سلام و صبح اول هفتهتون بخیر همراهانِ عزیزِ کتابنوشان 🍀
آمادگی اینو دارید این هفته ببرمتون به قلب آفریقا؟! جمهوری کنگو؟
اگر بله، با کتابنوشان همراه باشید تا خاطرات تبلیغی حجت الاسلام سیدمحمد ذوالفقاری از این سرزمین مستضعف رو بخونید.
با خوندن این کتاب دنیای شما بزرگتر خواهد شد و جهانیتر فکر خواهید کرد.
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_هشتم
#الماس_سیاه
#سیدمحمد_ذوالفقاری
#عطیه_کشت_کاران
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝برشِ اول از کتاب الماس سیاه
از چهارراه خیلی فاصله نگرفته بودیم که "علی کالی" راهنما زد و گوشهٔ خیابان ترمزدستی را کشید. نگاهی به ساعت انداختم. منتظر سؤالم بود.
گفت: «الآن است که آسمان غوغا کند، از آن باران های حسابی! ببینید، بقیه هم کم کم کنار می زنند. باید تا آخر باران همین گوشه صبر کنیم.»
مثل بچه های حرف گوش کن، شیشه را بالا دادم. با تعجب به خیابانی که به سرعت خلوت و خلوتتر می شد، نگاه می کردم که حس کردم مرد قوی هیکلی با مشت به سقف ماشین می کوبد. دیگر نه از بچه مدرسه ای ها خبری بود و نه از دست فروش و بساطش. حق با علی کالی بود. رحمت الهی شده بود سیل ناگهانی. این حجم از رطوبت را هرگز در دل آسمان ندیده بودم. به سرعت سطح آب در معابر و جوی ها بالا آمد، برگ های پهن درخت ها خم شد و دیگر جنبنده ای در خیابان دیده نمی شد. زمین توان بلعیدن آن حجم از آب را نداشت و زورِ سریع ترین درجهٔ برف پاک کن هم به سرعت و حجم ریزش باران نمی رسید. در هر سری رفت و برگشت برف پاک کن کل منظره روبه رو تار می شد.
دلهره به جانم افتاد که نکند همین جا زمین گیر شویم، سیل ما را با خود ببرد و آخرین پیوندمان با دنیا، خبر کوتاهی در صفحهٔ آخر روزنامه و اطلاعیهٔ ترحیم و تسلیت مختصری باشد! هنوز مبهوت هجوم باران بودم که از سواری کوچکی معروف به کِچ که چند متر جلوتر از ما متوقف بود، چهار پنج پسربچه که انگار از قفس رها شده بودند، بیرون پریدند،
لخت مادرزاد! به دقیقه نکشیده، لیف و صابون ها را در دست گرفتند و دلی از عزا درآوردند. یکی سرش را می شست و دیگری قالب صابون را از دست رفیقش می قاپید. خصوصی ترین حریم خانه را یک جا آورده بودند کف خیابان! مگر می شود انسان این قدر با دنیای اطرافش ندار باشد؟ یعنی در خانه شان حمام نداشتند؟ نمی شد جای دیگری یا جور دیگری حمام کنند؟
چشم های از تعجب گرد شده ام در نگاه علی کالی گره خورد. گوشه لبش را بالا داد و با لبخند مطمئنش حباب بُهتم را شکست:«کمکم برایتان عادی می شود آقای رئیس.»
پنج سالِ تمام نفس به نفس مردم آن منطقه زیستم و هر روز شگفتی تازه ای رخ می نمود.
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_هشتم
#الماس_سیاه
#سیدمحمد_ذوالفقاری
#عطیه_کشت_کاران
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
یه سلام گرم از صبح یکم بهمنماه تقدیم شما🌱
امیدوارم روزتون رو پرانرژی و با انگیزه شروع کرده باشید.
خب کجای کتاب الماس سیاه بودیم؟!
بله! حاج آقا رفتن کنگو و خانمشون مالاریا گرفتن و دارن از دکتر میان که تو بازار محلی زن فروشنده بهشون "کپسول ویتامین تازه" پیشنهاد میده!
کپسول ویتامین چیه؟!
پست امروز رو بخونید و بگید شما هم "کپسول ویتامین" دوست دارید یا نه؟!
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_هشتم
#الماس_سیاه
#سیدمحمد_ذوالفقاری
#عطیه_کشت_کاران
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝برشِ دوم از کتاب الماس سیاه
سوار ماشین شدم. یکی از همان زن هایی که لگن داشت، تا متوجه ما شد، فرز بساطش را جمع کرد و جلو آمد و بی مقدمه به فاطمه گفت:«بفرما مادام، کپسول ویتامین. تازه است مال همین امروز.»
داخل لگن موجودات سفیدی حرکت می کردند. کمی که دقت کردیم، حال فاطمه دگرگون شد، قیافه اش در هم رفت و من متعجب خندیدم.
داخل تشت پر بود از کرمهای تپل و چاقی که در هم می لولیدند و زیر و رو می شدند. زن فروشنده بسیار سریع و ماهرانه یکی از آنها را گرفت و سرش را مثل درِ نوشابه کند و بلافاصله محتویات درونی اش را هورت سر کشید.
با دست اشاره کردم نمی خواهیم و او انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، برگشت پیش همکارانش و ما با حالی نه چندان تعریفی، با کمک جوانکی که پانصد فرانک گرفته بود، سعی کردیم از ازدحام بازار زیگیدا فرار کنیم.
تا به خانه رسیدیم، به فاطمه سادات گفتم اولین قرص را بخور. چند قاچ پاپایا هم که شبیه خربزه بود آماده کردم. فاطمه داروها را خورد و استراحت کرد.
زهرا را بغل گرفته بودم و سعی می کردم او را مشغول کنم تا مادرش استراحت کند، اما بچه مادری بود و مادرش را می خواست. روز اول بیماری مالاریا، چون درجهٔ تب بالاست معمولاً به بیمار سخت می گذرد. روز دوم علی القاعده باید تب قطع شود، اما تب فاطمه سادات پایین نمی آمد. داروها را به دقت و سر ساعت می خورد، اما فایده نداشت. بیشترین نگرانی اش دخترمان بود و این که داروها بر کیفیت شیر و تغذیه زهرا اثر بگذارد. روز سوم هم این داستان ادامه پیدا کرد. با دکتر تماس گرفتم و شرح حالی از فاطمه به او گفتم. تعجب کرد و گفت داروها تا امروز باید اثر می کرده و عوارض مالاریا کاملاً برطرف می شده، گفت داروها را یک روز دیگر هم ادامه بدهید. روز بعد هم اتفاقی نیفتاد و دوباره به دکتر مراجعه کردیم و آزمایش گرفت و گفت همان داروها را دوباره تهیه کنید و درمان را تکرار کنید. به همان داروخانه مراجعه کردیم و همان داروها را گرفتیم، اما اثری نداشت و روزهای بسیار سختی را گذراندیم.
تب فاطمه کنترل نمی شد. زهرا گاهی بیقراری می کرد و محمد مهدی بی حوصلگی. در همان چند روز برای برخی امور مرکز مجبور بودم به دانشگاه سرکشی کنم و ساعاتی که بیرون بودم، مدام نگران فاطمه سادات و بچه ها بودم. دفتر بودم که شیخ منیر فاضل، امام جماعت مسجد لبنانی ها، برای احوالپرسی آمد. بعد از گفت و گوهای همیشگی پرسید: «سید، چیزی شده؟ آشفته ای.» موضوع بیماری فاطمه سادات را به او گفتم.
گفت: «چرا پیش دکتر سعاد نرفتید؟ خانم دکتر سعاد پزشک لبنانی حاذق و مورد اعتمادی است و تقریباً همه خانم های لبنانی به ایشان مراجعه می کنند.»
آدرس دکتر را گرفتم و به فاطمه زنگ زدم
و گفتم آماده باش تا برویم پیش دکتری به نام سعاد.
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_هشتم
#الماس_سیاه
#سیدمحمد_ذوالفقاری
#عطیه_کشت_کاران
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
ما در دانشگاه برای تازه مسلمانها مراسمی ترتیب میدادیم تا تشرف به دین جدید برایشان به یاد ماندنی شود.
به نشانه اینکه قرار است دین و آداب جدیدی را بپذیرند، لباس تازهای برتن میکردند و شهادتین میگفتند.
در روز موعود بعد از اینکه "فرناندو" رخت سفید اسلام بر تن کرد، بعد از جاری شدن شهادتین پرسیدم حالا چه اسمی میخواهی برای خودت انتخاب کن؟
نگاهی به ویکتوریا انداخت و گفت هرچه او بگوید. ویکتوریا جملهای گفت که هرگز از ذهنم پاک نمیشود.
با متانت گفت:" در کربلا حضرت عباس کسی بود که از خانواده و دختران امام حسین علیه السلام دفاع میکرد میخواهم فرناندو عباس من باشد و پشت و پناهم."
برشی از کتاب الماس سیاه
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_هشتم
#الماس_سیاه
#سیدمحمد_ذوالفقاری
#عطیه_کشت_کاران
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝برشِ سوم از کتاب الماس سیاه
عنایات الهی و سرمایههای معنوی را میتوانم موثرترین عامل در پیشبرد اهداف تبلیغی بدانم. این سرمایه های معنوی در سختیها و دشواریهای مادی و معنوی به خوبی خود را نشان میدادند.
روزهای سخت تحریمهای غیرانسانی علیه جمهوری اسلامی، کارهای تبلیغی را نیز به شدت تحت تأثیر قرار داده بود.
برای امور جاری مرکز، با مشکلات بسیاری مواجه بودم. حقوق کارکنان را نمی توانستم طبق برنامه پرداخت کنم و برنامه های جاری مرکز با مانع مواجه شده بود. استرس کارها، طلبکاری ها و مطالباتی که روز به روز انباشته می شد، افزایش پیدا می کرد و آزارم میداد. هر روز با سِیلی از درخواست ها مواجه بودم که نمیتوانستم آنها را پاسخ بدهم. گاهی قرض می گرفتم به امید اینکه فرجی شود، اما متأسفانه باری به بارها اضافه می شد. دراثر فشار و استرس، دو قسمت از موهای سرم ریخت.
در این شرایط فقط عنایت الهی کارگشا بود.
اول صبح روز پنج شنبه، گوشی تلفن را برداشتم تا پیام های واتساپ را چک کنم. بین تمام پیام های آشنا، پیامی از یک شمارهٔ ناآشنا بود «سلام عليكم. امام ذوالفقار انا بد اشوفك. اذا ممكن ارسل لى العنوان.» «عليكم السلام، مین معی؟» «انا نوال.» آدرس را فرستادم. قرار شد ساعت چهار و نیم به مرکز بیاید.
مادام نوال همراه راننده اش با یک تویوتا پرادوی مشکی آمد. محجبه بود و بسیار مبادی آداب. فرانسه را راحت تر از عربی صحبت میکرد. گفت: «امام ذوالفقار، من اینجا هستم تا اگر شما نیازی دارید، کمک کنم.»
_ مادام من شما را نمی شناسم و شناختی هم از حد توانایی شما ندارم، لذا نمی دانم چه کمکی و در چه حد از شما درخواست داشته باشم.
_امام، لطفاً شما نیازی که دارید را بگوئید، إن شاء الله که من بتوانم کمک کنم.
_من برای سال آینده حدود هشتاد دانشجوی جدید خواهم داشت که برای این ها میز و صندلی مناسب ندارم.
_نمونه میز و صندلی را ببینم.
نمونه ای از میز و صندلی های کلاسی را نشان دادم. بلافاصله به شخصی تلفن زد و عکس نمونه را فرستاد. همان جا تلفنی صحبت کرد و درمورد قیمت ساخت میز و صندلی ها توافق کرد. بعد به من گفت: «امام، إن شاء الله هفتهٔ آینده میزها آماده تحویل خواهد بود، دیگر چه چیزی نیاز دارید؟»
_مقداری کتاب درسی نیاز داریم و از آنجا که این کتاب ها در کنگو موجود نیست، مجبوریم آنها را چاپ کنیم. برای چاپ کتابها نیازمند کمک هستم.
_هر مقدار کتاب درسی نیاز دارید، چاپ کنید. من پرداخت می کنم، دیگر چه چیزی نیاز دارید؟
_چند جلد کتاب در دست ترجمه داریم که برای پرداخت حق الزحمهٔ مترجمین با مشکل مواجه شده ام.
_اگر کتاب ها مخاطب عام داشته باشد و افراد بیشتری امکان استفاده از این کتاب ها را داشته باشند، هزینه ترجمه کتاب ها را هم به شما پرداخت می کنم، خیالتان راحت. برای این که از برکات شب جمعه هم استفاده کرده باشم، به نیت اموات و شهدا مبلغی همین الآن به شما می دهم.
باورم نمی شد یک جا این همه مساعدت مالی به سویم آمده باشد. از فرط خوشحالی، ضمن تشکر مدام می گفتم الحمدللّٰه.
پرسید: «دیگر چه چیزی نیاز دارید؟» گفتم: «ما با مشکل فضای آموزشی مواجه هستیم. اگر ممکن است، کمک کنید چند کلاس درس به فضای آموزشی اضافه کنیم. نقشه های ساختمان هم آماده است.»
با آب میوه از مادام پذیرایی کردم.
گفتم: «مادام، سؤالی دارم. این اولین بار است که من و شما یکدیگر را ملاقات می کنیم. انگیزهٔ شما برای این کمک ها چیست؟» مادام نوال که تا آن لحظه فرانسوی صحبت می کرد، به عربی گفت:«سيد، من اهل جنوب لبنان هستم، اهل سرزمین شهدا. دیشب خواب دیدم در حسینه ای هستم. حسینیه مملو از مادران شهدای جنوب بود. سید القائد (رهبری) هم حضور داشتند... .
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_هشتم
#الماس_سیاه
#سیدمحمد_ذوالفقاری
#عطیه_کشت_کاران
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32