#داستانک
#زنبیل
نوشته فریبا عالی
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از در حیاط زندان بیرون آمد ،با گوشه ی چادر کهنه و پر از چروکش اشکِچشمها را پاک کرد. آرام از کنار خیابان می رفت ، تاکسی زردی کمی جلوترکنار ترمز کرد . ،نگاهی به ماشین انداخت روی در تاکسی نوشته شده بود ،(زندان _مرکز شهر ) توی کیفش را گشت،دست برد به جیب ژاگت اسکناس مچاله را بیرون کشید. تنها به اندازه ی گرایه مینیبوس برای برگشت به روستا پول داشت.راننده تاکسی شیشه را پایین دادو :《خانم نمی خوایی سوار شی چیه استخاره می گیری ؟》نگاهی به کف دست کرد
_نه سوار نمی شم .
به راه خود ادامه داد ،آب باران دیشب در چاله های پیاده روجمع شده بود ،از سوراخ های کف کفش آب کشید بالا جوراب هایش خیس خیس شد .بعد از یک ساعت پیاده روی دیگر پاهایش نای حرکت کردن را نداشت .
روی جدول کنار بوستان نشست ،تا کمی استراحت کند، نفسی کشید و به اطراف نکاهی کرد در جای جای شهر همهمه ای بود ،گویی که شب عید است .مردم جلوی در مغازه های میوه فروشی و آجیل فروشی و قنادی ها برای خرید صف کشیده بودند .دست هر زن و مرد کیسه های میوه وپاکت های آجیل وتخمه جعبه های شیرینی بود .بوی تخمه ی آفتابگردان بو داده وشیرینی های تازه از هر طرف به مشام می رسید، به عقب برگشت ونگاهی به سمت بوستان کرد،باد پاییزی از روی رودخانه ی وسط شهر به طرف درختان چنار می وزید ،چند تا برگ خشک باقی مانده روی چنارها را می کَند، به لانه ی کلاغ می ریخت .صدای اذان از گلدسته های طلایی مسجد روبروی بوستلن پخش می شد ،با شنیدن صدای اذان بغض سنگینی گلویش را می فشرد ،رو به آسمان کرد :《خدایا خودت کمکم کن ،آخه من اون همه پول و چطوری جور کنم 》دست هایش را روی زانو گذاشت و بلند شد گرسنه وخسته بود ،از بازار وراسته ی میوه فروشان گذشت .هندوانه فروش در حالی که با دستمال یزدی روی هندوانه ها را پاک می کرد ،:《آبجی هندونه بدم شیرین مثل عسله قرمز مثل خون ،چند کیلو بکشم ؟.》
نگاهی به هندوانه ها ی پشت وانت کرد و:《نه نه نمی خوام 》
به سرعت از آنجا دور شد ،با خودش می گفت 《خدایا کاش پول داشتم منم دست پر می رفتم خونه برادختراماز اون بادکنک ها می خریدم خوراکی می خریدم 》آهی کشید و:《خدایا شکر از اینکه همه مردم خوشحال ودست پر هستن خوشحالم الهی شکر 》کوتاه ترین روز سال بود ،باید زودتر قبل از اینکه تنها مینی بوس ده می رفت ،خودش را به آن می رساند ،به سرعت قدم برداشت ،راننده با یک لونگ شیشه ی جلوی مینی بوس قرمزش را پاک می کرد ،خودش را به ماشین رساند و گفت :خسته نباشی پسر عمه خوب شد اینجایی ،نگران بودم ،دیر برسم نتونم ماشین پیدا کنم .
_تویی دختر دایی ،از این طرف ها ؟دو سه تا از مسافرام مونده اونا بیان حرکت می کنیم .
خواست سوار ماشین شود هنوز یه پاشو داخل نزاشته بود، که،راننده پشت سرش آمد و
_دختر دایی حتمی اَ زندون می آیی آره ؟حتمی رفته بودی ملاقات ؟
_بله اونجا بودم .
_خوب چی چی گفتن ؟حتمی حالا حالا ها اونجاست؟
_آره دیگه تا وقتی که دزد موتور پیدا نشه این و نگه می دارن ،چون صاحب موتور این و به عنوان ضامن می شناسه، دیگه .نمی دونم چی کار کنم چه گلی به سرم بگیرم .
_حتمی درست می شه دختر دایی سوار شو هوا سوز داره .
سه تا بچه ی جملیه از صبح که جمیله رفته بود ،تنها مانده بودند خانه کاه گلی کوچک شان خارج از روستا نزدیک قبرستان بود .باد از درز های درو پنجره ی چوبی وکهنه ی خانه به داخل می وزید .خانه سرد سرد شده بود .
سمانه رو ی کرسی مشق می نوشت ،یگانه هم با برادش سهراب که داخل گهواره بود بازی می کرد ،کم کمخورشید غروب می کرد وخانه تاریک می شد ،یگانه موهای طلایی اش را از جلوی چشم هایش کنار زد وگفت :《سمانه پس مامان کی می آد ؟من سردمه گشنمه ،ببین آجی پاهام یخ یخ است .》
سمانه مداد را روی دفتر مشق گذاشت ،نگاهی نگران به پنجره انداخت ،:《نگران نباش آجی یگانه تا شب نشده مامان می آد ،شایدم برامون بربری تازه خریده .》
ادامه…
#کتابخونه
#داستان
#زنبیل
هر دو خندیدند،یگانه کتاب فارسی سمانه را از روی لحاف پر از وصله ی کرسی برداشت ،:《آجی سمانه چی می نویسی ؟》
_دارم مقش می نویسم.
_مقش چی ؟.
_ببین از اینجا ،مادر در سبد نان دارد.
_آجی سمانه یعنی مامان ماهم برا ما نان تازه می خره ؟.آجی سمانه پول از کجا در می آرن ؟چرا ما نمی تونیم پول درآریم .؟
_آجییگانه بیا لحافو بکش روت بخواب سال دیگه که بری مدرسه اون وقت از معلم بپرس من که نمی دونم،پول چه جوری در می آد ،ساکت بخواب بزا ر سهراب بخوابه ساکت باش خوب .در وسط روستا در یک خانه بزرگ ،که حیاط خانه پراز درخت بودشبیه باغ بود ،شوکت خانم کنار بخاری خوابیده بود ،که یکدفعه هراسان از خواب پرید ،حاج حسن به پشتی تکیه داده داشت قرآن می خواند ، عینک اش را در آورد و روی تشکچه گذاشت ،گفت :《چی شد حاج خانم خواب پریشون دیدی ؟برم آب بیارم واست ؟.》
حاج شوکت نشسته وروسری اش را درست کرد و ،گفت:《حاجی بلند شو بلند شو باید بریم》
_بریم؟ دم غروبی تو این سرما کجا بریم ؟.
_حاجی خواب دیدم داوود سالم وسرحال از سومار برگشته ،به من لبخند می زنه و می گه منتظرتم ننه بیا پیشم باهم شب یلدا را جشن بگیریم.
هردو بلند می شوند ولباس های کلفت برای بیرون رفتن به تن می کنند .شوکت در یخچال وباز می کند و،
_حاج آقا زودتر زنبیل و پیدا کن بیار اینجا باید هر چی برا شب یلدا خریدیم ببریم پیش داود ام عجله کن .
حاج حسن زنبیل را می آورد ،هندوانه وجعبه شیرینی وآحیل میوه ها را داخل زنبیل می گذارد .به طرف قبرستان بهراه می افتند .
هر کدام یک دسته ی زنبیل را گرفته به سختی خودشان را کنار قبر پسر شان می رسانند . حاج شوکت روی قبر را با گوشه ی چادرش تمیز کرده همه چیز را می چیند و هر دو کنار هم می نشینند .
آن طرف روستا هم مینی بوس به ده رسیده بود،مردم پیاده شدند،هرکدام با دستی پر به سمت خانه ی خود می رفتند.تنها کسی که دست خالی راهی خانه بود ،جمیله بود .با پاهای خسته و جسم سنگین چهره ی شرمنده به طرف بیرون از ده به سمت خانه ی کوچکش قدم برمی داشت .سر راه تکه چوب یا شاخه ی خشکی می دید جمع می کرد ،زیر بغل اش می زد .می دانست که تا غروب زغال زیر کرسی سرد می شود ، والان بچه هایش در سرما هستند،نه روی دست خالی رفتن به خانه را داشت ،نه جون بیرون ماندن را بی قراره بچه هایش بود .خجالت لحظه ای که با دست خالی با بچه هایش روبرو می شود راه گلویش را بسته بود.به چهره منتظره سمانه و یگانه فکر می کرد .دست به سینه هایش زد ،هیچ شیری جمع نشده بود تا به سهراب بدهد ، نگاهی به آسمانی که تازه چند تا ستاره نمایان شده بود انداخت و
_خدایا شکرت خوشحالم که امروز همه ی مردم را شاد ودست پر دیدم .
رسید و در خانه را باز کرد ،سمانه ویگانه از زیر لحاف بیرون آمدند وبا کنجکاوی به سر تا پای مادر نگاه کردند ،اما چیزی جز دست خالی وچهره و شرمنده ی مادر ندیدند.صورت مادر از سرما یا از خجالت قرمز شده بود.
جملیه نگاهی به بچه هایش کرد ،مثل دو تا فرشته ی زیبا با صورت های گرد سفید ،چشم های رنگی وموهای طلایی دراز کشیده بودند .
چادرش را انداخت روی زمین وبه حیاط رفت چوب هایی را که جمع کرده بود ،در قوطی حلبی روغن نباتی ریخت آتش زد.منتظر ماند چوب ها سوختند ،خاکستر و ذغال های گرم را آورد و داخل تنورک زیر کرسی گذاشت .حالا زیر کرسی گرم شده بود .دختر ها هردو خوابیده بودند وجمیله سهراب را در آغوش گرفته بود ، احساس کرد صدای پایی از بیرون می آید بچه را در گهواره گذاشت وبا ترس و لرز نور فانوس را زیاد کرد .آرام در را باز کرد ،نگاهی به اطراف انداخت چیزی به جز یک زنبیل پر از میوه و شیرینی آجیل ندید 《خدایا یعنی من خیالاتی شدم یا اینا واقعی هستن اصلا باورم نمی شه 》 .با تعجب به این سمت وآن سمت حیاط رفت هیچ کس نبود .
_خدایا یعنی اینا را کی آورده گذاشته جلو در ما ، آخه پس چرا در نزده شاید براما نیست.
فانوس را بلند کرد،همه جا را خوب نگاه کرد ،تنها چیزی که در آن تاریکی به چشم می خورد ،سنگ قبر سفید رنگ تنها شهید روستا شهید داوود بود ،که زیر نور ماه مثل الماس می درخشید.
#کتابخونه
#مادر
#داستانک
#زنبیل