به نام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۲۳
اتوبوس کند حرکت نمیکرد ولی انگار جاده از گرمای هوا حسابی کش اومده بود و تمام نمیشد.
پسرهای ترک زبان که صندلی های اطرف ما نشسته بودند مشغول بگو بخند بودن و اگر جایی غیر از این اتوبوس میدیدمشون گمون نمیکردم اهل زیارت کربلا باشن.
از صورتهای بدون ریش و سبیل تا مدل لباس هاشون داد میزد که بچه مذهبی نیستن ولی هر چی که بودن قطعا نظر کردهی امام بودند.
به نظرم چند باری که صحبت های من و زهرا خانم رو شنیده بودند گمان کرده بودن ما فارس زبان هستیم و ترکی رو متوجه نمیشیم برای همون راحت ترکی حرف میزدن و گاها حرف های بوقی میزدن!
خصوصا وقتی که آب کولر از سقف ماشین شُرّه کرد ریخت روی سر یکیشون، بقیه خندیدن و چیزهایی گفتن و فاتحانه به اطراف نگاه کردن که خوبه که نمیفهمید چی میگیم!
خواستم به ترکی بهشون بگم : گارداش بوردا آرواد اوشاخ اوتوروب! ( اخوی! این جا خانواده حضور داره)
ولی دیدم همین گفتنم بدتر میشه!
ترجیح دادم خودمو با افکارم مشغول کنم.
تا خواستم غرق افکارم بشم با صدای راننده به خودم اومدم.
ماشین رو نگه داشته بود و با آقایی که کنار جاده ایستاده بود صحبت میکرد.
از اون آقای عراقی اصرار که باید بیاید موکب ما پذیرایی بشید و از آقای راننده انکار که نه نمیشه وقت نداریم!
راننده عجله داشت سریع تر راه رو ادامه بدیم ولی اون آقا دست بردار نبود و یواش یواش داشت کار به دعوا می کشید.
یاد صحنه هایی افتادم که تو کلیپ های سالهای قبل دیده بودم.
موکب داران عراقی که گاها به زور سرنيزه زائران رو سر سفره موکبشون میبردن!
بعد چند بار بحث و سروصدا نهایتا راننده کوتاه اومد و رو به مسافرها گفت سریع برید موکبشون یه چیزی بردارید و بیایید!
احساس کردم همه مسافرها خسته هستن و انگیزه پیاده شدن ندارن خصوصا که حدود نیم ساعت قبل هم تو موکب قبلی پذیرایی شده بودیم.
دور از ادب دونستم حالا که مرد عراقی انقدر اصرار کرده کسی به موکبشون سر نزنه.
سریع و مثل قرقی از اتوبوس پیاده شدم.
به دنبال من چند نفری از همون پسرهای ترک هم پیاده شدن.
از موکب کنار جاده، به برداشتن دو بطری آب معدنی اکتفا کردم و فوری سوار اتوبوس شدم.
پسرهای ترک برای سوار شدن به اتوبوس عجله ای نداشتند! راننده هم برای سوار کردنشون اصراری نداشت.
همین که من نشستم گاز ماشین رو گرفت و رفت!
دوستان پسرها که فارسی رو با لهجه ی شدید ترکی حرف میزدن به راننده تفهیم کردن که دوستامون جا موندن!
راننده هم گفت: میان پیداتون میکنن! تقصیر خودشونه دیر کردن.
از تصور این که اگر قبل سوار شدنم راننده همچین کاری میکرد وحشت کردم ولی خدا رو شکر کردم که همیشه به برکت بانو بودن از سورپرایزهای اینجوری جامعه در امان بودم.
همچنان به سمت کوت در حرکت بودیم.
یاد اولین باری که تو سال ۹۱ به عراق آمدیم افتادم.
اون موقع از لحظه ی سوارشدن به اتوبوس تو مرز، دو ماشین مسئولیت حفظ امنیت اتوبوس رو برعهده داشت.
نه این که تصور کنید ما جزو بچه های بالا بودیم!
نه! اون سال ها امنیت عراق خیلی کمتر از الان بود و مامورین امنیتی عراق مرتب کاروان های ایرانی رو همراهی میکردن تا مشکلی پیش نیاد.
البته اون موقع من متوجه نبودم داستان این ماشین ها که همراه اتوبوس ما از مرز تا نجف می اومدن چیه و وقتی یکی از مامورین رو که تو مرز دیده بودم تو نجف هم دیدم که مرتب ما رو زیرنظر داره کمی مشکوک شدم و با ترس به همسرم گفتم: این آقا مشکوک میزنه! تو مرز هم دیدمش، الانم همه اش دورو بر کاروان ما میپلکه! ترسناک نیست؟
همسرم خندهاش گرفت و گفت خب این مامور حفط امنیت کاروان ماست! تازه یه نفر هم نیست و چندتا هستن! مگه اون دو تا ماشین رو ندیدی کنار ماشین ما بودن!
اونجا بود که من تازه متوجه شدم اسکورت شده بودیم!
و حالا یعنی سال ۱۴۰۲ نه نیازی به ماموران امنیتی بود و نه اطراف جاده خبری از سنگرها و امکانات جنگی.
بعد از حدود دو ساعت تو ماشین نشستن، اتوبوس کنار زمین وسیع خاکی که فاقد امکانات خاصی بود ولی تا دلتون بخواد ون به چشم میخورد، ایستاد.
احتمالا اینجا پایانه ی کوت بود!
با زهرا خانم دنبال حسین آقا و خاله اش راه افتادیم تا راهی نجف بشیم.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_بیست_و_سوم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام دوستان کتابنوشانی 🍃
عصر اولین روز دی ماه بخیر
بریم خلاصه وار مرور کنیم ببینیم آذر ماه چه کتابهایی معرفی کردیم و چه موکبهایی برگزار کردیم:
📚 کتابهای معرفی شدهی آذر ماه:
#تبعیدی_ها (خاطرات رزمندهی آزاده حاج محسن کرمی از روزهای اسارات در زندان های عراق)
#پناهم_باش (حدود ۳۰ روایت کوتاهِ تاثیرگذار از مادرانی که فرزندانشون رو بخاطر مشکلات سقط و یا با بودن مشکلاتی حفظ کردند.)
#سردار_سبز (معرفی میرزا کوچک خان جنگلی برای مخاطب نوجوان)
#نظریه_انتظار۳ (برشی از بیانات رهبری در خصوص مهدویت)
#شبیه_مریم (روایت داستانی از زبان بانو فضّه، خادمهی حضرت زهرا سلام الله علیها)
#تاریخ_استعمارجلد۷ (جلد هفتم از مجموعهی ۱۵ جلدی سرگذشت استعمار، به داستان جنگ نادرشاه با هندوستان و تبعات این جنگ در قدرت گرفتن بریتانیا پرداخته)
◀️ خاطرات کربلای منتشر شده در آذر ماه:
از قسمت ۲۳ تا۳۱
#قسمت_بیست_و_سوم تا
#قسمت_سی_و_یکم
◀️ موکب های برگزار شده در آذر ماه:
#موکب_کتابنوشان۵
#موکب_کتابنوشان۶
#موکب_کتابنوشان۷
#موکب_کتابنوشان۸
#موکب_مدرسه
#گزارش_آذر
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32