به نام خدا
این هفته طریق المهدی حس و حال دیگه ای داشت. قرار بود مهمان ویژهای داشتهباشیم.
مهمانی به نام شهید گمنام و درست در همسایگی ما یعنی عمود ۸۲.
تعداد موکب های این هفته به طرز محسوسی بیشتر شده بود جوری که وقتی ما رسیدیم کنار عمود ۸۱ مجبور شدیم به تیمی که داشتن زیر اندازهای موکبشون رو پهن میکردن، بگم سند عمود ۸۱ واسه ماست! لطفا چندمتر کنارتر تشریف داشته باشید!
بعد آوردن و چیدن میز و صندلی و بنرمون، کتابها و پذیرایی رو روی میزها چیدیم.
هنوز آماده نبودیم که جمعی سر رسیدن و دوست داشتن سریع کتابی که دوست دادن رو بردارن و برن و از دوستانشون جا نمونن.
این هفته سعی کردم داخل هر کتاب یادداشتی یا سوالی در رابطه با محتوای کتاب آماده کنم و همراه شماره تلفن ایتا به مخاطبین هدیه بدیم.
یکی از مادرها میگفت دخترم به عشق اجرای سرود سلام فرمانده اومده... میشه مثل دفعه قبل بچه ها رو جمع کنید و سلام فرمانده براشون پخش کنید؟!
دو خانم هم با بچه هاشون و پرچم به دوش و کالسکه کشان به موکب ما سرزدن.
میخواستم به بچه ها کتابها رو بدم که مادرها گفتن اینا نمیتونن فارسی بخونن.
خود مادرها هم فارسی رو با لهجه صحبت میکردن.
تابلو بود ایرانی نیستن ولی چهرههای پوشیدهی خانم ها اجازه نداد راجع به ملیتشون حدس بزنم که خودشون گفتن پاکستانی هستن.
البته اگر میگفتن اروپایی هستن با اون رنگ چشم و پوست بیشتر باور میکردم... .
رو حساب خارجی بودن به بچه هاشون کتاب رنگ آمیزی هدیه دادیم که دیگه زبان بین المللی هست و گویا!
و البته سهم مادرهای پاکستانی کتاب" مدرسه انتظار" بود که یه کتاب کاملا کاربردی و مفید هست.
یکی دیگه از مهمانهای موکب آقایی بود که اول دختر کوچکشون رو آوردن تا کتاب بگیرن و وقتی دیدن برای نوجوان هم کتاب داریم، دوتا پسر نوجوانش رو هم صدا کرد تا کتاب بگیرن.
از اشتیاقشون برای کتاب سر ذوق اومدم و علاوه بر هدیه به پسرها، از کتاب" مدرسه انتظار" یه نسخه هم به مادرخانواده هدیه دادم.
از مهمون های ویژهی این هفته حضور آقای قاسمی نویسنده محترم کتاب "مدرسه انتظار" بود که به خوبی با بچه ها و نوجوان ها ارتباط میگرفتن و باهاشون راجع به امام زمان عج گفتگو میکردن.
خدا رو شکر این هفته هم حدود ۴۰ کتاب رو تقدیم زائران طریق المهدی کردیم.
ساعت حوالی ۵ بود که شهید گمنام مهمان موکب ۸۲ شد و من چون باید میز و صندلی و بنر رو جمع میکردم توفیق حضور در کنار شهید رو پیدا نکردم و سهمم سلامی از دور بود و چشمی که از غم غربت این عزیز داغ شده بود.
دلم پر زد و رفت پیش مادر این شهید گمنام ...
بمیرم برات مادر.
#امام_زمان
#موکب_کتابنوشان۷
#سهشنبه_های_مهدوی
#حدفاصل_حرم_تا_جمکران
#حوالی_عمود۸۱
#طریق_المهدی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
زمان:
حجم:
172.6K
اینم صوت یکی از پسرهایی که این هفته کتاب پرسش و پاسخ مهدوی رو از کتابنوشان هدیه گرفتن و برامون پیام فرستادن.
هرچند نمیدونم کدوم یک از پسرهایی هست که دیروز کتاب رو گرفته ولی خیلی خوشحال شدم که کتاب رو خونده و برامون پیام داده.
#امام_زمان
#موکب_کتابنوشان۷
#سهشنبه_های_مهدوی
#حدفاصل_حرم_تا_جمکران
#حوالی_عمود۸۱
#طریق_المهدی
#صدای_مخاطب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام و صبح پاییزیتون بخیر🍃
اگه گفتین نوبت چیه؟!
بله! امروز و فردا نوبت خاطرات کربلای خودم هست.
فقط یه نکته بگم!
دوستان کل سفر من چند روز بیشتر نبود. دوست دارم دیدههام رو بنویسم.
توصیف حسی که با دیدن یک صحنه ایجاد شده ممکنه یک پست بشه و همین به نظر شما باعث طولانی شدن سفرم شده باشه.
پس برای دونستن انتهای ماجرا عجله نکنید!
راه هم بخشی از سفر هست و همیشه نباید فقط به مقصد فکر کرد.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
به نام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۲۹
راننده مقابل ساختمان بزرگی با بلوک های سیمانی ترمز کرد.
تشتهای بزرگ پر از "مای بارد" مقابل ساختمان بود و هر تشنهای رو وسوسه میکرد به سمتشون بره.
با پیاده شدن راننده، همهی ۱۶ مسافر ون ده دیناری پیاده شدیم و به سمت آب ها رفتیم...
السلام علیک یا ابا عبدالله...
وارد قسمت زنانه موکب شدیم.
اتاق بزرگی بود با جمعیت حدودا بیست نفره که ظاهرا همگی زائر عراقی بودند.
من و زهرا خانم و اون دوتا خانم مانتویی و خالهی حسین آقا، کنار هم و سر سفرهای که از قبل پهن شده بود نشستیم.
دختر کوچک عراقی که مسئول آمار گرفتن از مهمان ها بود به دختر سیاه پوشی که سینی خالی غذا روی سرش بود اشاره کرد و با دستش عدد پنج رو نشون داد و دختر سینی به سر، رفت تا با سینی پر از غذا برگرده.
همینطور که اطرافم رو نگاه میکردم چشمم به بچه هایی افتاد که انتهای اتاق روی بالش های نرم خوابیده بودن. حال و هوای اتاق شبیه خونه روستایی های قدیمی بود که بوی صندوق مادربزرگ ها رو میداد!
چقدر حس خوبی داشت این اتاق. از اون اتاق هایی بود که نیم ساعت خواب تو اونجا به لحاظ کمّی با ده ساعت خواب تو جاهای دیگه برابری میکرد! هرچند به لحاظ کیفی قابل قیاس نبود.
همینطور که اطرافم رو نگاه میکردم چند گوشی در حال شارژ رو دیدم و یاد گوشی بدون شارژم افتادم ولی شارژر همراهم نبود!
مجبور بودم با کمک زبان بدن و در صورت اضطرار، شهره لرستانی درونم از زائران عراقی شارژر بگیرم!
به سمت خانم جوانی رفتم و بعد از سلام علیک به سیم شارژر گوشیش اشاره کردم و بعد به گوشی خودم.
خدا رو شکر منظورم رو فهمید و با لبخندی شارژر خودش رو بهم امانت داد و همونجا زدم شارژ.
همین حین دختر سینی به سر هم وارد اتاق شد.
غذا برنج با خورشت بامیه بود.
چشم های زهرا خانم با دیدن بامیه برق زد!
به نظرم رو حساب کنترل قندش حاضر بود تمام بامیه های غذای من رو هم بخوره!
مشغول غذا خوردن شدیم و خدا رو شکر کردم که از متخصصین آشپزی همراهمون نیست تا راجع به کیفیت پخت غذا نظر تخصصی بده و بگه برنجش خوب دم نکشیده، خورشتش خوب جا نیفتاده و حرفهایی از این دست که بعضی ها فکر میکنن اگر نگن بقیه گمون میکنن اونا تو عمرشون غذا نخوردن!
با تمام شدن غذا، سفره یکبار مصرف رو جمع کردیم و آماده رفتن شدیم.
از زن های عراقی و میزبان خداحافظی کردیم و بعد پس دادن شارژر، به سمت ون خودمون حرکت کردیم.
همینطور که از موکب دور میشدیم با خودم فکر میکردم یعنی اینجا خونه عراقی هاست که تو این ایام به موکب تغییر کاربری داده یا از اول به عنوان موکب و استراحت گاه زوار ساختنش؟!
هر کدوم باشه، خوش به سعادت صاحب این خونه که دل بزرگی داره که به عشق مولاش، به زائران ناشناختهی امام این چنین خدمت رسانی میکنه.
مجدد سوار ون شدیم و باز ما بودیم و جاده و جاده...
کمی بعد وارد شهری شدیم که نمیدونستم کجاست.
نه تنها خبری از تابلوی "ابتدای حوزه استحفاظی فلان منطقه" یا "انتهای حوزه استحفاظی فلان جا " تو جاده های عراق نیست، حتی اسم شهرها هم توی هیچ تابلویی دیده نمیشه.
واقعا نمیدونم کجای کرهی زمین هستیم!
صدای یکی از مسافرها رو میشنوم که میگه اینجا بابل هست!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_بیست_و_نهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام کتابنوشانی های عزیز🍃
دیروز یه سر به پاتوق کتاب قم زدم📚
کتابفروشی تم یلدایی داشت!🍉
گفتم شما رو بی بهره نذارم!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32