eitaa logo
کتابنوشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
417 ویدیو
10 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN
مشاهده در ایتا
دانلود
بنام خدا با سلام و عرض تسلیت شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها خدمت کتابنوشانی ها🏴 برای معرفی صد و پنجمین کتاب کتابنوشان، میریم سراغ کتاب" ۵۰۰ صندلی خالی". این کتاب، خاطرات روز نوشت یک مادرِ سوری در طول مدت محاصره روستاهای الفوعه و کفریا توسط تکفیری‌ هاست. زنان و کودکان بی دفاع دو روستای شیعه نشین "فوعه" و "کفریا" شب رو با ترس از موشک‌باران تکفیری‌ها به صبح می‌رساندند و صبح رو با مشقت بی آبی،بی غذایی و بیماری به شب وصل می‌کردند. از نظر من با خوندن این کتاب کم حجم، علاوه بر جنگ سوریه، میتونیم جزئیات سختی‌ و آوارگی این روزهای مردم غزه رو بهتر درک کنیم. به امید پیروزی همه مظلومان عالم. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب پانصد صندلی خالی خوب یادم می آید. مگر می شود که یادم برود؟ آن روز، وقتی یکی از نیروهای داوطلب آمد تا با مادرش خدا حافظی کند، می دانست شاید دوباره دیداری نباشد. شاید. آمده بود برای خداحافظی. دست مادرش را ببوسد در آغوش بگیرد. شاید برای آخرین بار. کسی چه می دانست. خواست زود جدا شود از مادر. مادر رهایش نمی کرد. کشیدش به سمت خودش. انگار می خواست سینه اش را بشکافد و پسر را در قلبش جا بدهد، شاید از آتش جنگ جان سالم به در ببرد. بعد آرام رهایش کرد و گفت: «خدا پشت و پناهت مامان...خدا نگهدارت باشه عزیز دلم.» جوان رفت و تمام نگاه ها به قد و بالایش بود. همه دعا می کردند. حالا که آرام آرام می رفت و مادرش می مرد و زنده می شد. حالا که همهٔ جوانان رفته بودند به میدان جنگ. من صدای شلیک خمپاره ها را فرموش نمی کنم. انگار همین الان است. دوباره به خاطر می آورم خمپاره ها و توپ هایی که آرام نمی گرفتند نه شب، نه روز، مثل باران. خود باران بود انگار. این نزدیک ما افتاد، آن یکی دور. این گلوله منفجر نشد، آن یکی منفجر شد. این یکی... آن یکی... گلوله باران و حملات خمپاره ای که حالا همه را فلج کرده بود دیگر. یعنی چند نفر از جوان های ما به خاک افتادند و دیگر بلند نشدند؟ سر پست‌های نگهبانی، سنگرهای شنی... نمی دانم. باز می‌آید جلوی چشمانم روزی که یکی آمد دم در پناهگاه. می‌خواست با زنش خداحافظی کند. حالا که شده بود جزء نیروهای بسیج مردمی و بنای رفتن داشت. رفتنی که نمی دانست برگشتی دارد یا نه. بچه هایش را بوسید و بعد دستش را دراز کرد کیسه ای کوچک به زنش داد و بعد هم کلماتی در گوشش گفت و رفت. بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند. زن هاج و واج ایستاده بود. لرزید. بعد هم کیسه را گذاشت بین وسیله هایش. پرسیدم چه بود در کیسه؟ گفت: «یک بمب دستی. گفت، اگر لازم شد ازش استفاده کن!» یعنی می خواست اگر دشمن رسید دشمن را؟ یا نه... خودش را منفجر کند قبل از اینکه به دست دشمن بیفتد. فراموش نمی کنم هرگز. از جلوی چشم هایم اصلاً دور نمی شود حتی... یادم می آید... خوب یادم می آید چهرهٔ جوان ها و مردها و پیرمردانی که می رفتند. آن نگاه یکدستی که عمق چشمانشان بود. اعتماد و افتخاری هر بار در صورتشان می دیدم. آن نگاهی که دل ما را محکم می کرد و خیالمان را راحت... حالا یکی اینجاست که حواسش به ما هست. جوان های روستا مراقب ما هستند. جوان هایی که انفجار مین تکه و پاره شان می کرد و با رفتنشان ضربات این جنگ لعنتی را برای ما کمتر کردند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام و روز شما بخیر☘️ تا حالا به گرفتن جشن تولد توی شرایط جنگی فکر کردین؟ البته نه برای خودتون! برای کودک کوچولویی که شب و روزش رو با گرسنگی سر میکنه و این وسط اگر بمبی وسط خونه شون نیفته به مرحله فینال زنده موندن تو اون روز رسیده! حالا به عنوان پدر و مادر دلتون میخواد این بچه رو شاد کنید ولی برای پختن کیک نه آردی دارید و نه شکری. این ماجرا توی سوریه برای مادری که معلم مدرسه بود اتفاق میفته. دوست داره برای دوقلوهای ۵ساله‌اش کیک تولد بپزه اما ... پ.ن: این ماجرا طی دو پست تقدیمتون میشه ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ دوم از کتاب پانصد صندلی خالی (قسمت اول) امروز جشن تولد دخترهای دو قلویم بود. پنجمین سال تولدشان. پنج سال از تولدشان در جنگ و بحران و محاصره گذشت. پنج ساله شدند. با گلوله و خمپاره و موشک. پنج سال گذشت از تولدشان. با جیره بندی و گرسنگی و نگرانی، خشم و بلا و درد. صبح که بینشان نشسته بودم از شوهرم با صدایی که دلم را لرزاند پرسیدم امروز چندمه؟ گفت ۲۳ آب. لبخندی زدم و گفتم امروز روز تولد دوقلوهاست. حواسم نبود بچه ها می شنوند. شوهرم نگاهی کرد و چیزی نگفت. حتی لبخند هم نزد. انگار که ناراحت شده باشد؛ اما دخترها زود جمله ام را گرفتند و شروع کردند بالا و پایین پریدن: «مامان، مامان... حالا چی می پزی برامون... یه غذای خوشمزه بپز.» شوهرم با دلخوری نگاهم کرد. انگار با سکوتش می‌گفت چرا یادشان انداختی؟ نگاه های شوهرم را نادیده گرفتم و با خنده گفتم: «باشه. براتون یه چیز خوشمزه درست می کنم.» و با خودم گفتم باید برای آنها چیزی درست کنم. هر چیزی که شده. حتی اگر شده یک چیز ساده. تا آنها لبخند بزنند؛ من هم. من هم به لبخند احتیاج دارم. بعد از مدت ها با آشپزی خوشحال می شوم. رفتم به آشپزخانه و کابینت‌های خالی را یکی یکی زیرورو کردم انگار که نمی خواهم باور کنم چیزی نداریم. ظرف ها را یکی یکی باز می کردم. قابلمه های خالی، کشوهای خالی، کابینت های خالی، همه جا را به دقت گشتم. این قدر که پاهایم خسته شد از این همه سرپا ایستادن. از این همه گشتن کابینت های خالی. یک صندلی کشیدم و نشستم رویش. به آرد کمی که برایمان مانده نگاه کردم. با خودم می جنگیدم. دستم را دراز می کردم طرف آرد و بر می گرداندم نه، آرد خط قرمز است. آرد فقط برای نان پختن است. فکر کیک را از سرم بیرون کردم. اصلاً شکری نمانده. سه ماه و نیم است روی شکر را ندیده ایم. پس چه کار باید بکنم؟ یاد چیزهایی افتادم که قبلاً در جشن تولد درست می کردم. آبمیوه؟ آبمیوه ای نمانده دیگر. تبوله؟ تبوله کجا بود؟ پفک؟ چیپس؟ ذرت بوداده؟ فکرش هم خنده دار است. کیک؟ نه... گذشت آن روزها؛ روزهای کیک تولد. غم عالم به دلم ریخت. دلم از غصه داشت می ترکید. زدم زیر گریه. بی صدا. ببین به چه روزی افتادیم. چه زود گذشت روزهای خوب ما. روزهایمان شده است بدبختی و بلا. شوهرم به آشپزخانه آمد. فوراً فهمید که چرا گریه می کنم. درمانده شده ام و هیچ کاری از دستم برنمی آید. با درد عمیقی گفت: «تقصیر خودت بود، چرا یادشون انداختی؟» از آشپزخانه بیرون زد. از خانه هم. به بستهٔ غذایی که به دستمان رسیده بود، نگاه کردم. بسته هایی که هر از چند گاهی با هواپیما روی شهر می ریزند. آخر برج پنجم بود که آخرین بسته به دست ما رسید. یعنی چقدر باقی مانده از آن؟ اصلاً چیزی باقی مانده؟ کارتن که خود به خود پر نمی شود. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ دوم از کتاب پانصد صندلی خالی (قسمت دوم) حتی گندم هم دارد تمام می شود دیگر. آش عدس هم شده است رؤیا برای ما. سرم را لای دست‌هایم فشار دادم. فکر و خیال اذیتم می کرد. دخترها دویدند آشپزخانه پیشم و گفتند: «مامان چی درست کردی؟» احساس کردم دارم خفه می شوم. اصلاً خفه شدم. کلماتم شکست توی گلویم. نمی توانستم حرف بزنم حتی. پشیمان شدم. چرا یاد بچه ها انداختم که تولدشان است. چرا یاد آن روزهای خوب افتادم. حالا که یک سال و نیم است در این محاصرهٔ لعنتی برای زنده ماندن دست و پا می زنیم. چرا یاد آن روزهای خوب افتادم. چرا؟ محاصره که باشی حق نداری به این چیزها فکر کنی. به کیک، جشن تولد. حق نداری. کمک های هوایی شده است مثل رؤیا. کی می رسد؟ داخل بسته ها چیست؟ همهٔ فکر و خیالمان شده این؛ چرا هواپیماها نمی آیند؟ تأخیر کرده اند. یعنی این بسته ها چقدر دوام می آورند؟ گریه ام گرفت. شده ایم مثل گداها. باورت می شود؟ من که باورم نمی شود. اشک هایم بند نمی آمد. دخترها می گفتند: «چی شده مامان؟» بچه چه می داند چه دردی دارم من. به فکر جشن تولدند. یکی شان از پایم کشید بالا و در بغلم نشست و همان طور که گریه می کردم، صورتم را بوسید. چه می توانستم بگویم به بچه ها؟ بگویم نمی توانم چیزی درست کنم؟ مواد غذایی نداریم؟ رغبتی هم نمانده برایم دیگر. حالا که اوضاع و احوالمان را دوباره به یاد می آورم. وسط گریه ام در باز شد و دیدم شوهرم با دو هندوانهٔ کوچک قرمز وارد خانه شد. دخترها با شوق طرفش دویدند. به هر کدام یک هندوانهٔ کوچک داد و گفت: «این هم هدیهٔ تولدتان.» بچه ها چه ذوقی کردند برای این هدیه که در شرایط عادی یک هدیهٔ عجیب بود و در شرایط ما مناسب ترین و به موقع ترین هدیه. شوهرم دوباره نگاهم کرد. اشک هایم را پاک کردم. این بار لبخند می زد. حالا از سؤال عذاب آورشان خلاص شده بودم. سؤال از اینکه چه چیزی برایشان می پزم؟ مطمئنم این دو هندوانهٔ کوچک به اندازهٔ کل جشن تولد بچه ها قبل از جنگ خرج برداشته برای پدرشان. اما مشکلی نیست. این روزها مشکلات ما بزرگ تر از جشن تولد است. مردمی که دارند از گرسنگی و محاصره و موشک می میرند، جشن تولد آخرین چیزی است که به آن ممکن است فکر بکنند. یک سال و نیم است این قصه ها برای ما فراموش شده. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فروردین ۹۶ بود. ۷۵ اتوبوس پر از زن و بچه و پیرزن و پیرمرد اهل فوعه و کفریا راهی منطقه راشدین شدند تا با اسرای تکفیری مبادله شوند. دو روز این همه زن و کودک گرسنه و تشنه داخل اتوبوس و یا بیابان های اطراف نگه داشته شدند تا این که ماشینی پر از شکلات و چیپس و خوردنی کنار اتوبوس ها متوقف می‌شود. بچه ها عاشق شکلات هستند. خصوصا که در سه سال محاصره، خبری از شکلات نبود و حالا به معدن شکلات رسیده بودند. بچه ها با خنده دور ماشین جمع می‌شوند اما ... . ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ سوم از کتاب پانصد صندلی خالی طنز تلخ آزادی آزادی می خواست یواش یواش زیر زبانمان مزه کند. ساعت سه بود که یک ماشین پر از چیپس و پفک آمد طرف اتوبوس ها و بعد بچه ها را صدا زدند. فکرش را بکن، بچه هایی که دو روز و دو شب تقریباً چیزی نخورده و گرسنه بودند. آن ها دویدند پشت سر ماشین تا شاید بعد از این همه محاصره، دوباره مزه چیپس و پفک را به یاد بیاورند. اما حالا نوبت انفجار راشدین بود. صدایی مهیب و دودی غلیظ همه جا را برداشت. هرکس طرفی می دوید. مردها داد می زدند و زن ها می دویدند. ماشینی که منفجر شد، نزدیک اولین اتوبوس ها بود. این اتوبوس ها خاکستر شدند و هرکس که داخل آن بود رفت. تا به حال دیده ای که مادری با گریه دنبال بچه هایش بگردد؟ من آن روز با چشم های خودم دیدم. مادرها خودشان را می زدند و اسم بچه هایشان را صدا می زدند. تکفیری های مسلح مجبورمان کردند دور بشویم از اتوبوس ها و هنوز بچه ها گم شده بودند. بعد هم هلال احمر آمد. حتی کلاه سفیدها* هم آمدند و خیلی از مجروحان را با خودشان بردند. من بودم و شوهرم و دخترهایم. مادرم هم بود. عجب تبادلی بود این تبادل لعنتی. بوی خون می داد این تبادل. اتوبوس ها روی خون ما می رفتند. باورت می شود؟ روی خون بچه های ما. روی تکه پاره های تنشان که افتاده بود هر طرف. یعنی تاریخ خیانت و حقارت و جنایتی بزرگ تر از آنچه در گذرگاه راشدین اتفاق افتاد خواهد نوشت؟ سه روز اتوبوس ها را در این گذرگاه نگه داشتند. چرا؟ خسته بودیم و بچه ها خسته تر. بعد بچه ها را به بهانهٔ چیپس و پفک جمع کردند. بچه چه می داند چه می گذرد، چه می داند که دام است، چه می داند... بچه، بچه است. سه روز در اتوبوس مانده. خسته است و گرسنه. و بچه ها که جمع شدند برای چیپس و پفک... ناگهان انفجار. بچه های ما را کشتند. معصومیت بچه های ما را کشتند. بی گناهی آن ها را. بعد هم مجروحان و کسانی که گلوله خورده بودند را برداشتند و با خودشان بردند. بچه های ما را دزدیدند. پیش چشم های ما بچه هایمان را بردند. مادر که باشی فقط اسم بچه هایت را صدا می زنی. دخترهای من کنارم بودند. هر سه، با مادرم، با شوهرم. بچه ها را فشار می دادم به سینه ام و ناله می زدم. بچه ها چسبیده بودند به من و گریه می کردند. آن هایی که تکه پاره هایشان همه جا افتاده بود، بچه های من نبودند. اما چه فرقی دارد؟ بچه های الفوعه بودند. همه بچه های ما بودند. بعد هم بقیه را برگرداندند به اتوبوس ها و مجبورمان کردند راه بیفتیم. ما از روی خون شهدایمان گذشتیم. چرخ های اتوبوس از روی تکه پاره های بچه های ما گذشت. من نمی توانم بگویم چه گذشت در آنجا. زبان یاری ام نمی کند، قلم نمی گوید آنچه را باید بگوید. نمی تواند.... نمی تواند. *کلاه سفید: سازمانی به نام دفاع غیر نظامی سوریه که در ظاهر به قصد دفاع از آسیب دیدگان جنگ و امداد و نجات ایجاد شد؛ اما به گفتهٔ دولت سوریه این جریان بی طرف نبوده و به عنوان دست پنهان معارضین و تروریست ها اقدام به فعالیت در زمان جنگ نموده است و حتی در انتقال گازهای شیمیایی به جبههٔ النصره در سوریه کمک کرده است. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32