بنام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۳۳
بالاخره حوالی ساعت ۵ و نیم عصر رسیدیم به نجف. حدودا ۱۰ ساعت طول کشیده بود تا از مرز مهران به نجف برسیم. ده ساعت برای حدود ۳۰۰ کیلومتر؟!
کنار حرم، خیابان شلوغ بود و مملو از زائر و ماشین و موکب هایی که گُله به گله مشغول پذیرایی از زائر ها بودند. "مای بارد" پای ثابت پذیرایی موکب ها بود و به تبع، سلسله تپه های "مای بارد" در کنار جاده چهرهی نامطلوبی به شهر داده بود.
برای مدیریت زباله توی این ایام، سطل آشغال جوابگو نیست و لاجرم سلسله سطل آشغال ممکنه پاسخگو باشه.
از این که این حجم از زباله رو تو خیابون های منتهی به حرم میدیم خیلی حس بدی داشتم و تو ذهنم دنبال راهکار بودم!
با زهرا خانم به سمت درب ورودی حرم راه افتادیم و از خادمها آدرس باب القبله رو پرسیدیم تا سریع تر به شارع الرسول که خواهر و برادر زهرا خانم اونجا منزل گرفته بودن، بریم.
وقتی از خادم پرسیدیم باب القبله کجاست گفت تقریبا دورترین در به این در میشه باب القبله!
خستگی و گرسنگی و تشنگی راه باعت شده بود کوله رو سنگین تر حس کنم و با کوفتگی فقط دنبال جایی بودیم که کمی ولو بشیم و خستگی درکنیم و با این جواب خستگی مضاعف شد.
پرده رو کنار زدیم و از قسمت زنانهی گیت وارد شدیم.
از قسمت بازرسی بدنی که رد شدیم، کوله رو روی نوار نقاله گذاشتیم و سمت دیگه تحویل گرفتیم.
خنکی اتاقی که کوله ها رو تحویل میگرفتیم فوق العاده دلچسب بود.
به بهانهی این که منتظر زهرا خانم هستم، جلوی کولر ایستادم بلکه جبران خنکی قطره چکانی کولر ون ده دیناری بشه!
ناخودآگاه یاد اولین سفرم به عراق در سال ۹۱ افتادم.
اون موقع از چند خیابان مونده به حرمها، بازرسی شروع میشد، معمولا کنار گیت ماموران عراقی با یونیفرم های لجنی_آبی و کلت کمری و چهره های آفتاب سوخته حواسشون به همه جا بود و ما باید چند گیت رو رد میکردیم و هر دفعه بازرسی میشدیم تا بتونیم به محدودهی حرم برسیم.
ولی حالا خبری از این گشت ها نبود.
و این یعنی امنیت.
یاد عکس جوانانی افتادم که کنار موکبهای بین راهی دیده بودم.
حشدالشعبی عراق، ابومهدی المهندس... حاج قاسم و خون هایی که این سالها به ناحق ریخته شدند تا نتیجه شون بشه امنیت.
با رسیدن زهرا خانم وارد قسمت زنانه شدیم و دنبال باب القبله میگشتیم و خادم ها همچنان ما رو به قسمت های دوردست حرم راهنمایی میکردند.
شاید نزدیک یک ساعت با خستگی راه و کوله بر دوش از لای مغازه ها و جمعیت عبور کردیم تا شارع الرسول رو پیدا کردیم.
از طرفی چون گوشی هر دونفرمون خاموش شده بود، آدرس دقیق رو نداشتیم!
فقط یادمون بود باید تو شارع الرسول دنبال مدرسه آیت الله جوادی تبریزی بگردیم.
هنگام عبور از صحن حرم، از دور عرض ادبی به حضرت پدر داشتیم اما باید میرفتیم منزل و یک دور دیگه با شرایط جسمی و روحی بهتر برمیگشتیم.
حالا فقط رهگذر بودیم. رهگذری خسته و کوفته!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_سی_و_سوم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید یکی از بچههایی که از موکب کتابنوشان، کتاب هدیه گرفتن؛
چه کار قشنگی انجام دادن!
احسنت به معلم کتابدوستشون و مادر محترم
#طریق_المهدی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام و عرض ادب
ان شالله تا شب ادامه خاطره و اسم منتخب این هفته رو اعلام میکنم.
ببخشید بابت تاخیر!🍀
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
به نام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۳۴
بلاخره به شارع الرسول رسیدیم.
شارع الرسول خیابان خیلی شلوغی بود که از یک طرف به صحن حرم باز میشد و از طرف دیگه به بازار وصل بود. جایی شبیه بازار رضای مشهد خودمون!
بعضی از مغازه ها انواع شیرینیهای چرب و چیلی عراقی با روغنی که به سینی چکه میکرد میفروختند.
بعضیها اسباب بازی و سوغاتی های ایرانی پسند داشتند!
از کفش و دمپایی تا لیف حمام و چمدان و خلاصه هرچیزی که یک زائر نیاز داره تو مغازه ها پیدا میشد.
همینطور که مغازه ها رو میدیدم، چشممون به تابلوهای بالای ساختمانها بود که مدرسه آیت الله شیخ جواد تبریزی رو پیدا کنیم.
از چند مغازهدار آدرس مدرسه رو پرسیدیم و همگی انتهای شارع رو نشون میدادن.
از شدت خستگی به نظر مون میرسید اون خیابون انتهایی نداره. دلم میخواست زودتر به مدرسهبرسیم و یه استراحت حسابی داشته باشم.
وقتی به نزدیکی انتهای شارع رسیدیم و مدرسه رو ندیدیم، از یک حاج آقایی مجدد آدرس رو پرسیدیم و ایشون گفتن انتهای همین کوچهی دست چپی، میتونید به مدرسه برسید و مسیر شون رو ادامه دادند و رفتن.
با زهرا خانم پا تند کردیم و به سمتی که نشون داده بودن رفتیم و با چشمای گرد شده دیدیم انتهای کوچه بن بست هست!
حاج آقا شما هم آره؟!
نکنه حاج آقا تبریزی بودن و آدرس غلط دادن مثل بعضی تبریزیها تو ژنشون بوده!!
دیدم نمیشه! برگشتیم به شارع اصلی.
باید با خواهر زهرا خانم حرف میزدیم.
داخل یک مغازه لباسفروشی رفتیم و به صاحب مغازه گفتیم نیاز به شارژ گوشیم داریم و ایشون پریز وسط مغازه رو نشون دادن.
ده دقیقهای صبر کردیم تا انقدری شارژ بشه که بتونیم آدرس رو پیدا کنیم.
خواستیم مبلغی برای استفاده از برق بپردازیم که صاحب مغازه قبول نکردن و شاید ته دلشون گفتن بیا برو بینیم بابا!
روبروی مغازه هتلی بود.همونجا ایستادیم و زنگ زدیم به خواهر زهرا خانم که بگیم بیا ما رو پیدا کن!
برادر زهرا خانم گوشی رو برداشتن و گفتن فلان هتل رو پیدا کنید ما کنارش هستیم.
دوباره چند کوچه جلو رفتیم و از همونجایی سر درآوردیم که حاج آقای تبریزی آدرس داده بود! یعنی بن بست!
از شدت خستگی نه چشمامون درست میدید و نه نای راه رفتن داشتیم.
همین موقع صدای آقا سجاد رو شنیدیم که میگفت خاله زهرا! برگردین!
وقتی برگشتیم بالاخره چشممون به جمال خواهر و خواهرزاده زهرا خانم روشن شد.
در واقع انتهای اون کوچه بن بست نبود!
در فاصلهی نیم متری دیوار انتهایی، کوچهای به سمت راست باز میشد و از اونجا مدرسه آیت الله جوادی تبریزی پیدا بود.
ما به گمان این که کوچه بن بست هست به تهش نرفتیم و چه قضاوتی در مورد حاج آقا داشتیم!
الهی العفو!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_سی_و_چهارم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام و وقت بخیر کتابنوشانیهای گرامی 🍀
ابتدا تشکر میکنم از تک تک عزیرانی که توی چالش این هفته شرکت کردند. ببخشید که وسعمون در حد هدیهی یک کتاب در هفته است. اما بریم سراغ فرد برگزیده این هفته:
این دوستمون چون پیام رو به گروههای بیشتری ارسال کرده بودن ، نفر منتخب اعلام میشن.
و اما نحوهی دریافت کتاب:
برندههای هر هفته میتونن هر کتابی تا سقف ۱۰۰ هزار تومان انتخاب و دریافت کنند.
همچنین اگر مایل باشن میتونن کتابی با قیمت ۷۵ تومن هم انتخاب کنند و ۲۵تومان مابقی هزینه پستشون بشه و یا این که کتاب گرون تر از ۱۰۰ هزار انتخاب کنند و هزینهی مازاد بر قیمت کتاب و پست رو خودشون تقبل کنند.
برای دریافت کتاب به این آیدی پیام بدین
@Mim_Saaaaad
#هدیه_کتاب
#هدیه_دی_ماه
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام و روز بخیر عزیزان کتابنوشانی🍃
امیدوارم شروع هفتهی خوبی داشته باشید.
این هفته میریم سراغ معرفی کتاب مردی که حتی دشمنانش عکسش رو تو اتاق کارشون نصب کرده بودن تا یادشون باشه با چه مرد بزرگی طرف هستن.
بله! حاج قاسم... سلیمانی عزیز ما♥️
کتاب سلیمانی عزیز۲ با خاطرات نیم صفحه ای و حتی گاها چند خطی، این بزرگ مرد رو از زبان کودک و بزرگسال، بازیگر و سرباز ، روستایی و شهری و ... معرفی کرده و قطعا خاطرات نابی تو این کتاب میخونید که تا حالا جایی نشنیدین و نخوندین.
سردار سلیمانی محبوب دلها بود .
یک علتش اینه که اهل تلاش و پرکار بودند.
میدونید پرکار یعنی چی؟
ببینید حاجی ۳ روز آخر عمرشون کجا بودن:
سه شنبه کرمان
چهارشنبه تهران
پنجشنبه سوریه و لبنان
بامداد جمعه عراق
یک عمر همینطور زندگی کردند.
ما چطور وقت میگذرونیم؟
پارسال تو این ایام کتاب سلیمانی عزیز ۱ رو معرفی کردیم و امسال سلیمانی عزیز۲
🛒شما میتونید برای خرید کتاب جذاب سلیمانی عزیز ۱ و ۲ با تخفیف ۲۵ درصد به این آیدی پیام بدین:
@Mim_Saaaaad
@Mim_Saaaaad
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_پنجم
#سلیمانی_عزیز_۲
#مهدی_قربانی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝برشِ اول از کتاب سلیمانی عزیز ۲
همه دنبالش بودند؛ کامران سابکی، شرور معروف منطقه. آب شده بود رفته بود توی زمین.
آن روز داشتیم با هلی کوپتر، منطقه را بررسی میکردیم که کامران را دیدیم؛ وسط بیابان برهوت با دارودسته اش. سر سلاح هایشان را به سمت هلی کوپتر گرفتند و شروع کردند به تیراندازی. فوری بی سیم زدم به حاج قاسم:«کامران توی چنگمونه، بزنیمش؟!» محکم و قاطع گفت: «نه.»
بعد آدرس یک موقعیت را داد و گفت:«بیایْد اونجا» وقتی رفتیم، دیدم حاجی توی چادر با سه تا زن و هفت هشت تا بچه ی قدونیم قد نشسته.
آرام پرسیدم:«اینا کی هستن؟»
گفت:«زن و بچه ی کامران.»
کامران با واسطه گفته بود میخواهد تأمین بگیرد و دست از شرارت بردارد.
خبرش که به حاجی رسید، گفت:«قبول، فقط با فلانی هم که فرمانده منطقه ست هماهنگ کنید.» وقتی به آن فرمانده گفتیم کامران تأمین می خواهد، قبول نکرد و گفت:«بزنیدش.»
خبر به حاج قاسم رسید؛ خیلی ناراحت شد. گفت:«کامران رو از منطقه فراری بدید.» با اینکه به ما اعتماد داشت و می دانست روی حرفش حرف نمی زنیم، باز با یک واسطه ای به کامران خبر داده بود که منطقه را ترک کند.
_حاجی چرا نذاشتی اون روز کامران رو بزنیم؟ فرصت خوبی بود.
_چرا باید می زدم، وقتی می بینم از فقر و فلاکت و بدبختی افتاده توی این راه.
بعد آن چند تا زن و بچه را به یادم آورد و ادامه داد:«کامران رو می زدم، بعدش چی؟ جواب اون زن های بیوه و بچه های یتیم رو کی می داد؟ همون بچه ها فردا خودشون میشدن چند تا کامران سابکی. این راهش نیست.»
راویان: سهراب سلیمانی، برادر شهید/سلیمان شمس الدینی
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_پنجم
#سلیمانی_عزیز۲
#مهدی_قربانی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
🔸چالش داریم چه چالشی🔸
کم کم داریم به روز مادر نزدیک میشیم
هرچند شأن ومقام مادر فراتر از این حرفا هست و محدود به یک روز و یک هفته و سال نیست اما ...!
به هر حال !
بنا داریم دریک چالش متفاوت به ۵ نفر از بزرگوارانی که تصاویر وکلیپ های زیبایی از :
🌻دستبوسی مادر
🪴بوسیدن پیشانی
🌷بوسیدن پای ایشان
🌺دعا کردن مادر
☀️بوسیدن چادر ایشان
🍄اهدای هدیه یا گل به مادر
🌻نقل خاطره کوتاه از ارتباط با مادر
و هر نوع عکس و کلیپ و یا وویسی که در آن به نوعی به محضر مادر ابراز ارادتی شده
هدایایی تقدیم کنیم.
👈 فرصت شرکت در این چالش تا پایان هفته پیش رو هست،
لطفا عجله نکنید.
🔸 بهترین و زیباترین عکس وکلیپ ها با رأی گیری توسط اعضای کانال انتخاب میشوند
لطفا عکس و کلیپ هاتونو به این آیدی @babamasal ارسال کنید.
کانال بابا مثل👇👇
@babamassal
دوستان چند وقتی بود میخواستم
کانال بابامثل رو خدمتتون معرفی کنم.
یه کانال خودمونی با محتواهای مفید.
پیشنهاد میکنم عضو کانالشون بشید.
تازه! این هفته به مناسبت روز مادر چالش و هدیه هم دارن.
همه میتونید شرکت کنید.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝برشِ دوم از کتاب سلیمانی عزیز ۲
از مشهد بر می گشتیم.
هواپیما تاخیر داشت. بابا از همان موقع که نشستیم روی صندلی، کتاب باز کرد و مشغول شد. یک خانم بدحجاب کنار من نشسته بود و مدام زیر لب غر می زد.
_پروازاشون هم مثل بقیه ی کاراشون. همه چیز این مملکت مشکل داره.
پرواز که بلند شد، هنوز گله و شکایت های زن ادامه داشت. بابا یک لحظه خم شد، نگاهی به آن خانم انداخت و دوباره سرش رفت توی کتاب کمی که گذشت، از جیبش چند تا شیرینی درآورد و گفت:«بده به اون خانوم.» شیرینی ها را لای دستمال گذاشتم و تعارف کردم. زن به سر و وضعم نگاه کرد.
انگار که از من خوشش نیامده باشد، گفت: «ممنون میل ندارم.»
خلبان که می دانست بابا هم مسافر پرواز است، آمد و بعد سلام، از او خواست تا با هم بروند داخل کابین.
بابا گفت:«همین جا راحت ترم، دارم کتاب می خونم.» وقتی خلبان رفت، آن خانم تازه متوجه شد سردار سلیمانی دوتا صندلی آن طرف ترش نشسته. به صورتش نگاه کردم؛ بهت زده خیره شده بود به بابا.
باور نمی کرد. شاید با خودش می گفت این حاج قاسم است یا بدل حاج قاسم؟ بابا خم شد و با احترام پرسید:«خوبی دخترم؟»
آن خانم کمی خودش را جمع وجور کرد. هنوز از بهت در نیامده بود که بابا ادامه داد: «دخترم! شنیدم داشتی گلایه میدکردی.»
زن وقتی دید بابا خودمانی و صمیمی سر صحبت را باز کرده، از وضع کشور شکایت کرد، که چرا این طور است و آن طور. بابا گذاشت خوب خودش را خالی کند. دقیق حرف هایش را گوش داد، بعد گفت:«ببین دخترم! شما باید بدونید اگه توی این کشور ضعفی وجود داره، اگه اشتباهی هست، اینا گردن منِ مسئوله، نه رهبر مملکت...»تا پرواز توی فرودگاه مهرآباد بنشیند، با هم صحبت کردند.
وقتی خواستیم پیاده شویم، زن با بابا خیلی گرم خداحافظی کرد. معلوم بود حرف هایی که شنیده، رویش تأثیر گذاشته.
گفت:«حاج آقا! من می خوام این حرفا رو به دوستام بزنم و بگم با شما صحبت کردم؛ ولی می دونم باور نمی کنن.» بابا لبخندی زد فوری تسبیحش را داد و گفت:«بیا دخترم، اینو نشونشون بده، بگو حاج قاسم بهم داده.»
راوی: زینب سلیمانی
منبع: مصاحبه با شبکه المیادین
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_پنجم
#سلیمانی_عزیز۲
#مهدی_قربانی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
دوستان کتابنوشانی!
اگر مایلید خاطرات بیشتری از حاج قاسم بخونید، میتونید به کانال انتشارات حماسه یاران بپیوندید و اونجا عکس نوشته و کلیپ های متفاوتی از سردار رو ببینید.
🌹 خاطره «#سریال_پایتخت»
📝 وقتی قرار شد پایتخت ۵ ساخته شود، تیم را بردیم دیدار حاج قاسم.
حاجی خیلی کمک کرد تا بچهها با فضای سوریه و مدافعین حرم آشنا بشوند؛ حتی هماهنگ کرد با یکی دوتا اسیر داعشی صحبت کنند.
فیلمنامه که نهایی شد، یک روز صبحانه مهمان حاج قاسم شدیم. همین که فهمید آخر سریال قرار است بابا پنجعلی شهید شود و در کربلا یا مشهد خاکش کنند، گفت: «فیلمنامه رو عوض کنید، همهی این خونواده باید صحیح و سالم برگردن ایران.»
کارگردان و نویسنده با تعجب نگاهی کردند و گفتند: «نمیشه! ما میخوایم قصه اینطور تموم بشه.» حاجی وقتی دید قبول نمیکنند، غیرتمند گفت: «مگر ما مرده باشیم که یکی از این خونواده به دست داعش شهید بشه!»
راوی: احسان محمدحسنی، مدیر سازمان هنری رسانهای اوج
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_پنجم
#سلیمانی_عزیز۲
#مهدی_قربانی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32