«قصه ننه علی» 🌱
یک کتاب با روایتی پر فراز و نشیب از زندگی دختری که مادر دو شهید شد.🍃🌼
این کتاب📕داستان زندگی خانم همایونی است، از همان سه_چهار سالگی که با خانواده به تهران مهاجرت کرد و در کودکانهترین روزهای زندگیاش خانمی شد برای خودش و آموخت که قدرتی بسیار بیشتر از رنجها دارد..
👈حالا قدم به قدم با او همراه شوید تا لحظه شهادت پسرانش علی و امیر شاه آبادی، شهدایی که مادر با هزار ترفند، اجازه سفرشان به آسمان را از پدر گرفت.🎍
✍🏻نویسنده:مرتضی اسدی
▫️ناشر:حماسه یاران
▫️قالب کتاب:خاطرات
📖تعداد صفحات:۱۹۲ صفحه
💳 قیمت۷۵۰۰۰ ت با تخفیف ۷۰،۰۰۰ت🌱
#معرفی_کتاب
#قصه_ننه_علی
ثبت سفارش📲 و ارسال📦
@ketabkhon78
.
قصه ننه علی 🌱🕊
یک کتاب با روایتی پر فراز و نشیب از زندگی دختری که مادر دو شهید شد..🌸
داستانی از زندگی خانم همایونی، از همان سه_چهار سالگی که با خانواده به تهران مهاجرت کرد و در کودکانهترین روزهای زندگیاش خانمی شد برای خودش و آموخت که قدرتی بسیار بیشتر از رنجها دارد..✨🌾
✍🏻نویسنده:مرتضی اسدی
▫️ناشر:حماسه یاران
▫️قالب کتاب:خاطرات
📖تعداد صفحات:۱۹۲ صفحه
💳 قیمت۷۹ ت با تخفیف ۷۵ ت🌱
#معرفی_کتاب
#قصه_ننه_علی
ثبت سفارش📲 و ارسال📦
@ketabkhon78
کتاب متاب🌿📖
قصه ننه علی❤️🌸 (قصه زندگی زهرا همایونی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی)🌻 در کتاب قصه ننه علی داستا
برشی از کتاب
#قصه_ننه_علی🕊💙
به طرفم حمله کرد..تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقهی اول پرت شدم.. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت.. حسین از پلهها پایین آمد؛ اشاره کردم برگردد.. میدانست هروقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهی امیر از داخل خانه بلند شد.. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتماً ترسیده و میخواهد دلجویی کند.. گوشهی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دستوپا میزدم، نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بیانصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد...✨🌾
.
کتاب متاب🌿📖
قصه ننه علی🕊🌼 قصهی ننه علی، داستان زندگی زنی را میخوانیم که در سن کم، برای کمک به معیشت #خانواده
#تیکه_کتاب📙🌱
#قصه_ننه_علی💚
گوشه لباسم را گرفت،
پیراهنم را دور گردنم پیچید
و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند.
دست و پا میزدم،
نفسم بالا نمی آمد،
کم مانده بود خفه شوم،
از زمین بلندم کرد و
با پای برهنه هلم داد بیرون خانه
و در را پشت سرم بست
بلند شدم ،آرام چند ضربه به در زدم و
گفتم:
«رجب! باز کن..شبه بی انصاف
یه چادر بده سرم کنم
زنجیر پشت در را انداخت و
چراغ های خانه را خاموش کرد
پشت در نشستم
از خجالت سرم را پایین می انداختم
تا رهگذری صورتم را نبیند
پیش خودم گفتم اینم عاقبت تو زهرا
مردم با این سر و وضع ببیننت
چه فکری می کنند؟!»✨🕊
•