eitaa logo
کتابخانه ی زینبیون
47 دنبال‌کننده
107 عکس
1 ویدیو
1 فایل
کتابخوانی، برای یک ملت واجب و لازم است. 🌱حضرت امام خامنه ای 🌼خادم کانال جهت امانت کتاب و نظرات شما: اردکان، ترک آباد و احمد آباد
مشاهده در ایتا
دانلود
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 شیرین نمی دانشت مصطفی در چه برزخی دست وپا می زند. نمی دانست باید چکار کند. معلم ریاضیشان گفته بود آرزویی که ممکن است فقط در حد و قیافه یک خیال بماند را کنار بگذارید،چون زمانی به خودتان می آیید که می بینید این آرزو مثل بادکنک بوده،حجم زیاد داشته اما فقط باد هوا!😔 شیرین این حرف ها را خوب می فهمید،اما نمی خواست قبول کند. می ترسید اما کنار نمی گذاشت... (همراهان عزیز🌹 اگه رنج مقدس۱ رو خوندین حتمت حتمت ادامه این رمان هم که بخونید این رمان قشنگو به همه ی شما عزیزان پیشنهاد میکنم❤) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 با تاکسی خودم را به مرکز شهر رساندم.🚕 چشم هایم مثل آدم گرسنه به دنبال رد یا نشانه هایی ازآن کارناوال می گشت که من را تا آنجا کشانده بود. راننده تاکسی فرودگاه می گفت:تا یکی دوساعت دیگرکه آفتاب غروب می کندوهوا کمی خنک تر می شود،کارناوال راه می افتد. کار ناوال،شب تاصبح توی شهر می گرددومردم به دنبالش پای کوبی می کنند ونزدیک صبح،خسته وبی رمق به هتلشان بر می گردند.😑 تا صبح روز بعد که دوباره کار ناوال راه بیفتدودوباره دور یکدیگر جمع شوند. فکر کردم این هفته چه هفته لذت بخشی است!😍 هفته طلایی👍🤗 (کتابی جذاب و پراز ماجراهایی که آدمو به فکر فرو میبره و حتی میتونه راه خیلیارو عوض کنه پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش🌱) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌🏻 🍃بسم الله القاصم الجبارین🍃 سر ظهر بود و داشتم از پله های بلندو زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم میشد پایین می امدم که یکدفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جاخوردم😳زبانم بند امد،برای چند لحظه کوتاه نگاهمان بهم گره خورد،پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد... آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم.😅 بدون سلام و خدافظی دویدم توی حیاط واز انجا هم یک نفس به خانه خودمان رفتم. زن برادرم خدیجه داشت از چاه اب میکشید،من را که دید دلو آب از دستش رها شد وبه ته چاه افتاد،ترسیده بود. گفت:《قدم چی شده؟چرا رنگ پریده؟》 (کتابی توصیه شده از طرف خیلیا... که درمورد دلاوری ها و رشادت های شیرزنان ایرانیه توی هشت سال دفاع مقدس💪 حتما حتما این کتاب جذاب رو بخونید )♥️😊 @Horre_shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 صبح،وقتی بیدار شدم،اولین چیزی که توجهم را جلب کرد،همین تغییر رفتار مادرومادر بزرگ بود.🤔 با روز های دیگر فرق کرده بوند. بر خلاف همیشه،که حوصله هیچ کاری را نداشتند،سفره انداختند وبا هم صبحانه خوردیم🧀 بعد مادر بزرگ رفت سراغ خمیر کردن آرد تا نان بپزد.مادر هم سرگرم جارو کردن ورُفت وروب اتاق ها شد😉 دوسه ساعتی از روز گذسته بودکه صدای گریه بچه ای را شنیدم ولحظه ای بعد،زن حاج عین الله،که دست پسرش را گرفته بود،به خانه ما آمد.از پسرشخون می آمد.زن حاج عین الله خیلی ناراحت بود😔 مادر بزرگ با ناراحتی جلو دوید وپرسید:چه شده؟!😟 چه می دانم خواهر!با پسر یوسف دعواشان شده😞 از آن پدرش،این هم از بچه اش!وقتی مرد حاجی دنبال این کارها می افتد وارا به امان خداخدا ول می کند،از بچه اش چه توقعی داشته باشم☹️ (کتابی بسار عالی وجذاب که به شما همران عزیز پیشنهاد نیشه حتما بخونیدش🌷) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 حکیمه خاتون آرام آرام پیش آمد ودر یک قدمی رسول ایستاد وپرسید: آن جا نماز که تربت کربلا بود همراهت آوردی؟! رسول سری تکان داد.دست کرد توی جیبشوجانماز کوچک سبزی را بیرون آورد وطرف حکیمه خاتون برد. حکیمه خاتون جا نماز را کرفت ونگاهش کردوگفت:می شود برای من باشد؟!تا همیشه!😉 رسول سری تکان داد.از سروصورتش آب باران می چکید وشانه هایش از شدت گریه تکان می خورد😭 حکیمه خاتون نگاهش کردوگفت: حالا برو..... (کتابی پرماجرا وجذاب رو به شما دوستان پیشنهاد می کنم😊) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌🏻 🍃بسم الله القاصم الجبارین 🍃 بین زمین و اسمان بودیم، توی هواپیما. داشتیم میرفتیم سوریه. نگاهم به حاجی بود. انگار که خوابیده باشد. از شیشه هواپیما دو جنگده امریکایی را دیدم که مثل لاشخور دور و برمان می پلکیدند. دلم هری ریخت.ترس برم داشت.فکرم پیش حاجی بود فقط،یک دقیقه گذشت. دودقیقه......‌‌همانطور که سرش به صندلی تکیه داشت، چشم هایش را باز کرد...... (کتابی بسیار فوق العاده در مورد خاطره های سردار عزیزمان که چیز های بزرگی را به ما یاد میدهد خواندن این کتاب زیبا را به شدت به شما پیشنهاد میکنم)😊♥️ @Horre_shohada69 @Ktabkhoone_zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 برخورد گلوله تانک را با دپو باتمام وجود احساس کردم. لرزش زمین مثل ماشینی با آخرین سرعت ممکن از درونم عبور کرد.🚘 بعد خود را به همان حالت خوابیده روی هوا دیدم. به نظرم آمد برای اینکه پوستم از شدت گرما قلفتی ور نیاید،باید دهانم را باز کنم،دهانم را باز کردم وتا آمدم آتش را از دهانم بیرون بدهم،محکم به زمین خوردم خاک ها از دهان بازم به درون ریختند....😔 (رمانی بسیار جذاب در مورد خاطرات شهید آسعید آقا مرادی که از شهدای هشت سال دفاع مقدس هستند و وقتی دفترچه خاطراتشون تفحص شد داخلش نوشته بود که به یکی از سه آدرسی که تو دفترچه هست، دفترچه رسونده بشه وعلی آقای موذنی این خاطرات رو به صورت کتاب در آورده والان در خدمت شماست امیدوارم که از خوندن این کتاب لذت ببرید 😊) @Horre_Shohada69 @Ketabkhoone_Zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 وزارت مستعمرات درسال ۱۳۷۰میلادی مرا به مصر، عراق، تهران، حجاز و آستانه فرستاد تا معلومات کافی🧐 به منظور تقویت راه هایی برای ایجاد تفرقه میان مسلمین وگسترش تسلط بر کشور های اسلامی جمع آوری کنم... ودر همان وقت نه نفر دیگر از بهترین کارمندان وزارتخانه به همین منظور اعزام شدند واین افراد کسانی بودند که از نظر قدرت ونیرو وفعالیت،وجوش وخروش به منظور سیطره ی حکومت بر سایر بلاد اسلامی به حد کمال رسیده بودند😲 ...آخرین سخن دبیر کل را فراموش نمی کنم که به هنگام خداحافظی به نام مسیح با ما وداع کردوگفت: آینده وکشور ما در گروه پیروزی شما است،هرچه نیرو دارید در راه پیروزی به کار ببرید... @Horre_Shohada69 (این کتاب، در مورد خاطرات همفر، جاسوس انگلیسی، در مملکت های اسلامیه😡 او در این کتاب از ماموریتش به کشور های مصر، عراق، ایران،حجازواستانبول مرکز خلافت(عثمانی)وهدفش از این ماموریت که جمع آوری اطلاعات کافی برای در هم شکستن مسلمانان و نفوذ استعماری در ممالک اسلامی بود واز مسائلی که در این ماموریت برای او پیش می آید در این کتاب میگه. کتابی پر از هیجان و جذابیته که خوندنشو حتما توصیه میکنم ☺️) @Ketabkhoone_Zeinabioon
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 رسیدیم به روستای نهرمیان مردم یا حسین گویان می‌دویدند سمت ضریح انگار که بخواهند تریلی را فتح کنند؛ چند دقیقه ایستادیم و موقعی که تریلی داشت حرکت می‌کرد به مردم می‌گفتیم لبه حفاظ را ول کنند که یک وقت زمین نخورند.😧 پسر جوانی سماجت می کرد. گفتم: پسر جان ول کن الان زمین میخوری. پسر که فهمید دیر یا زود باید تریلی را رها کند به من گفت: ببین من فرشادم من را به اسم دعا کن کربلا بعد تریلی را ول کرد... داشتیم دور می شدیم که داد زد: فرشاد... یادت نره همان جا نشست به گریه و کف دستش را کوبید زمین.😭😭 دور می شدیم و فرشاد نشسته بود کنار جاده... من هم نشستم پشت تریلی به گریه😭😭😭 حاضر بودم همه چیزم را بدهم جایم را با فرشاد عوض کنم... (کتابی فوق العاده که مطمئنم تعریفشو زیاد شنیدید ماجرای کاروانیه که قراره گنبد امام حسین(ع) رو از قم به کربلا ببره و همه ی اتفاقایی که توی این مسیر میوفته مطمئنم از خوندن این کتاب لذت می برید و شاید حال و هوای خیلیارو عوض کنه هرکه دارد هوس کرب و بلا این کتابو حتما بخونه... ) @Horre_Shohada69 @ketabkhoone_zeinabioon
✌️🏻 🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃 من فقط عکسای خودم رو میذاشتم😇 عکسای مهمونیا و گردشایی که می رفتم.یا گردش یا تفریح،عکسای خودمو دوست داشتم🙂البته برام مهم بودلایک وپیام هم داشته باشم. پیجم مثل بچه ام شده بود.مثل خونه خودم.هم دوستش داشتم هم توش راحت بودم.خیلی راحت.....😌 همین که نا محدود بود وآزادی رو لمس می کردم،احساس قدرت می کردم.😎 @Horre_Shohada69 (این کتابی که الان پیش روتونه روایت یک پرونده امنیتی واقعی😎 با موضوع پوشش جعلی برای سوء استفاده از زنان ودختران توسط یک گروه بهایی است😧 این گروه بهایی مرتبط با یکی از شبکه های خارج از کشور بوده که یکی از فریب خوردگان این جریان در این کتاب روایت خودشو از فریبی که خورده تعریف می کند ودر کنار آن،نقش شبکه اجتماعی اینستاگرام در سرنوشت این دختر در قالب داستان تشریح می کند خیلیا دنبال این کتاب به شدت جذابن حتما حتما این کتابو بخونید تا خیلی چیزا براتون روشن بشه😊) @Ketabkhoone_Zeinabioon