خاطرات کربلا، قسمت یازدهم
ساعت از سه میگذشت ولی خبری از اسنپ نبود.قرار بود ساعت ۳ از دم در خونه زهرا خانم راه بیفتیم و هر یک دقیقه تاخیر، سهم من از چهار روز سفرم رو کم میکرد!
نگران بودم نکنه مشکلی پیش بیاد و رفتنمون کنسل بشه و سهم من از پیادهروی همون پیاده روی دو دقیقه ای از دم در خونهمون تا خونهی زهرا خانم باشه!
همین فکرها تو سرم میچرخید که متوجه شدم یکی از برادرام تو روبیکا بهم پیام داده
"سلام خوبی؟ شنیدم تنهایی داری میایی کربلا! دمت گرم. راه افتادی؟ ما نزدیک مرز خسروی هستیم. اونور هماهنگ کنیم ببینیم همدیگه رو"
دیدم آنلاین هست منم جواب دادم "سلام، ممنون. آره تنهایی میام ان شالله. ولی هنوز راه نیفتادم"
بازم پیام داد"روبیکات رو بروز رسانی کن. شنیدم اونور مرز خدمات اینترنتی روبیکا فعاله. یادت نره ها!"
بعد خداحافظی رفتم روبیکا رو بروزرسانی کردم. دیگه برام مهم نبود که "تنها" رفتنم اطلاع رسانی عمومی شده.
بالاخره اسنپ حوالی ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه رسید جلوی خونه زهراخانم. مامان مطهره با کاسهی آب ما رو بدرقه کرد و سوار ماشین شدیم.
راننده یک خانم میانسال بود به همراه همسر و عمهی خودش.
همین که ماشین حرکت کرد احساس کردم بند دلم پاره شد! دوباره نگرانی افتاد به جونم. یقین داشتم زینب بعد خداحافظی، گریه کرده.
میخواستم یه زنگ به همسرم بزنم و به بهانه این که "نگران نباشید ما راه افتادیم!" احوالات بچه ها خصوصا زینب رو بپرسم ولی بیخیال شدم! دیگه فرصتی برای جدال عقل و دل نبود. دلِخودم کار خودش رو کرده بود و تیم عقل و دلِمادرانهام کناری ایستاده بودن و جوری بهم نگاه میکردن که انگار میگفتن: داریم برات!
زهرا خانم با اهالی اسنپ گرم گرفته بود و همینطور که اونا رو تخلیه اطلاعاتی میکرد من رو هم به عنوان خانم حاج آقای روستا به جمع معرفی کرد. معارفه ی مختصر و مفیدی بود!
تو چشماشون یه "این که خانم حاج آقا باشی، چندبچه کوچیک داشته باشی ولی تنهایی راه بیفتی بری کربلا عجیبه!" خاصی بود ولی سعی کردم با چشمام بگم: چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند! چرا با چشماتون حرف میزنید؟! همین موقع چشمام برگشتن سمت خودم و بهم گفتن: چرا خودت با چشات حرف میزنی! تصور کردم قیامت شده و کم مونده دلِ مادرانهام هم به حرف بیاد و ازم گله کنه بابت بچه هام... عقلم هم در تایید دل بگه منم بهش گفتم ولی به حرفم گوش نکرد و من و دلِخودم محکوم بشیم.
قبل از این که تو قیامتِ درونم، راهی جهنم بشم چشمام رو بستم!
صحبت ها بین عمهی مطهره و راننده ادامه داشت. خانم راننده گفت که اونا اولش میرن کربلا خونه ی مادرشوهرش و ده روزی اونجا هستن!
تعجب کردم، پرسیدم یعنی همسرتون عراقی هستن؟
خانمه گفت بله و در ادامه جوری با محبت از خانوادهی عراقی همسرش تعریف میکرد که حقیقتا کمتر عروسی از قوم شوهرش اینمدلی تعریف میکنه.
میگفت وقتی میریم عراق گاها ده بیست روز خونه اقوام همسرم میمونیم و خیلی بهم احترام میذارن. هرموقع هم میان ایران دست پرمیان و خیلی دل بزرگی دارن.
از مجموع صحبت ها به نظرم رسید زن مشتی و باحالی هست و البته دست فرمون خوبی هم داشت برخلاف شوهرش!
البته ما که رانندگی شوهرش رو ندیده بودیم ولی خانمه میگفت موقع رانندگی همسرش احساس امنیت نمیکنه برای همون امتیاز رانندگی رو از شوهرش سلب کرده بود!
هرچند شب موقع لایی کشیدن خانمه احساس کردم اگر امتیاز رانندگی سهم شوهرش بود من کمتر یاد مادرکوزت میفتادم!
همینطور که حرف میزدن سلفچگان رو هم پشت سرگذاشتیم و راه اراک رو در پیش گرفتیم.
کمی بعد زهرا خانم گوشی همراهش رو درآورد تا با دوست و آشنایی که فرصت نکرده بود حضوری خداحافظی کنه، تلفنی صحبت و وداع کنه.
تازه متوجه شدم که من چقدر یکهویی و دور از انتظار راهی سفر کربلا شدم.
دوست داشتم منم از همه خداحافظی میکردم ولی چه کنم که میدونستم کسی این حق رو به من به عنوان مادرچندفرزند نمیده، برای همون حتی زنگ هم نزدم و زائر قاچاقی شده بودم.
حواسم به جاده بود که شلوغی جاده سوال برانگیز شد، جلوتر که رفتیم دیدم یک تریلی ۱۸ چرخ گاردریل ها رو درو کرده و پیچیده لاین مقابل و چند سواری رو زیر گرفته.
تنم لرزید... مرگ چقدر نزدیک بود.
با سرعت رد شدیم و نفهمیدم تلفات جانی هم داشته این تصادف یا نه. اگر منم تو جاده تصادف میکردم و به لقاءالله میپیوستم، بچه هام چی میشدن؟
اگه مثل مامان کوزت برنمیگشتم زینب چه حالی میشد؟!
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_یازدهم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
خاطرات جنداب، قسمت یازدهم
هیچ وقت آن ذوق توی چشمانشان را فراموش نمیکنم. مطمئن بودند کلاسی برایشان تشکیل نخواهد شد. ولی حالا پشت در زینبیه منتظر بودند تا قفل در را باز کنم و برویم بالا!
همسرم یک ماهی بابت تشکیل کلاس نهضت اتباع دوندگی کرد.
از مسئولِ واحدِ آموزشِ نهضتِ ناحیه۲ قم اصرار که فرصت ثبت نام کلاسها تمام شده و از همسرم تاکید که ما بابت تشکیل کلاس ها حق الزحمهای نمیخواهیم و فقط کتاب بدهید تا همسرم چند نفر را محض رضای خدا باسواد کند.
وقتی مسئول مربوطه، پیگیری همسرم را میبیند راضی میشود بدون پرداخت حق الزحمه و بدون اعزام مربی کلاس ها را تشکیل بدهیم.
قرار شد لیست مشخصات متقاضی ها را بدهیم اداره و به تعداد کتاب بگیریم. رفتم دم در همسایه و گفتم همسرم موافقت اداره را برای تشکیل کلاسهای نهضت گرفته و کافیاست مشخصات بدهید.
عروس همسایه با ناباوری رفت داخل خانه و چند دقیقه بعد دختر و عروس و مادر خانواده دورم حلقه زده بودند و میخواستند مطمئن شوند درست شنیده اند.
وقتی از تشکیل کلاس مطمئن شدند از هزینه کلاس پرسیدند که چقدر باید بپردازند؟
گفتم: "پولی نیست. اداره کتاب میده و پولی برای کتاب ها نمیگیره"
خوشحالیشان مضاعف شد.
چند روز بعد لیست ۲۵ نفرهای دستم دادند. لیستی که تاریخ تولد بیشتر افرادش یک فروردین ثبت شده بود.
به نظرم رسید تاریخ ها را دقیق ثبت نکرده اند. رفتم سراغشان.
ولی متوجه شدم تاریخ تولد ۱ فروردین اتباع یک واقعیت تلخ است.
در واقع بخاطر عدم ثبت دقیق تاریخ تولد در افغانستان، تاریخ ۱ فروردین به صورت پیشفرض برای صدور پاسپورت یا مشخصات اتباع در ادارات مورد استفاده قرار میگیرد.
متوسط رده سنی زن ها بین ۲۰ سال بود.
مکان کلاس را زینبیه انتخاب کردیم.
البته باید در ساعاتی غیر از وقت روضه کلاس را برگزار میکردیم.
از طرفی هزینه برق و گاز زینبیه هم باید حساب میشد.
همسرم هزینه برق و گاز را تقبل کرد.
البته به صورت شراکتی با طبقه پایین زینبیه که کلاس های جودوی پسران برگزار میشد.
قصد نداشتیم بابت کلاس ها ریالی از اداره یا اتباع بگیریم.
جلسه اول صرف آشنایی شد.
دو سه نفرشان تا کلاس اول را در افغانستان درس خوانده بودند ولی فقط میتوانستند بخوانند و در نوشتن مشکل داشتند.
کتابی دادم دستشان تا توان خواندنشان را ارزیابی کنم. فاطمه صفدری خیلی خوب از پس خواندن برآمد ولی نوشتنش تعریفی نداشت.
وضع بقیه بهتر از او نبود.
ساعت و روز کلاس ها را مشخص کردیم.
قرار شد روزهای فرد ساعت ۱و نیم تا ۳ در زینبیه باشند.
زنهای ایرانی که ساعت۳ به زینبیه میآمدند در جریان کلاسهای نهضت اتباع قرار گرفتند.
چند روزی گذشت.
بعد از مراسم زینبیه، چند نفر از زن های میانسال ایرانی از جمله مشنگار خاله سراغم آمدند.
یکیشان گفت: "خانم حاج آقا! برای اتباع کلاس نهضت گذاشتی، پس ما چی؟!"
با تعجب گفتم:"یعنی چی پس ما چی؟"
گفت: "ماها هم سوادمون کمه! حتی خیلی از ما ۵۰، ۶۰ سالهها سواد نداریم.
نمیشه که ما بیسواد بمونیم!"
شهربانو خاله که نزدیک ۸۰ سال داشت گفت:" خانم رامیان! من سواد ندارم ولی بلدم زیارت عاشورا بخونم. اگر کلاس بذاری منم میام. خیلی دوست دارم باسواد بشم. دخترم معصوم خانم هم هست. میگم اونم از اسلام آباد بیاد."
یاد مدرسه مادربزرگ ها افتادم و خندهام گرفت. نمیدانستم باید چه بگویم!
#قسمت_یازدهم
#خاطرات_تبلیغی_جنداب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
اینم دفتر حضور غیاب که برای اتباع استفاده میکردم.
نسبت به حضور و غیاب خیلی حساس بودم و تاکید میکردم حتما به موقع کلاس بیان و اصلا غیبت نکنند.
به نظرم جدی گرفتن درس و کلاس بخشی از آموزش هست!
#قسمت_یازدهم
#خاطرات_تبلیغی_جنداب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32