بنام خدا
خاطرات کربلا قسمت سی و دوم
کوفه بود و موکبهایی که در هر قسمت شهر دیده میشد. به گمانم هنوز تو کوفه بودیم که اهالی داخل ون گفتن رسیدیم نجف!
باورم نشد!
انقدر بدون مقدمه وارد نجف شده بودیم؟!
ما که هنوز توی کوفه بودیم!
ولی ظاهرا کوفه و نجف بهم متصل شده بودن و ما بالاخره حوالی عصر به نجف رسیدیم.
آقایی که دست راست و سمت پنجره نشسته بود، یکی از اون چند نفری بود که توی کوفه پیاده شدن و با رفتنش من راحت کنار پنجره نشستم و بیرون رو تماشا میکردم.
سعی داشتم از لای درختهای نخل و ساختمانهای بلند "حرم" رو پیدا کنم.
نمیدونستم چه سمتی رو باید نگاه کنم و با سرگردانی همه جا رو نگاه میکردم.
نتونستم اثری از حرم پیدا کنم.
هم تشنه بودم و هم خسته.
چشمم به موکبی افتاد که چند پسر عراقی آب لیوانیخنک یا همون "مای بارد" پخش میکردن.
خواستم بگم آقای راننده برو سمت اون موکب که دیدم تقریبا همهی اهالی موکب صدای آب خواستنشون بلند شد.
انگار اهالی اون موکب هم متخصص چهره شناسی بودن، خوشون با یه قوطی آب دنبال ماشین ما دویدن و همه رو به "مای بارد" مهمان کردند.
یاحسین از زبان اهالی نمی افتاد.
چقدر این آبِ خوشمزه و خنک چسبید!
یکی از پسرهای داخل ون بعد از نوشیدن آب، خیلی راحت پلاستیک آب رو انداخت بیرون روی تَلِّپلاستیکهای کنار جاده. دو سه نفر دیگه هم همین اشتباه رو تکرار کردن.
نتونستم سکوت کنم و به اون پسر نوجوان که دو ردیف جلوتر از من نشسته بود محترمانه گفتم نباید آشغالاتون رو بیرون میانداختید!
پسر برگشت عقب و نگاهم کرد و بعد با لحنی که کم آورده بود و صرفا میخواست چیزی بگه که گفته باشه جواب داد: خب اینها هم میان ایران، آشغالهاشون رو میندازن زمین!
دیگه بحث رو ادامه ندادم. به نظرم اون پسر متوجه اشتباهش شده بود و جایی برای حرف بیشتر باقی نبود.
همچنان چشمم دنبال حرم بود.
نجف رو "خانهپدری" میدونستم و دوست داشتم سریع تر بریم سری به پدر بزنیم.
ولی خبری از رسیدن و حرم نبود.
حتی احساس کردم به مرور داریم از شهر دور و به حاشیهی شهر نزدیک میشیم.
پس چرا داریم از مرکز شهر دور میشیم؟
سوالی که ذهن بقیه رو هم درگیر کرده بود.
به گمان بعضیها راننده اهل نجف نبود و اصلا با شهر آشنایی نداشت.
از توقفهای چندباره و سوالاتی که گاها از همزبانهایش تو نجف میپرسید من هم تصور میکردم اصلا خود راننده آدرس رو بلد نیست و همین کلافه ام کرده بود.
به حسین آقا که با خالهاش همسفرمون بود گفتیم: از راننده بپرس حرم رو میشناسه؟ چرا داره از مرکزشهر دور میشه؟ پس کی میرسیم و..
حسین آقا که به نوعی نماینده اهالی بود و سابقهدار زیارت، گفت: نه! نگران نباشید داره از مسیری میره که از نزدیک ترین در، وارد حرم بشیم.
چارهای جز اعتماد به حرف های حسین آقا نبود!
یواش یواش همه ده دینارشون رو پرداخت کردن. چون پول من و زهرا خانم خرد نبود، به مشکل برخوردیم. نه راننده و نه کسی از اهالی ون ۵۰ دینار خرد نداشت و راننده حین رانندگی دنبال عملیات چنج با رانندههای دیگه بود!
دیگه کل ون مشغول شناسایی پیادههایی بودن که پول تو دستشون بود و احتمال داشت ۵۰ دینار خرد داشته باشن!
با تقلید از راننده "خمسه مئه عشر چنج!" گویان پیشمی رفتیم.
بعد کلی گشتن نهایتا پول خرد پیدا شد و راننده مابقی پول خرد ما که حدود یک میلیون و ۳۰۰ تومن بود رو پس داد.
نه تنها زمان ایران و عراق فرق داشت، پول خرد ما و اون ها هم فرق داشت!
توی ترافیک گرفتار شده بودیم و این خبر خوبی میتونست باشه! به خودم گفتم حتما اطراف حرم هستیم که انقدر شلوغ شده.
بله!
از دور چشممون به گنبد طلایی مولا علی علیه السلام منور شد. باورم نمیشد که این من هستم! دم در خانهی پدری!
السلام علیک یا امین الله.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_سی_و_دوم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
به نام خدا
خاطرات جنداب، قسمت سی و دوم
ماه محرم بود.
میدانستم که اتباع جنداب، از هَزارههای افغان بودند. هزاره ها برخلاف پشتونها، شیعه هستند.
انتهای کلاس نهضت پرسیدم خانمها شما هم روضه خانگی دارید؟
خانم انصاری گفت: "بلی خانم، خونهی خواهرم هر شب زنها جمع میشن و روضه داریم. خونهی بغلی هم مردها هستند. شیخ خودمون هم صحبت میکنه."
یکی از خانمها گفت: "خانم معلم! شما که روضهی ایرانی ها سر میزنید، روضهی ما هم سر بزنید."
تیرم به هدف خورده بود.
دوست داشتم مراسم عزاداری اتباع را از نزدیک ببینم و با رسمشان آشنا شوم.
همانجا قبول کردم و گفتم: "حتما میام، فقط آدرس خونه رو نمیدونم."
گفتند "محله بالا" بیایی پیدا میکنی.
همیشه با پیدا کردن بالا و پایین محلهها مشکل داشتم، حتی توی شهر خودمان!
چون مبنای بالا پایین توی ذهن من انگار با مبنای بقیه فرق داشت.
یک وقت بالاپایین با ارتفاع از سطح دریا سنجیده میشود.
یک وقت با شمال و جنوب جغرافیایی!
یک وقت با فاصله طبقاتی!
یک وقت هم هیچ کدام!
توی جنداب، هم محلهی خانممحبت را محله بالا میگفتند، هم محله اعظم خاله را و من قدرت تشخیص بالا بودن هیچ کدام را نداشتم!
خانم ها سعی کردند راهنمایی کنند ولی چندان موفق نبودند. فقط فهمیدم خانه توی یکی از محلات اطراف قنات وسط روستاست.
زینب اکبری گفت: "خانم معلم! خودم میام دنبالتون. بعد از نماز جلوی در خونهتون باشید."
توی خانه به همسرم گفتم که قرار است همراه یکی از خانمهای اتباع به مجلس روضه خانگی شان بروم.
همسرم هم موافق بود و رفتنم را کار درست و بجایی میدانست.
بالاخره شب شد و زینب اکبری آمد دم در.
وقتی خواستیم حرکت کنیم پرایدی کنار پایمان توقف کرد.
راننده مردی بود که نمیشناختم. خواست سوار ماشین شویم تا ما را به مقصد برساند.
زینب اکبری نگاهی به راننده کرد و گفت: "آقا طاهر هست خانم معلم. سوار شیم."
گفتم: ولی من نمیشناسمشون!
خود آقا طاهر گفت: "خانمحاج آقا مگه امشب خونه ما تشریف نمیارید؟ بیایید میرسونمتون."
زینب اکبری گفت: آره! مراسم خونه آقا طاهره.
قیافهی آقا طاهر چندان شبیه اتباع نبود ولی اگر یک کلاه پکول* روی سرش میگذاشت کمی شبیه احمدشاهمسعود میشد.
سوار شدیم و به سمت منزل آقا طاهر حرکت کردیم.
توی مسافت کوتاه دو دقیقهای، آقا طاهر بابت تشکیل کلاس نهضت برای زنان اتباع و اعلام آمادگیم برای حضور در مراسم روضه شان خیلی تشکر کرد. میگفت ما توی مملکت خودمان هم ندیدیم کسی برای باسواد شدن زنهای خودمان اینجوری دلبسوزاند ولی شما با یک بچهی کوچک خیلی زحمت میکشید و... .
خجالت میکشیدم از این که میدیدم برای ساده ترین وظیفهی مسلمانی تحسین میشوم.
وارد خانه که شدم سراغ خانمِخانه را گرفتم. زینب اکبری گفت: فلانی خانه نیست و رفته اراک.
مادرِآقا طاهر به عنوان میزبان خوشآمد گفت. داخل شدیم و توی هال خانهی قدیمی آقا طاهر نشستیم.
به مرور زنهای دیگر هم رسیدند و اتاق پر شد از زنان افغانستانی. پیر و جوان و کودک و خردسال همگی آمده بودند و جای سوزن انداختن توی خانه نبود.
زن های کلاس نهضت پیش من نشستند و با احترام خواستند به متکا تکیه بدهم.
زن های میانسال و پیر هم بین جمعیت بودند و از این که آن متکا پشت سر من باشد معذب بودم ولی خانمها اصرار داشتند که همانجا بنشینم و آن متکا سهم من است!
سمت راستم عَلَمی بود که انواع پارچه های رنگی دورش پیچیده و گره زده بودند. هر کسی که تازه وارد اتاق میشد میآمد علم را میبوسید.
راجع به علم پرسیدم.
گفتند برایشان مقدس است و برای حاجت به آن پارچه میبندند.
در واقع علم برایشان نماد علمدار کربلا بود و برای حاجاتشان پارچه به آن میبستند. مثل علم های عزاداری در جنداب و خیلی جاهای دیگر.
یک مرتبه دخترکی حدودا ۷ساله آمد و به سمت پشت سرم اشاره کرد. متوجه نشدم چه میگوید.
خودش خیز برداشت سمت متکای پشت سرم که یک دفعه خانمهای کناری زدند روی دستش و گفتند برود کنار.
دختر بچه اما نرفت و با اصرار حرفش را تکرار کرد. فهمیدم متکای پشت سرم را میخواهد. خواستم متکا را بدهم ولی زنها اجازه ندادند و بزور آن دختر را فرستادند اتاق دیگر.
از نظرشان زشت بود که آن دخترک متکا را از پشت سرم بردارد و البته در عرف ما هم همینطور است ولی رفتار دخترک تلنگر جالبی برایم شد.
انگار تمام عزت و احترامی که نصیبم شده بود را شست و برد و رفتم رسیدم به شب اول قبر که همهی داشته ها و عناوین کنار میرود و تویی و اعمالت!
دوباره زهرا شروع کرد به بهانه گرفتن.
اخلاقش را میدانستم که عادت به ماندن در جای شلوغ را ندارد.
بعد از خواندن زیارت عاشورا و قبل از شروع پذیرایی، از خانم ها خداحافظی کرده برگشتم.
*پکول:کلاه پشمی احمدشاه مسعود
#قسمت_سی_و_دوم
#خاطرات_تبلیغی_جنداب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32