیبایی خاص داشت .
نزدیک شهداد ، یک نیسان آبی کهنه در حال رفتن بود و پشت آن نوشته بود: خودکشی قدیمی شده ،اگه مردی زندگی کن!.
#کتابخونه
#داستان
#خودکشیقدیمیشده،اگهمردیزندگیکن.
#داستانکوتاه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بساط گل کوچیک پسر بچهها توی کوچه با یک توپ لایی شده وخاله بازی دخترا به راه بود، که یهو سر و کلهاش پیدا شد .
بچهها چهها .....
فری قالتاق اومد. وقتی از توی اون کوچه های تنگ تو در تو پایین شهر رد میشد سایش روی دیوار که میفتاد همه ازسایش هم میترسیدند و یه گوشه قایم میشدند .جیکشون در نمیاومد. هیکل درشت و چهار شونهاش با اون شلوار شیش جیب و تیشرت مشکی که عکس یک اسکلت بزرگ سفید روش بود، زنجیر طلای دور گردنش، عنکبوت سیاه پشمالوی خالکوبی شده پشت گردن همه رو میترسوند.
تازگی رد عمیق چاقو که از بالای ابرو تا زیر استخوان گونش کشیده شده بود وحشتناکترش هم کرده بود .
با دستمال یزدی که دور دستش پیچیده بود کفشش رو برق انداخت .
اهل همه جور خلافی بود چند باری هم به خاطر عربده کشی و زورگیری و دزدی و دعوا انداخته بودنش هلف دونی .
این چند وقت که تو زندون بود دلش برای رفیقش اکبر درازه که یه قهوه خونه تو خلخال داشت، تنگ شده بود.
سوار ماشین قراضه زه وار در رفتش شدتا خودش رو از اردبیل به خلخال برسونه ویه دیداری تازه کنه.
آفتاب داشت غروب میکرد زل زده بود به جاده هوا خیلی سرد شده بود .نرم نرم برف از آسمون میبارید، بخاری ماشین درست کار نمیکرد ،درشم خوب بسته نمیشد و از درز در هوای سرد به داخل ماشین میومد خیلی سردش بود.
ضبط ماشینو روشن کردو صداشو زیاد کرد تا حواسش پرت بشه و سرما رو احساس نکنه .
اول آشناییمون یادم میاد یادم میاد......
پنجه بوکسی که به آینه ماشین آویزون کرده بود مثل آونگ ساعت این طرف و اون طرف میرفت.
از دور نور چراغ ماشینی توجهشو جلب کرد توی جاده نبود انگار بیرون جاده یه ماشین چپ کرده بود نزدیکتر شد سرعتشو کم کرد وایستاد.
یه ماشین مدل بالا بود پیاده شد باد شدیدی میزد سوز سرما تا عمق وجودش نفوذ کرد .از سر و وضع مرد و زن معلوم بود که خانواده ثروتمندی هستند .
حرکتی نداشتن، صورت مرد که رفته بود توی شیشه پر از خون بود .
زن هم چند متر اون طرفتر از ماشین روی تپهها پرت شده بود .دستش رو گذاشت روی مچ مرد که بیحرکت روی فرمون ماشین افتاده بود. هنوز نبض داشت، رفت سمت زن خواست نبضش رو بگیره که درخشش النگوهای زن چشماشو جلا داد، به فکرش رسید که النگوها رو از دستش در بیاره ،اما خیلی تنگ بودن در نمیاومد رفت و سریع از سوی ماشین انبر دست رو آورد و النگوها رو برید.
از شدت استرس و ترس تمام بدنش گر گرفته بود . النگوها رو توی دستمال یزدی پیچید ،دوباره رفت سراغ ماشین تا شاید چیز قیمتی پیدا کنه .
کیف زن که افتاده بود زیر صندلی برداشت .ساعت مچی مردرو از دستش باز کرد .
برگشت سمت ماشین خودش ،سوار ماشین شد، حرکت کرد.
هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بود، هی از توی آینه عقب رو نگاه میکرد یک لحظه با خودش توی آینه چشم تو چشم شد زد روی ترمز یه صدایی انگار بهش میگفت اونا هنوز زندهاند نبضشون داره میزنه.
یک بارم شده توی زندگیت مرد باش!!!
#کتابخونه
#داستان #کتاب #رمان #زندگی #مرد
داستان
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
گفت: آرام باش و به من اعتماد کن
تو می روی جایی که مرا هرگز نخواهی دید ، اما من هستم ، دقیقا لابه لای شادی های تو کنار غم های کوچک و نشدن ها و نداشته هایت ، پا به پای حسرت های غمبارت باز هم می گویم تو مرا نخواهی دید و گاهی وشاید اغلب مواقع این ناپیدای پیدا بودنم آزارت دهد.
اما یقین داشته باش من ،همه جای زندگی تو هستم . نگران چه هستی ، چرا این قدر آشوبی نترس!
برو ، برو که کاملتر از قبل ، به من باز خواهی گشت . همین جا کنار خودم. قول می دهم لحظه ای نگاه ازتو و زندگی ات برندارم، صدایم کنی میشنوم.
نگاه اش ابهت خاصی داشت ، عطر تن اش ،تن صدایش که نه مرد بود نه زن! یا شایدم من نمی توانستم تشخیص دهم. قاطعیت توی حرفهایش. گرما و حس قشنگ دستانش یک جور دیگری بود که تا به الان نتوانسته ام در کسی جز او پیدایش کنم.
باصلابت حرف می زد ،می خواستم باورش کنم و تحت تاثیر قول های زیبا و امید بخش اش آنجا را ترک کنم و پا بگذارم به همان جایی که «او » از من میخواست. دلم لرزید، آشوب بودم، هراس داشتم بعد از ترک آنجا ، فراموش اش کنم. دیگر نداشته باشم اش.خسته و مانده، مِن ومِن کنان با نگاه اش ،آنی آرام شدم. خنده ای محتاط تحویل اش دادم خیال کوچک و آرامم از او دورتر و دورتر می شد. اندوهی مهربان در نگاه اش بود، نگرانم بود و می دانستم این نگرانی همیشگی همراه من و زندگی ام خواهد ماند. هرچه دورتر می شدم او همان اندازه در نگاهم محو و رنگ باخته تر اما زیباتر می شد. با چهره ای بدعنق و اخمو ،سلامی مردد به این دنیا دادم و زندگی زن و مردی را به ظاهر روشنی بخشیدم ، زندگی کردم، بزرگ شدم ، بارها جنگیدم و افتادم، دست و پا زدم غرق شدم در نبودن ها ،نشدن ها، اما دست غیبی بلندم کرد ،به اوج رسانیدم.
«او خدای من بود و قول اش را از یاد نبرد و همیشه کنارم بود»
#کتابخونه #رمان #داستان
#زندگی #امید #خدا