سلام دوستان
عزاداریهاتون قبول
خدمت دوستانی که پیگیر موکب دیروز بودن عرض کنم که، شکر خدا مثل هفته های قبل موکب برپا بود.
فقط چون امروز مشغلهام زیاد بود فرصت نکردم بنویسم.
ان شالله تا شب پست امروز رو اماده میکنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و وقت بخیر دوستان گرامی کتابنوشان
فعالیت موکب این هفته رو با مهمان ویژهای شروع کردیم.
"مادرم" مهمون ما بودن و با هم رفتیم عمود ۸۱
این هفته هم شاهد وزش شدید باد بودیم و قبل چیدن کتابها به بچه هام سپردم سنگ جمع کنن تا شاهد پرواز کتابها در آسمان نباشیم!
مهمان های این هفته هم از چند شهر مختلف بودن و البته بعضی افراد هم زائرانی بودن که هفته های پیش میهمان موکبمون شده بودن.
این هفته هم نیروی کمکی مناسبی نداشتم و عکاسی افتاده بود دست بچه ها! و نتیجه اش عکس هایی هست که تو کلیپ میبینید.
با تموم شدن هدیه کتابها همراه مادرم و دخترام توی پیاده روی شرکت کردیم
حس و حال طریق المهدی برای مادرم جذاب بود و تازگی داشت و دوست داشتن بعد از برگشت، توی شهر خودمون هم همچین موقعیتی ایجاد کنه.
دخترام هم دوست داشتن به موکب تلسکوپی که هفته پیش دیده بودم سر بزنیم و این ها هم ماه رو با چاله های صورتش رصد کنن ولی باید سریع تر برمیگشتیم چون مادرم بلیط برگشت داشتن... .
خدا رو شکر که این هفته هم با داشتن مهمون، تونستیم موکب رو برپا کنیم و کتابهای جذاب مهدوی روبه گروهی از کودکان و نوجوانان معرفی و با امام زمانمون بیشتر آشنا کنیم.
#امام_زمان
#موکب_کتابنوشان۹
#سهشنبه_های_مهدوی
#حدفاصل_حرم_تا_جمکران
#عمود۸۱
#طریق_المهدی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
اینم پیام پرلطف و محبت یکی از دوستان هست که دیروز برام ارسال کرده بودن.
واقعا با دیدن همچین پیام هایی به ادامهی کار موکب امیدوارتر میشم.
کثَّرالله امثالهم
#طریق_المهدی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۳۳
بالاخره حوالی ساعت ۵ و نیم عصر رسیدیم به نجف. حدودا ۱۰ ساعت طول کشیده بود تا از مرز مهران به نجف برسیم. ده ساعت برای حدود ۳۰۰ کیلومتر؟!
کنار حرم، خیابان شلوغ بود و مملو از زائر و ماشین و موکب هایی که گُله به گله مشغول پذیرایی از زائر ها بودند. "مای بارد" پای ثابت پذیرایی موکب ها بود و به تبع، سلسله تپه های "مای بارد" در کنار جاده چهرهی نامطلوبی به شهر داده بود.
برای مدیریت زباله توی این ایام، سطل آشغال جوابگو نیست و لاجرم سلسله سطل آشغال ممکنه پاسخگو باشه.
از این که این حجم از زباله رو تو خیابون های منتهی به حرم میدیم خیلی حس بدی داشتم و تو ذهنم دنبال راهکار بودم!
با زهرا خانم به سمت درب ورودی حرم راه افتادیم و از خادمها آدرس باب القبله رو پرسیدیم تا سریع تر به شارع الرسول که خواهر و برادر زهرا خانم اونجا منزل گرفته بودن، بریم.
وقتی از خادم پرسیدیم باب القبله کجاست گفت تقریبا دورترین در به این در میشه باب القبله!
خستگی و گرسنگی و تشنگی راه باعت شده بود کوله رو سنگین تر حس کنم و با کوفتگی فقط دنبال جایی بودیم که کمی ولو بشیم و خستگی درکنیم و با این جواب خستگی مضاعف شد.
پرده رو کنار زدیم و از قسمت زنانهی گیت وارد شدیم.
از قسمت بازرسی بدنی که رد شدیم، کوله رو روی نوار نقاله گذاشتیم و سمت دیگه تحویل گرفتیم.
خنکی اتاقی که کوله ها رو تحویل میگرفتیم فوق العاده دلچسب بود.
به بهانهی این که منتظر زهرا خانم هستم، جلوی کولر ایستادم بلکه جبران خنکی قطره چکانی کولر ون ده دیناری بشه!
ناخودآگاه یاد اولین سفرم به عراق در سال ۹۱ افتادم.
اون موقع از چند خیابان مونده به حرمها، بازرسی شروع میشد، معمولا کنار گیت ماموران عراقی با یونیفرم های لجنی_آبی و کلت کمری و چهره های آفتاب سوخته حواسشون به همه جا بود و ما باید چند گیت رو رد میکردیم و هر دفعه بازرسی میشدیم تا بتونیم به محدودهی حرم برسیم.
ولی حالا خبری از این گشت ها نبود.
و این یعنی امنیت.
یاد عکس جوانانی افتادم که کنار موکبهای بین راهی دیده بودم.
حشدالشعبی عراق، ابومهدی المهندس... حاج قاسم و خون هایی که این سالها به ناحق ریخته شدند تا نتیجه شون بشه امنیت.
با رسیدن زهرا خانم وارد قسمت زنانه شدیم و دنبال باب القبله میگشتیم و خادم ها همچنان ما رو به قسمت های دوردست حرم راهنمایی میکردند.
شاید نزدیک یک ساعت با خستگی راه و کوله بر دوش از لای مغازه ها و جمعیت عبور کردیم تا شارع الرسول رو پیدا کردیم.
از طرفی چون گوشی هر دونفرمون خاموش شده بود، آدرس دقیق رو نداشتیم!
فقط یادمون بود باید تو شارع الرسول دنبال مدرسه آیت الله جوادی تبریزی بگردیم.
هنگام عبور از صحن حرم، از دور عرض ادبی به حضرت پدر داشتیم اما باید میرفتیم منزل و یک دور دیگه با شرایط جسمی و روحی بهتر برمیگشتیم.
حالا فقط رهگذر بودیم. رهگذری خسته و کوفته!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_سی_و_سوم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید یکی از بچههایی که از موکب کتابنوشان، کتاب هدیه گرفتن؛
چه کار قشنگی انجام دادن!
احسنت به معلم کتابدوستشون و مادر محترم
#طریق_المهدی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام و عرض ادب
ان شالله تا شب ادامه خاطره و اسم منتخب این هفته رو اعلام میکنم.
ببخشید بابت تاخیر!🍀
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
به نام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۳۴
بلاخره به شارع الرسول رسیدیم.
شارع الرسول خیابان خیلی شلوغی بود که از یک طرف به صحن حرم باز میشد و از طرف دیگه به بازار وصل بود. جایی شبیه بازار رضای مشهد خودمون!
بعضی از مغازه ها انواع شیرینیهای چرب و چیلی عراقی با روغنی که به سینی چکه میکرد میفروختند.
بعضیها اسباب بازی و سوغاتی های ایرانی پسند داشتند!
از کفش و دمپایی تا لیف حمام و چمدان و خلاصه هرچیزی که یک زائر نیاز داره تو مغازه ها پیدا میشد.
همینطور که مغازه ها رو میدیدم، چشممون به تابلوهای بالای ساختمانها بود که مدرسه آیت الله شیخ جواد تبریزی رو پیدا کنیم.
از چند مغازهدار آدرس مدرسه رو پرسیدیم و همگی انتهای شارع رو نشون میدادن.
از شدت خستگی به نظر مون میرسید اون خیابون انتهایی نداره. دلم میخواست زودتر به مدرسهبرسیم و یه استراحت حسابی داشته باشم.
وقتی به نزدیکی انتهای شارع رسیدیم و مدرسه رو ندیدیم، از یک حاج آقایی مجدد آدرس رو پرسیدیم و ایشون گفتن انتهای همین کوچهی دست چپی، میتونید به مدرسه برسید و مسیر شون رو ادامه دادند و رفتن.
با زهرا خانم پا تند کردیم و به سمتی که نشون داده بودن رفتیم و با چشمای گرد شده دیدیم انتهای کوچه بن بست هست!
حاج آقا شما هم آره؟!
نکنه حاج آقا تبریزی بودن و آدرس غلط دادن مثل بعضی تبریزیها تو ژنشون بوده!!
دیدم نمیشه! برگشتیم به شارع اصلی.
باید با خواهر زهرا خانم حرف میزدیم.
داخل یک مغازه لباسفروشی رفتیم و به صاحب مغازه گفتیم نیاز به شارژ گوشیم داریم و ایشون پریز وسط مغازه رو نشون دادن.
ده دقیقهای صبر کردیم تا انقدری شارژ بشه که بتونیم آدرس رو پیدا کنیم.
خواستیم مبلغی برای استفاده از برق بپردازیم که صاحب مغازه قبول نکردن و شاید ته دلشون گفتن بیا برو بینیم بابا!
روبروی مغازه هتلی بود.همونجا ایستادیم و زنگ زدیم به خواهر زهرا خانم که بگیم بیا ما رو پیدا کن!
برادر زهرا خانم گوشی رو برداشتن و گفتن فلان هتل رو پیدا کنید ما کنارش هستیم.
دوباره چند کوچه جلو رفتیم و از همونجایی سر درآوردیم که حاج آقای تبریزی آدرس داده بود! یعنی بن بست!
از شدت خستگی نه چشمامون درست میدید و نه نای راه رفتن داشتیم.
همین موقع صدای آقا سجاد رو شنیدیم که میگفت خاله زهرا! برگردین!
وقتی برگشتیم بالاخره چشممون به جمال خواهر و خواهرزاده زهرا خانم روشن شد.
در واقع انتهای اون کوچه بن بست نبود!
در فاصلهی نیم متری دیوار انتهایی، کوچهای به سمت راست باز میشد و از اونجا مدرسه آیت الله جوادی تبریزی پیدا بود.
ما به گمان این که کوچه بن بست هست به تهش نرفتیم و چه قضاوتی در مورد حاج آقا داشتیم!
الهی العفو!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_سی_و_چهارم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام و وقت بخیر کتابنوشانیهای گرامی 🍀
ابتدا تشکر میکنم از تک تک عزیرانی که توی چالش این هفته شرکت کردند. ببخشید که وسعمون در حد هدیهی یک کتاب در هفته است. اما بریم سراغ فرد برگزیده این هفته:
این دوستمون چون پیام رو به گروههای بیشتری ارسال کرده بودن ، نفر منتخب اعلام میشن.
و اما نحوهی دریافت کتاب:
برندههای هر هفته میتونن هر کتابی تا سقف ۱۰۰ هزار تومان انتخاب و دریافت کنند.
همچنین اگر مایل باشن میتونن کتابی با قیمت ۷۵ تومن هم انتخاب کنند و ۲۵تومان مابقی هزینه پستشون بشه و یا این که کتاب گرون تر از ۱۰۰ هزار انتخاب کنند و هزینهی مازاد بر قیمت کتاب و پست رو خودشون تقبل کنند.
برای دریافت کتاب به این آیدی پیام بدین
@Mim_Saaaaad
#هدیه_کتاب
#هدیه_دی_ماه
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام و روز بخیر عزیزان کتابنوشانی🍃
امیدوارم شروع هفتهی خوبی داشته باشید.
این هفته میریم سراغ معرفی کتاب مردی که حتی دشمنانش عکسش رو تو اتاق کارشون نصب کرده بودن تا یادشون باشه با چه مرد بزرگی طرف هستن.
بله! حاج قاسم... سلیمانی عزیز ما♥️
کتاب سلیمانی عزیز۲ با خاطرات نیم صفحه ای و حتی گاها چند خطی، این بزرگ مرد رو از زبان کودک و بزرگسال، بازیگر و سرباز ، روستایی و شهری و ... معرفی کرده و قطعا خاطرات نابی تو این کتاب میخونید که تا حالا جایی نشنیدین و نخوندین.
سردار سلیمانی محبوب دلها بود .
یک علتش اینه که اهل تلاش و پرکار بودند.
میدونید پرکار یعنی چی؟
ببینید حاجی ۳ روز آخر عمرشون کجا بودن:
سه شنبه کرمان
چهارشنبه تهران
پنجشنبه سوریه و لبنان
بامداد جمعه عراق
یک عمر همینطور زندگی کردند.
ما چطور وقت میگذرونیم؟
پارسال تو این ایام کتاب سلیمانی عزیز ۱ رو معرفی کردیم و امسال سلیمانی عزیز۲
🛒شما میتونید برای خرید کتاب جذاب سلیمانی عزیز ۱ و ۲ با تخفیف ۲۵ درصد به این آیدی پیام بدین:
@Mim_Saaaaad
@Mim_Saaaaad
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_پنجم
#سلیمانی_عزیز_۲
#مهدی_قربانی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝برشِ اول از کتاب سلیمانی عزیز ۲
همه دنبالش بودند؛ کامران سابکی، شرور معروف منطقه. آب شده بود رفته بود توی زمین.
آن روز داشتیم با هلی کوپتر، منطقه را بررسی میکردیم که کامران را دیدیم؛ وسط بیابان برهوت با دارودسته اش. سر سلاح هایشان را به سمت هلی کوپتر گرفتند و شروع کردند به تیراندازی. فوری بی سیم زدم به حاج قاسم:«کامران توی چنگمونه، بزنیمش؟!» محکم و قاطع گفت: «نه.»
بعد آدرس یک موقعیت را داد و گفت:«بیایْد اونجا» وقتی رفتیم، دیدم حاجی توی چادر با سه تا زن و هفت هشت تا بچه ی قدونیم قد نشسته.
آرام پرسیدم:«اینا کی هستن؟»
گفت:«زن و بچه ی کامران.»
کامران با واسطه گفته بود میخواهد تأمین بگیرد و دست از شرارت بردارد.
خبرش که به حاجی رسید، گفت:«قبول، فقط با فلانی هم که فرمانده منطقه ست هماهنگ کنید.» وقتی به آن فرمانده گفتیم کامران تأمین می خواهد، قبول نکرد و گفت:«بزنیدش.»
خبر به حاج قاسم رسید؛ خیلی ناراحت شد. گفت:«کامران رو از منطقه فراری بدید.» با اینکه به ما اعتماد داشت و می دانست روی حرفش حرف نمی زنیم، باز با یک واسطه ای به کامران خبر داده بود که منطقه را ترک کند.
_حاجی چرا نذاشتی اون روز کامران رو بزنیم؟ فرصت خوبی بود.
_چرا باید می زدم، وقتی می بینم از فقر و فلاکت و بدبختی افتاده توی این راه.
بعد آن چند تا زن و بچه را به یادم آورد و ادامه داد:«کامران رو می زدم، بعدش چی؟ جواب اون زن های بیوه و بچه های یتیم رو کی می داد؟ همون بچه ها فردا خودشون میشدن چند تا کامران سابکی. این راهش نیست.»
راویان: سهراب سلیمانی، برادر شهید/سلیمان شمس الدینی
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_پنجم
#سلیمانی_عزیز۲
#مهدی_قربانی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32