جررعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝برشِ اول از کتاب بزرگ شدن در سپیدان
ناگهان صدای فیل آمد.
صدا خیلی بلند و نزدیک بود. سعید وحشت زده به سوده نگاه کرد و گفت:«بدو بریم خونه ی احمد این ها.»
سوده گفت:«صدا خیلی نزدیک بود. اگه بریم بیرون...» دوباره صدای فیل آمد؛ این بار بلندتر و نزدیک تر. سعید که حسابی هول کرده بود، پرسید: «پس چی کار کنیم؟» چشم سوده به صندوقچه افتاد.
گفت:« بیا بریم این تو. دوتامون جا میشیم.»
سوده خیلی سریع وسایل صندوقچه را بیرون ریخت. اول سعید را توی صندوقچه فرستاد و بعد خودش رفت داخل.
هر دو خودشان را جمع کردند صندوقچه تاریک بود. سوده کورمال کورمال گشت و دست های سعید را پیدا کرد. دست های استخوانی سعید یخ کرده بود و می لرزید.
سعید گفت: «کاش می رفتیم خونه ی احمد!»
سوده گفت:«این صندوقچه خیلی محکمه. مامان می گفت آقاجون این رو از جبهه ی جنگ آورده. قدیم ها جعبه ی تیر و تفنگ بوده.»
چند دقیقه ای در سکوت گذشت. همچنان گاهی صدای فیل می آمد و زمین می لرزید.
سوده می خواست حواس برادر هفت سالهاش را پرت کند. بالاخره او چهار سال از سعید بزرگتر بود و وقتش بود بزرگیاش را نشان بدهد.
گفت:«نگفتی می خوای پادشاه کدوم سرزمین بشی!»
سعید کمی مِن و مِن کرد. سوده گفت:«گمونم الان پادشاه همین سرزمینی هستی که آقاجون روی صندوقچه نقاشی کرده! پادشاه صندوقچه ای!»
سعید نخودی خندید. سوده قاه قاه زد زیر خنده. سعید همانطور که سرش روی زانوهایش بود، گفت: «سوده، تو هم بو رو حس می کنی؟»
سوده گفت: «خیلی دویدهم و عرق کردهم. مجبوری تا فیلها میرن، بوی عرقم رو تحمل کنی! حالا آروم باش و نفس عمیق
بکش!» و زد زیر خنده.
سعید گفت: «نه بابا! یه بوی خوبی می آد. مثل بوی خوراکیه!» سوده گفت: «ای شکمو! نکنه بوی همون غذاهاییه که دوستهات برات می آوردن توی قصر؟!»
سعید گفت: «جدی می گم. یه بوهایی از این گوشه می آد.»
سوده به زحمت به سمتی که سعید نشان می داد، خم شد. آرام آرام نور کوچکی وارد صندوقچه شد. بوی خوش به بینی سوده هم خورد. یک دفعه نور صندوقچه را پر کرد. هر دو چشم هایشان را گرفتند. سعید گوشه ی صندوقچه را فشار داد تا جلوی نور را بگیرد. دیواره ی صندوقچه افتاد. سعید و سوده هاج و واج به هم نگاه کردند.
سعید یواش سرش را بیرون برد.
سوده پرسید: «چی شد سعید؟ این دیگه چی بود؟ اونجا چیه؟»
سعید جوابی نداد. در عوض، آهسته آهسته به طرف بیرون حرکت کرد. دست سوده را گرفت و کشید.
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_ششم
#بزرگ_شدن_در_سپیدان
#زینب_ایمان_طلب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر مایلید بیشتر با کتاب بزرگ شدن در سپیدان که در کمتر از یک ماه به چاپ دوم رسیده آشنا بشید این گزارش تلویزیونی رو ببینید.
ما معرفیهای خوبی براتون آماده میکنیم😎
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_ششم
#بزرگ_شدن_در_سپیدان
#زینب_ایمان_طلب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝برشِ دوم از کتاب بزرگ شدن در سپیدان
آوند ادامه داد: «چند سال پیش ما اندازه ی شما بودیم؛اندازه ی آدم واقعی. ولی هرتزلی ها طلسممون کردن.»
سعید چشم هایش گرد شد.
آوند ادامه داد:«توی سپیدان زندگی خوبی داشتیم؛ باغ های رنگارنگ و پرمیوه، زمین های گندم و جو، کشتزارهای هندونه و خربزه، چشمه های پرآب. خونه هامون سفید و قشنگ بود و باغچه هامون پر از گل و گیاه.»
خضرا بی توجه به سعید و سوده داشت تق تق کنان با میخ کوچکی روی پایه ی صندلی حکاکی می کرد.
آوند دنبال حرفش را گرفت: «ولی هرتزلی ها بهمون حمله کردن و کل سرزمینمون رو گرفتن. خونه هامون رو گرفتن. از اون وقت به بعد مجبوریم توی خونه های تنگ و تاریک ته گندمزار زندگی کنیم.
کل میوه هامون رو می برن واسه خودشون. فقط هر ماه یه جیره ی کمی بهمون غذا میدن.»
آوند دیگر چیزی نگفت.
سروش دنبال حرفش را گرفت: «از همه بدتر اینکه کوچیکمون کردن. ما پنج شیش سالمون بود که هرتزلی ها سپیدان رو گرفتن. یه گَرد آبی ریختن روی سرمون. وقتی بیدار شدیم، دیدیم کوچیک شدیم!»
تق! تتتق! تتتق! تق! خضرا داشت محکم میخش را می کوبید. سوده آهی کشید و پرسید:«هرتزلی ها برای چی بهتون حمله کردن؟ مگه خودشون خونه و زندگی نداشتن؟»
آوند گفت: «داشتن. سرزمینشون اون طرف دریا بود. هنوز هم بعضی از هرتزلیها اونجا زندگی می کنن. ولی وقتی خبرهای سرزمینِ آباد و پرنعمت ما به گوششون خورد، هوس کردن اینجا هم مال خودشون باشه.»
سعید گفت: «نامردها! چه جوری باهاشون جنگیدین؟»
خضرا دست از کار کشید. سروش و آوند به هم نگاه کردند.
سروش پرسید: «جنگ؟»
سوده گفت: «بله. به ما هم حمله کردهن. الان نزدیک سه ساله داریم می جنگیم.»
خضرا میخ و چکش کوچکش را کنار گذاشت و رفت نزدیک سوده. بعد گفت:«روزهای اول پدر و مادرمون و دوستهاشون جنگیدن؛ ولی هرتزلی ها اسیرشون کردن. همه رو آزاد کردن به جز پدر و مادر ما رو. معلوم نیست چه بلایی سرشون آوردهن. جوری همه رو ترسوندهن که کسی جرئت جنگیدن نداره.»
سوده گفت: «ما هم توی فوعه واسه خودمون خونه و زندگی خوبی داشتیم. بابام معلم بود؛ معلم ورزش. مامانم هم خونه دار بود. من کلاس دوم بودم و سعید پنج سالش بود. حمله کردن به شهرمون. محاصره مون کردن. الان نزدیک سه ساله محاصره ایم. هر روز هر جای شهر که بخوان، موشک می زنن: بیمارستان، پارک، بازار، خونه های مردم... اسم موشک ها رو گذاشتیم "فیل"؛
چون صداش شبیه صدای فیله. وقتی توی هوا می چرخه، عین فیل صدای شیپور می ده.»
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_ششم
#بزرگ_شدن_در_سپیدان
#زینب_ایمان_طلب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝برشِ سوم از کتاب بزرگ شدن در سپیدان
سوده ایستاد.
سعید گفت:«برو! برو! چرا واستادی؟»
سوده گفت: «اصلاً نمی دونم داریم کجا می ریم. خضرا! به نظرت چی کار کنیم؟ گمونم داریم دور خودمون می چرخیم فقط!»
خضرا جوابی نداد. سوده پشت سرش را نگاه کرد و پرسید:«خضرا کو؟! پشت سرمون بود!»
سعید و سوده چند قدم به عقب رفتند.
سوده خضرا را دید که ایستاده بود و از جایش جُنب نمی خورد.
سوده گفت: «بیا خضرا. چرا واستادی؟»
خضرا جوابی نداد. سوده رفت نزدیک تر.
خضرا آهسته گفت: «من بزرگ شده م سوده.»
سعید گفت:«چی داری می گی؟ بیا بریم.»
خضرا از کوله پشتی اش یک کبریت بیرون کشید و آتش زد. تونل روشن شد. سوده دید خضرا از اندازه ی قبلی اش بزرگ تر شده.
دیگر سرش به بالای تونل می رسید. تعجّب کرد. چطور چنین چیزی ممکن بود؟
کبریت خاموش شد.
خضرا گفت: «بعد از اینکه تو رو از دست هرتزلی ها نجات دادم، قد کشیدم.»
صدای قدم های هرتزلی ها نزدیک تر شد. با پتکهای آهنی به دیوار می کوبیدند تا مسیر مخفی را پیدا کنند. سوده دست خضرا را کشید و گفت: «بیا بریم.»
خضرا جلو دوید و گفت: «پشت سر من بیایین. باید بریم به طرف زیرزمین.»
سوده و سعید دوان دوان پشت سر خضرا می رفتند. صدای آب آمد.
سوده گفت: «سریع تر! گمونم هرتزلیها آب انداختهن توی تونل.»
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_ششم
#بزرگ_شدن_در_سپیدان
#زینب_ایمان_طلب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32