eitaa logo
کتابنوشان
809 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
325 ویدیو
9 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN آیدی خریدکتاب: @store_manager
مشاهده در ایتا
دانلود
این هفته میخوام بریم سراغ معرفی شصت و پنجمین کتاب "تو شهید نمیشوی" شهید محمودرضا بیضایی از شهدای مدافع حرم تبریزی هستند که سال ۹۲ و در سن چهل سالگی به شهادت رسیدن. سال ۹۰ که تبریز بودم توسط دفتر مطالعات تبریز با برادرِشهید یعنی آقای احمدرضا بیضایی آشنا شدم و این کتاب روایت شهید هست از زبان برادر. خوندن این کتاب رو به همه مخصوصا کسانی که مسئولیتی دارند بشدت توصیه میکنم. پرکارها شهید می‌شوند! ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب تو شهید نمی شوی بعد از اینکه در سال ۱۳۸۲ به عضویت سپاه درآمد، از تبریز رفت. یکی از بهانه هایی که در آن موقع برای برگشتن محمودرضا به تبریز وجود داشت، وصلتش با خانواده ای تبریزی و به تبعِ آن، انتقال کارش به تبریز بود. علی رغم اصرارهای ما هیچ گاه به این کار تن نداد. در صحبت های مفصّلی که آن اوایل باهم می کردیم معتقد بود برگشتنش به تبریز، مساوی با کوچک شدن ماموریتش است. چون از اول در فکر پیوستن به نهضت جهانی اسلام بود، بعد از اینکه این فرصت را به دست آورد، به کار با بسیجی های جهان اسلام افتخار می کرد. اصلاً این ترکیب " نهضت جهانیِ اسلام " را من از محمودرضا یاد گرفتم و آن را اولین بار از زبان او شنیدم . حاضر نبود آمدن به تبریز را با چنین فرصتی عوض کند. ماندن در تهران برایش به معنی ماندن در میانه ی میدان و برگشتنش به تبریز، به معنی پشت میز نشینی و از دست دادن فرصت خدمتی بود که برای آن، نیروی قدس را انتخاب کرده بود. یادم هست یک بار که خیلی سخت گرفتم و تا صبح با او بحث کردم، خیلی قاطع به من گفت: "من پشت میز بروم می‌میرم! " بعد از اینکه در تهران تشکیل خانواده داد. در جوابِ برادری که به او پیشنهاد کرده بود خانواده اش را بردارد و برود تبریز زندگی کند. گفته بود: "تو شهید نمی شوی! " ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ دوم از کتاب تو شهید نمی شوی شوق شهادت طلبی داشت، به ویژه از چند ماه مانده به شهادتش، اما این چیزی نبود که یک شبه در او ایجاد شده باشد. علی رغم اینکه در جمهوری اسلامی، دوست و دشمن این همه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و گفتن و نوشتن از دفاع مقدس می زدند؛ به عنوان برادرِ محمودرضا می گویم که او هر چه داشت، از فرهنگ دفاع مقدس داشت. شخصیت محمودرضا حاصل اُنس با همین کتاب ها و فیلم ها و خاطره ها و گفتن ها و نوشتن ها از شهدای دفاع مقدس بود. دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس در تبریز رفاقتی به هم زده بود. مرتب برای دیدن آرشیو عکس‌هایش سراغش می رفت. اولین ریشه های علاقه مندی به فرهنگ جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود. کتابخانه ای که از او به جا مانده، تقریباً تمام کتاب های منتشر شده در حوزه ی ادبیات دفاع مقدس در چند سال گذشته را در خود گنجانده است. مثل همه ی بچه‌های بسیج، به یاد و نام و تصاویر سرداران شهیدان دفاع مقدس، به ویژه حاج همت تعلق خاطر داشت. این اواخر پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود‌. گاهی از من می پرسید فلان کتاب را خوانده ای؟ و اگر می گفتم نه، نمی گفت بخوان. خودش می خرید و هدیه می کرد. اواخر چند تا کتاب توصیه کرد که بخوانم. از بین این کتاب‌ها، کوچه ی نقاش ها، دسته ی یک، همپای ِصاعقه و ضربت متقابل یادم مانده است. مجموعه ی شش جلدیِ "سیری در جنگ ایران و عراق " را که از کتابخانه ی خودش به من هدیه کرد، هنوز هم به یادگار دارم. یک بار هم رُمانی را که بر اساس زندگی شهید باکری نوشته شده بود از تهران برایم پست کرد که بخوانم. یادم هست باهم در مراسم رونمایی این کتاب شرکت کرده بودیم. سردار سلیمانی هم در آن مراسم حضور داشت. به سردار سعید قاسمی و موسسه فرهنگی میثاق هم علاقه مند بود و بدون استثنا، هر سال عاشورا با رفقایش در مقتل شهدایِ فکه که سردار حضور می یافت، حاضر می شد. چند بارهم به من گفت که عاشورا بیا فکه. هر بار گفتم می آیم ولی نمی رفتم! ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ سوم از کتاب تو شهید نمی شوی در فتنه ی ۸۸ وبلاگی راه انداخته بودم و تا مدتی به صورت روزنوشت، یادداشت هایی درباره ی فتنه می نوشتم. البته بیشتر از دو سال دوام نیاورد و اوایل سال ۱۳۹۱ هک شد. یکی از خواننده های ثابت آن وبلاگ، محمودرضا بود. یادداشت هایم را می خواند و با اسم مستعار " م. ر. ب " پای پست ها کامنت می گذاشت. گاهی هم بعد از اینکه یادداشتی را می خواند. زنگ می‌زد و نظرش را می گفت. در دیدارهای گاه و بیگاهی هم که تهران باهم داشتیم، وسط حرف ها حتماً چیزی درباره ی وبلاگ می پرسید. گاهی که چند روزی چیزی نمی‌نوشتم این جور مواقع تماس می گرفت و پیگیر نوشتنم می شد. بعضی از این یادداشت ها گاهی در پایگاه های خبری تحلیلی مثل جهان نیوز و رجانیوز و خبرگزاری فارس لینک می شدند. این جور وقت ها تماس می گرفت و تشویقم می کرد. بعد از اینکه وبلاگم هک شد، اکانتم را از طریق تماس با مدیر سرویسی که وبلاگ را روی آن ساخته بودم پس گرفتم‌. اما دیگر چیزی در آن ننوشتم. به جایش یک وب سایت زدم. محمورضا از این کار خوشش نیامده بود و بعد از آن بارها از من می‌خواست که به همان وبلاگ سابق برگردم. می گفت: " وبلاگت شخصیت پیدا کرده بود! " محمودرضا در ایام فتنه غیر از اینکه کنار بچه های بسیج در میدان دفاع از انقلاب حضور داشت. وقایع فتنه را رصد هم می کرد. یادم هست آن روزها برای پیگیری دقیق اخبار و تحلیل ها لپ تاپ خرید و برای خانه شان اینترنت وای فای گرفت. به نظام و انقلاب تعصب داشت و هر وقت من در نوشته هایم دفاعی از نظام می کردم خوشحال می شد‌ تماس می گرفت و تشویق می کرد. یک بار چیزی در دفاع از نظام نوشتم که کمی جنجال برانگیز شد و کامنت های زیادی پایش خورد. با یکی از خواننده های آن روزهای وبلاگ که از جریان فتنه جانب داری می کرد بحثم شده بود و چند تا کامنت بلند ردوبدل کرده بودیم. نهایتاً من هم کوتاه آمده بودم. محمودرضا دلخور بود ازمن، اصرار داشت که من در بحث با این شخص کوتاه آمده ام و نباید عقب نشینی می کردم. آن روز تماس گرفت پرسید: " می شناسی‌اش؟ " گفتم : " بله، سابقه ی جبهه و جنگ هم دارد‌ " اسمش را پرسید که من نگفتم و از او خواستم که بی خیال شود! گفت : " تو شکسته نفسی کرده ای در حالی که جای شکسته نفسی نبود." فردایش دیدم آمده و توی کامنت ها جواب بی تعارف و محکمی به او داده است. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ چهارم از کتاب تو شهید نمی شوی نمی دانم چطور و کی مرگ این قدر برای محمورضا عادی شده بود. وقتی ماجرای بار اولی را که در دمشق به کمین تکفیری ها خورده بودند تعریف می کرد، ریسه می رفت! آن قدر عادی از درگیری و به رگبار بسته شدن حرف می زد که ما همان قدر عادی از روزمرگی هایمان حرف می زنیم. ماشینشان را بسته بودند به رگبار و موقعی که با هم رزمهایش از ماشین پیاده شده بودند، فرمانده شان تیر خورده بود. می‌گفت: " وقتی دیدم فرمانده مان تیر خورده، چند لحظه گیج بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم. چیزی برای بستن زخمش نداشتم. داد می زد که لعنتی زیر پیراهنتو درآر! " اینها را می گفت و می خندید. یک بار هم گفت : " روی پل هوایی می رفتیم که دیدیم ماشین مشکوکی دارد از روبه رو می آید. آن روز توی دمشق ماشینی تردد نمی کرد. سکوتی برقرار بود که اگر مگس پر می زد صدایش را می شنیدی. باید بیست دقیقه می ایستادی و تماشا می کردی تا یک ماشین در حال عبور ببینی. با راننده می شدیم سه نفر، راننده دنده عقب گرفت، با سرعت تمام به عقب برگشتیم که یکهو ماشینی که از روبه رو می آمد منفجر شد. معلوم شد به قصد ما داشت می آمد. اینها را جوری می گفت که انگار از معرکه ی جنگ حرف نمی زند و مسئله ای عادی را تعریف می کند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ پنجم از کتاب تو شهید نمی شوی بار آخری که در اسلامشهر دیدمش، نگران بود که بعد از شهادتش کسی شماتتی بکند؛ به ویژه در حق رهبر عزیز انقلاب. می‌گفت: "می ترسم بعد از ما پشت سر آقا حرفی زده شود." محمودرضا خیلی هوشیار بود. فکر همه جای بعد از شهادتش را کرده بود. جنس نگرانیش را می دانستم. نگران این بود که مثل زمان جنگ، کسانی بگویند که جواب خون این جوان‌ها را چه کسی می دهد و از این حرف ها. نمی دانستم در برابر حرفش چه باید بگویم. گفتم: "این طوری فکر نکن. مطمئن باش چنین اتفاقی نمی افتد." وقتی این را گفتم برگشت گفت: "من می خواهم کار بزرگی انجام بدهم. نباید حرفی زده شود که ارزش آن را پایین بیاورد." چیزی پیدا نکردم در جواب حرفش بگویم. بی اختیار گفتم: "خون شهدای ما مثل خون سیدالشهدا علیه السلام است. صاحبش خداست. خدا نمی گذارد چنین اتفاقی بیفتد." گفت : "به هیچ کس اجازه نده پشت سر آقا حرف بزند. " خودش این طور بود‌. دیده بودم که وقتی کسی حرف نامربوطی درباره ی آقا می زد، اخم هایش می رفت توی هم. اگر با بحث می توانست جواب طرف را بدهد، جواب می داد و اگر می‌دید طرف به حرف‌هایش ادامه می‌دهد بلند می‌شد و می‌رفت. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ ششم از کتاب تو شهید نمی شوی تهران که بودم، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می رفت. می توانم بگویم بیشتر عمرش در تهران توی ماشینش گذشته بود! مدام هم پشت فرمان موبایلش زنگ می خورد؛ همه اش هم تماس های کاری. چند باری به او گفتم پشت فرمان این قدر با تلفن صحبت نکن. ولی نمی شد انگار. گاهی که خیلی خسته و بی خواب بود و پشت فرمان در آن حالت می دیدمش، می گفتم بده من رانندگی کنم. با این همه، دقت رانندگی اش خوب بود. همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت کم رانندگی می‌کرد. یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش می گفت: "من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمودرضا یاد گرفتم. تا می نشست پشت فرمان، کمربندش را می بست. یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا می بندی؟ اینجا که پلیس نیست." گفت : "می دانی چقدر زحمت کشیده ام با تصادف نمیرم؟" ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ هفتم از کتاب تو شهید نمی شوی وقتی تماس می گرفت، بعد از دو سه کلمه احوالپرسی، معمولاً اولین حرفش دخترش بود. با آب و تاب تعریف می کرد که کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام می دهد. به دوستان خودش هم که زنگ می زد، اگر دختر داشتند، با آن ها درباره ی اینکه "دختر من بهتر است یا دختر تو" بحث می کرد! عشق محمودرضا به دخترش، مثل عشق همه ی پدرها به دخترشان بود. اما محمودرضا پُز دخترش را زیاد می داد. یک بار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم آمد دنبالم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. توی راه گفت کوثر را برده آتلیه و ازش عکس گرفته. مرتب درباره ی ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت. وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاه های خودپرداز نگه داشت. پیاده شد. رفت پول گرفت و آمد. تا نشست توی ماشین گفت: " اصلاً بگذار عکس ها را نشانت بدهم! "ماشین را خاموش کرد. لپ تاپش را از کیفش بیرون آورد و عکس های کوثر را یکی یکی نشانم داد. درباره ی بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم می‌زد زیر خنده. شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در منزل پدر خانمش جلسه ای بود. چند نفر از مسئولان یگانی که محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بوند. یکی از همان برادران به من گفت: " محمودرضا رفتنش این دفعه با دفعات قبل فرق داشت. خیلی عارفانه رفت. " فضای جلسه سنگین بود، برای همین ادامه ندادم. بعد از جلسه با چند نفر و آن برادر بزرگوار مسئول رفتیم محل کار محمودرضا. توی ماشین، قضیه ی عارفانه رفتن محمودرضا را از ایشان پرسیدم. گفت: "وقتی داشت می رفت، پیش من هم آمد و گفت فلانی این دفعه از کوثر دل بریده ام و می روم. دیگر مثل همیشه شوخی و بگو بخند نمی کرد و حالش متفاوت بود. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32