به نام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۴۱
توی مسیر برگشت با خودم میگفتم حتما اون آقای جوان، ایرانی بود که انقدر مسلط فارسی حرف میزد و کتاب " اجاره نشین خیابان الامین " رو نخونده والا حتما متوجه سوتی که دادم میشد! و بعد میگفتم اگر یه روزی اون کتابو بخونه که متوجه میشه بالاخره!
بعد برای این که خودمو از خجالت در بیارم به خودم دلداری دادم که اصلا قیافه اش به کتابخون ها نمیخورد! اصلا مگه مردها کتاب هم میخونن!!
سر راه، سری به کوچه پشتی هم زدم. همون کوچه های نسبتا تنگ و طولانی که دیشب با فکر تعقیب داعشی ها یک نفس دویده بودم و حالا توی روز روشن داشتم ازشون عکاسی میکردم و به فکرهای دیشبم خندهام می گرفت.
رسیدم به مدرسهی آیت الله جواد تبریزی ملکی. رفتم سالن طبقه پایین و امیدوار بودم دیر نکرده باشم.
زهرا خانم و خواهر و برادر زاده اش،مشغول جمع کردن وسایلشون بودن و کلی سوغاتی خریده بودن و میتونستم حدس بزنم هنوز تا زمان حرکت حداقل نیم ساعتی وقت دارم.
اون خانمی که جلوی درِ سالن، ورود و خروج رو کنترل میکرد و دیشب من و زهرا خانم رو با وساطت معصومه خانم راه داده بود، با جمعی از خانم ها مشغول صحبت بود و وسط حرفاش اسم داعش و فرار رو میشنیدم.
رفتم سمتشون تا در جریان صحبتها قرار بگیرم ولی به انتهای داستان رسیده بودم.
از اون خانم پرسیدم صحبت در مورد داعش بود؟ گفت آره خاطرهی چند سال پیش خودم رو تعریف میکردم. وقتی اشتیاق منو برای شنیدن دید اینجوری تعریف کرد:
" سال ۹۷ بود که برای زیارت اومده بودیم عراق. اطراف کاظمین بودیم که با خبر شدیم ناصریه بمب گذاری شده و منطقه ناامن هست ولی بچه های حشد الشعبی عراق بمب رو خنثی کردن.
حوالی ۱۲ شب دو جوان عراقی از من و همسرم و دوستم که جایی برای اسکان نداشتیم، خواستن که مهمانشون بشیم و ما از خداخواسته قبول کردیم و سوار ماشین باکلاسشون شدیم. حدود سه چهار کیلومتری از کاظمین دور شدیم و به جایی شبیه قلعه رسیدیم.
فضای خارج شهر، قلعه، نیمه های شب و دو مرد ناشناس باعث شد حسابی بترسیم و نتونیم بهشون اعتماد کنیم و برای رفتن به قلعه بهانه بیاریم.
اون دو جوان وقتی احوالات ما رو دیدن و متوجه ترسمون شدن گفتن نگران نباشید ما از حشد الشعبی هستیم.
ناچارا بهشون اعتماد کردیم و وارد منزلشون شدیم ولی ترس اجازه نمیداد چشمامون رو ببندیم. از ترس این که داعشی باشن و تو تله افتاده باشیم آرامش نداشتیم.
حوالی ساعت ۴ صبح بود که صدای تیراندازی شنیدیم. مردهای صاحبخونه بیدار شدن و گفتن میرن سروگوشی آب میدن و میان و موقع رفتن در رو قفل کردن.
تا اون ها برگردن انواع فکرها توی سرمون بود. چرا باید در رو قفل میکردن؟! نکنه صدای تیراندازی یه علامت بود و رفته بودن بقیه داعشی ها رو بیارن؟ دنبال راهی برای فرار بودیم. ولی اصلا نمیدونستیم کجا هستیم و اَین المَفَر؟*
زمان زیادی نگذشته بود که مردها برگشتن و گفتن داعش حمله کرده و یک نفر شهید شده اینجا وقتی کسی شهید میشه با تیراندازی اعلام میکنن و بعد از ما خواستن قلعه رو ترک کنیم چون دیگه اینجا امن نیست.
سوار ماشینشون شدیم و با سرعت به سمت حرم کاظمین راه افتادیم. صدای شلیک گلوله و درگیری رو از پشت سر میشنیدیم و حضور داعش رو با تمام وجود حس میکردیم.
جوان های حشد الشعبی حدود ۲ کیلومتر مونده به حرم ما رو پیاده کردن و گفتن بقیه مسیر رو خودتون برید و سعی کنید تا جایی که میتونید بدویید تا دست داعش بهتون نرسه و بعد سوار ماشینشون شدن و برگشتن سمتی که ما ازش فرار میکردیم.
ازشون خداحافظی کردیم و با کوله هامون به سمت حرم میدویدیم و همچنان صدای تیراندازی رو از پشت سر میشنیدیم."*
از اون خانم بابت نقل خاطره شون تشکر کردم و برگشتم جای خودم کنار زهرا خانم و تو افکارم غرق شدم.
به نظرم اگر این خاطره رو دیشب میشنیدم، جرات نمیکردم ۲ نصف شب تنهایی توی کوچه ها بدوم! قیافه و صدای اون مرد ریش قرمز چچنی فیلم "به وقت شام" توی پس زمینه ذهنم تکرار میشد: چیطوری ایرانی؟!
صدای آقاسجاد منو از دست داعشیچچنی نجات داد!
_ مامان بیایید دیگه دیر شد. دایی منتظرتونه!
کوله ام رو با چارپایه سیار فایزه خانم برداشتم.
از همسالنیها! که چند ساعتی بیشتر کنار هم نبودیم خداحافظی کردم و رفتم طبقه بالا تا با همدیگه راهی مشایه بشیم.
*يَقُولُ الْإِنْسَانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ: آیه ۱۰ سوره قیامه
*راوی خانم رضایی ساکن قم
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_چهل_و_یکم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32