eitaa logo
کتابنوشان
809 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
325 ویدیو
9 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN آیدی خریدکتاب: @store_manager
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اول هفته تون بخیر این هفته رفتیم سراغ معرفی شصت و چهارمین کتاب "آبنبات دارچینی " که ادامه ی مجموعه‌ی آبنبات‌هاست. محسن رو که یادتونه؟ یه پسر کلاس چهارمی شرور و خالی بند که سرکار گذاشتنِ بقیه، بخش جداناشدنی شخصیتش بود! توی آبنبات دارچینی، محسن دبیرستانی شده و همچنان به "دریا" خواهر دوستش امین فکر میکنه! راستی قبلا آبنبات هل‌دار و آبنبات‌پسته ای رو توی کانال معرفی کردیم. اگر خواستید، هشتگ آبنبات مربوطه رو جستجو کنید تا با این مجموعه طنز اجتماعی که خاطرات دهه‌ی شصت رو براتون زنده میکنه بیشتر آشنا بشید. این شما و این ادامه داستان‌های محسن. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب آبنبات دارچینی می خواستم عذرخواهی کنم که در را، اشتباهی زده ام. اما نمی دانم چه شد که ظرف فرنی را جلو بردم و بی اختیار گفتم:" بفرمایین" _ مرسی، دست شما درد نکنه. شما؟ _ محسنم؛ از همساده هاتان. _ چه همسایه های خوبی! موقعِ دادن فرنی، سرم را پایین انداختم و مثل تبادل مواد در زندان ظرف را به او دادم. با اینکه شیرینیِ فرنی دلم را زده بود، شیرینی شنیدن "چه همسایه های خوبی!" خیلی به دلم نشست. یاد روزی افتادم که حلیمی را که برای خانه ی خودمان گرفته بودم به خانواده ی دریا دادم. از اینکه فرنیِ خانواده ی سعید نصیب کس دیگری شده بود ناراحت بودم. اما با خودم می گفتم اشکال ندارد و در عوض تهرانی ها خواهند فهمید که ما چقدر مهمان نوازیم. تازه، اگر سعید زودتر بیرون آمده بود، الان داشت فرنی می خورد. دختر دانشجو که در را بست، قلب من همچنان تند تند می زد نمی دانستم چرا؛ اما حس می کردم دوست دارم باز هم درِ خانه شان را بزنم. بخشی از وجودم که داشت در دریایی از فرنی غرق می شد یک لحظه گفت: "محسن، پس دریا چی ؟ " اما بخش دیگری از وجودم به جای اینکه چیزی بگوید، دوباره در زد. _ بفرمایین؟ _ همون دوری ش رو اگه محبت کنین، ممنون مشم. _ دوری چیه؟ _ منظورم همون بشقابه، البته قابلی نداره. _ باشه. الان به بچه ها می گم. اولین بار بود که تهرانی حرف زده بودم؛ به خصوص موقع گفتن " دوری ش رو " اما در لهجه ام توازنی بین کلمات وجود نداشت. حس می کردم لهجه ام با دمپایی ملایی شلوار لی پوشیده است. با خودم آخرین جمله ی او را هم مرور کردم و نتیجه گرفتم، با توجه به اینکه چند نفرند و آن ظرف فرنی هم بزرگ نبود، احتمالاً برایشان کم خواهد آمد‌. خودم را متقاعد می کردم که بهتر است باز هم برایشان فرنی ببرم. فکر می کردم آیا درست است چشم یکی از آن ها روی فرنی بماند و کمتر از بقیه بخورد؟ به قول آقا برات، اگر شب مارش یقه‌ی فرنی خورها را نیش بزند چه؟ آیا درست است یکی از آن ها که شبیه زن دایی است و تازه بیدار شده چشمش به کاسه ی خالیِ فرنی بیفتد و بفهمد هم اتاقی هایش آن را خورده اند و چون چیزی برای او نمانده فحش نامناسبِ مناسبی به دیگران بدهد؟ آیا این در شان یک دانشجو است؟ کم کم به این نتیجه رسیدم که یا باید برای دیگران فرنی را زیاد برد یا اصلاً نبرد. چند جمله ی تهرانی هم محض احتیاط تمرین کردم. باز هم خودم را متقاعد کردم که این فرنی بردن ناشی از حسِ مهربان بودن با دیگران است و دریا، به جای اینکه این قدر مرا دچار عذاب وجدان کند باید این قضیه فرهنگی را درک کند و این قدر حسادت زنانه نداشته باشد. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ دوم از کتاب آبنبات دارچینی دایی، برای سرگرم کردن ملیحه و زن دایی، یک خروار فیلم ویدئو آورده بود. خودِ ویدئو را هم برای بیست و چهار ساعت از قدرت پلنگ امانت گرفته بود‌. برای همین، باید از دقیقه به دقیقه اش استفاده می کردیم. روی بیشترِ فیلم ها فقط نوشته بود هندی یا ایرانی یا امریکایی و اصلاً اسم نداشتند. بعضی ها هم اسم داشتند، اما نصف کاغذ برچسب کنده و کثیف شده بود و خوانده نمی شد. برای همین تا نگاه نمی کردیم معلوم نمی شد چه فیلم هایی هستند. جشنواره ی فیلم بینی و تخمه خوری و بر باد دادنِ وقت، با گذاشتن یکی از فیلم های ایرانی، شروع شد. ویدئو در حالِ بلعیدنِ فیلم بود که بی‌بی به آن اشاره کرد و گفت: " رادیونه؟ " ملیحه گفت: " نه بی بی جان. ویدئویه " کسی حوصله نداشت در برابر نگاه کنجکاو بی‌بی توضیح بیشتری بدهد. فیلم اول که شروع شد، فقط صدا داشت و تصویرش نیامد. بی بی گفت: " گفتم که رادیونه" دایی گفت: "نه، این هِدِش کثیف شده. الان تمیزش مُکنم." دایی با کارد، پیچ های ویدئو را باز کرد و بعد هم با الکل هِد ویدئو را تمیز کرد. در این لحظات، زن‌دایی جوری با افتخار به دایی نگاه می کرد که انگار یعنی "تو از همه ی دکترها هم متخصص تری." دایی دوباره فیلم را توی ویدیو گذاشت. اولش تبلیغ فیلم های دیگر بود. ملیحه و زن دایی با دیدن هنرپیشه های زن و نگاه خیره ی من و دایی به تصویر با حسودی گفتند: "اینا ان قدر به خودشان مالیده‌ان و هِی عمل کرده‌ان که این جوری شده‌ان. این الان از بی‌بی یَم سنِش بیشتره. " بی‌بی هم با تواضع و فروتنی حرف آن ها را تایید کرد و گفت: "ها، من به همین سندِمم اگه به خودم برسم، از همه ی اینا قشنگم. حیف که من هیشکیِ ندارم منِ ببره حمام دست و پا و موهامِ حنا کنه. " هنوز چند دقیقه نگذشته بود که حس کردم دایی اکبر هم، با این فیلمی که آورده، یکی از عوامل استکبار است. صدای قُر زدن ملیحه و زن دایی و مامان و بی‌بی هم در اومد. _ همون خوب شد که نقلاب شد. دایی فیلم اول را بلافاصله روی تصویر جلو زد و گفت: "به دیوانه گفته بودم فیلمش صحنه نداشته باشه ها.البته اینا تبلیغه. " من داشتم مثل بچه ی ژاپنی، که کلاس تندخوانی رفته اند، تصاویر را روی دورِ تند ازبر می کردم. اما دایی، که حس کرد به تلویزیون خیره شده ام، استپ زد و فیلم را در آورد تا نشان دهد از عوامل استکبار نیست. _ زیادم روی فیلم جلو بزنیم باز هِدش کثیف مشه. دایی فیلم دیگری گذاشت. بعد هم، برای اینکه زن دایی بیشتر افتخار کند، سعی کرد گوشه ای از اطلاعاتش را به رخ دیگران بکشد‌. _ این یکی هالیوودیه، خیلی خوبه. زن دایی پرسید: "تو از کجا مدانی؟ " _ برای اینکه همه ی فیلمای هالیوود خیلی خوب‌ان. به قول قدرت، "هالی" به خارجی یعنی "خیلی"، "وود" که یعنی "خوب ". بر خلاف ملیحه، من نتوانستم خنده ام را نگه دارم. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ سوم از کتاب آبنبات دارچینی _ حالا فعلاً اگه عجله ندارین یک کم با هم مچرخیم. چون باهِتان کار دارم. من و دایی جرئت نمی کردیم حرفی بزنیم یا حتی به هم نگاه کنیم. خودِ مراد برای اینکه ما را به سکته بدهد ادامه داد: " قبول دارین جامعه خیلی خراب شده؟ " من و دایی با تکان دادن سر، تایید کردیم. ماشین که از روی دست انداز رد شد فیلم های روی شکم من بالا و پایین رفتند. احساس کردم پاسگاه، مثل دست های خاله رقیه، درهایش را به استقبال ما باز کرده است. با خودم گفتم خدا کند اگر دستگیر شدیم، لااقل، اول از بین فیلم هایمان همان فیلم جن‌گیر را بگذارند و تصور کنند من و دایی خودآزاری داریم که چنین فیلم هایی می بینیم و به همین دلیل بگویند؛ " اینا دیوانه‌یَن سَر بدیمشان برن." و ما را آزاد کنند. مراد مدام جمله هایی می گفت که ما را به مرگ تدریجی دچار می کرد. _ دیروز همین موقع ها دو نفرِ گرفتیم. حسی به من می گفت فردا هم به دو نفر دیگر خواهدگفت: " دیروز همین موقع ها دو نفرِ گرفتیم. " دایی، در حالی که رنگش پریده بود، زنبیل حاوی بقچه ی ویدئو را به من نزدیک کرد و گفت: " چی کار کرده بودن؟ " _ به خیال خودشان تیپ زده بودن که دختر بازی کنن. من هم با پاهایم زنبیل را به طرف دایی هل دادم و با صدایی گرفته پرسیدم: مزاحم دخترای مردم شده بودن؟ " _ نه. ما که نمذاریم کار به اونجاها بکشه. من و دایی از ترس دوتایی تشکر کردیم. _ دست شما درد نکنه. مراد ادامه داد: "ولی وقتی گرفتیمشان از جیب یکی شان یک فیلم مبتذل‌.... نه نه.... مستهجن درآمد. " برای اینکه حرفی بزنم، بدترین سوال ممکن را پرسیدم. _ ببخشید. فرق فیلم مبتذل و مستهجن چیه؟ مراد، که معمولاً موقع حرف زدن از دست هایش خیلی کمک می گرفت، هنوز دست هایش توی هوا بود و می خواست توضیح بدهد. اما، هرجور فکر کرد، دید نمی تواند توضیح بدهد. برای همین فقط گفت: " فیلمش شویِ هفتاد بود. ای بر پدر این جماعتِ منحرف لعنت! " من و دایی آب دهانمان را قورت دادیم و در حالی که حس می کردیم بخشی از این فحش الان به ما برمی گردد، باز هم از ترس، تایید کنان گفتیم: " بازم دست شما درد نکنه. " آهسته تر نفس کشیدم تا برجستگی نوارها مشخص نشود. دایی هم، برای اینکه وضعیت را طبیعی جلوه دهد، یک تکه نانِ کهنه ی سرد از نان توی زنبیل کَند و با ترس و لرز تعارف کرد. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ چهارم از کتاب آبنبات دارچینی حسین باز هم خندید و گفت: "ماشاالله خوب کاچه کاچه حرف مِزنیا." این را که توانسته بودم با او کنار بیایم به حساب مهارت های اجتماعی ام گذاشته بودم و خوشحال بودم. نگاهی به سیم برق انداختم. آبِ دهانم را قورت دادم و در حالی که کمی ترسیده بودم گفتم: "ولی من از تنها چیز لختی که می ترسم سیم برقه. یک وقت منِ برق نگیره! " حسین گفت: "برقت گرفت، به قول خودت، صلوات مفرستم. " با دقت به پایین نگاه کردم. میتی کمون داشت با بیل فرغون را پر می کرد. چون کمی نگران بودم که مبادا برق من را بگیرد. سعی کردم اول ببینم دستگاه چطور کار می کند. چوب را به سیم نزدیک کردم. فقط می خواستم حالت مانور داشته باشد . _ پِخ! از ترس خشکم زد. اگر من را برق گرفته بود، آن قدر نمی ترسیدم، حسین، که دیده بود از سیم ها می ترسم، برای اینکه ترسم را بریزد، مثلاً شوخی کرده بود. اما همین کار باعث شد چوب به سیم بخورد. مخزن بالابر هنوز نصف هم نشده بود که به بالا حرکت کرد کارگرهایی که آن پایین بودند، همه باهم ، شروع کردن به داد زدن و سوت کشیدن و شعاددادن. یکی دو نفر هم با بیل به مخزن می کوبیدند. میتی کمون، که انگارباید کارش را به نحوِ احسن انجام می شد، یک دفعه به مخزن آویزان شد تا مانع بالارفتن شود‌. حسین، که در کسری از ثانیه به نامهربان تبدیل شده بود، داد زد: " اون دکمه رِ بزن_ اون دکمه رِ بزن " آن قدر هول شده بودم که یادم رفته بود کدام دکمه‌ی پایین است و کدام بالا. _ پایین همین بود؟ حسین با عصبانیت چیزی گفت که نفهمیدم دارد فحش می دهد یا دارد می گوید "دستکش" . نیمه ی پر لیوان را در نظر گرفتم و فوراً دستکش را درآوردم تا به او بدهم. حسین چوب را گرفت. پیرمردِ معلق، مثل کسی که او را دار زده باشند، بین زمین و آسمان و در میانه ی راه، پاهایش را تکان می داد و هم زمان از آن پایین به من فحش هم می داد. یک لحظه تصور کردم اگر زیاد فحش بدهد، ممکن است مثلِ داستان " لاک پشت و مرغابی " ناخواسته، بالابر را رها کند و بیفتد. بالابر تا حدی آمده بود بالا که اگر پیرمرد آن را رها کند بلایی سرش می آمد‌. حسین، هر جور بود، بالابر را متوقف کرد و آرام آن را به پایین فرستاد. صدای اوستای اصلی می آمد که از پایین داد می زد : "یک کار بهت سپردیما.... نمخواد. بیا پایین، کارِت دارم. " ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ پنجم از کتاب آبنبات دارچینی _ سعید، کاری نداری؟ من فردا مِرم مشهد. _ نه دعا کن نتیجه مون خوب بیاد. _ نتیجه ی ما که خوب نمی آد. مگه اینکه بقیه یَم خراب کرده باشن. راستی، فردا قبلِ رفتن مخوام عیادتِ آقای جاجرمی هم برم. _ دیوانه... اونِ که اعزام کردن مشهد که! _ پس توی همون مشهد مرم عیادتش. _ چی صمیمی شده ی باهش! حتما دختر داره؛ ها! _ دیوانه.... چرا هر چیزِ به این چیزا نسبت مِدی؟ ... محض اطلاعت، دختر داره؛ ولی خیلی خیلی کوچیکه‌ دیگه نبینم از این حرفا بزنیا! _ ببخش .... راستی مستاجرای ما یَم دارن بلند مِشن .... یک مستاجر دیگه قراره بیاد. مامانم دیگه خانه به دانشجو نِمده. این سری یک خانواده ین. دو تا دختر و یک پسرم دارن. حرف دیگری نزدیم. به قول آقای جاجرمی، پشیمان بودم که فکر نکرده حرف زده بودم و دیگر رویم نمی شد، محض کنجکاوی، از سعید بپرسم دخترهایشان چند ساله هستند. _ پسرشان چند سالشه؟ _ من که مدانم منظور تو دخترشانه. _ واقعاً برای طرز فکرت متاسفم. سعید کمی شرمنده شد و گفت: " پسرشان سربازه. " سن وسال و سرباز بودن پسرِ مستاجر جدید برایم کمترین اهمیتی نداشت. اما سرم‌را تکان دادن و تشکر کردم که مرا از گمراهی و نادانی درباره ی پسر آن ها نجات داده؛ تا مبادا در این زمینه نادانسته و جاهل بمیرم. از کنجکاوی داشتم می مردم. اما چیزی نگفتم. برای اولین بار در عمرم سعی کردم خویشتنداری کنم و به رغم میلِ باطنی ام دیگر چیزی نپرسم. اما خویشتنداری ام فقط دو ثانیه دوام آورد. _ پسرشان که از همه ی بچه هاشان بزرگه دیگه؛ ها؟ داشتم یک دستی می زدم تا ببینم چیزی بروز می دهد یا نه. سعید، بدون توجه به سوال من، گفت: " فردا ساعت چند مِرین مشهد؟ " _ حدوداً، حدودای همون حدوداً. _ مِدانی دختراش چند سالشانه؟ _نه. ولی زیاد مهمَم نیست. _باشه. _حالا خواستی بگو. _حدوداً حدودای همون حدوداً. _خودم حدس مزدم. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ ششم از کتاب آبنبات دارچینی فهمیدم عمه برای مادر یک پلوپزِ خوب آورده است. برای من هم یک دوربین زنیت آورده بود. ظاهراً برای ملیحه و بچه ی توی راهش هم کادوی خوبی گرفته بود. اما کسی بروز نداد چیست. دوربین را که گرفتم، خیلی ذوق زده شدم. پرسیدم: " فیلم نداره؟ " _ خا فیلمشِ خودت بخر دیگه. ماشاالله بزرگ شدی؛ ولی هنوز پرتوقعی که. لبخندی زدم که یعنی شوخی کرده ام و به هیچ وجه توقعی از عمه نداشته ام؛ حتی همان دوربین را. عمه بتول به بی بی و مامان گفت: " ولی من برای این یک زن در نظر گرفته م. دخترِ یکی از دوستای مظفره.هم خوشگله، هم پولداره، هم خانواده داره." صورتم داغ شد. با اینکه به فکر دریا و حالا بیشتر از او به فکر نرگسِ سابق بودم، نمی دانم چرا بدم نیام عمه اطلاعات بیشتری بدهد. با این حال، الکی و با شرمساری، گفتم:"نه بابا ... من نمخوام زن بگیرم. " _از همین حرفت معلوم شد که از خداتم هست. _ نه اتفاقاً. _ از خداتم نباشه، تازه باید از خداتم باشه. فکر کرده ی به تو مِدنش؟ نه درس مَرست خوبه، نه یک تیپی داری، نه پولی، نه یک خونواده ی آن چنانی...... _ بر فرض محال، بخوام بگیرمم، بعد از سی سالگی. _ تا قبلشم بهت نِمدن. به بعدشم شاید ندن. عمه با یک جمله آدم را بالا می برد و با جمله ای دیگر از همان بالا آدم را به زمین می کوبید. با این حال، از آمدنش، به خصوص با کادوی خوبی که خریده بود، خیلی خوشحال بودم. دوربینِ بدونِ فیلم را روی بی بی تنظیم کردم. بی بی لبخندی زد و گفت: " یک عکسِ خوبی بگیر. " _ هنوز فیلم نذاشتم توش. _ خا حالا بگیر، بعداً فیلمشِ بذار. باز بی بی از آن نظریه هایی داد که روی کاغذ درست بود، اما، منطق زمانی داشت. برای اینکه او را راضی کنم، الکی عکس گرفتم. بی‌بی با لبخند گفت : " یک عکس قشنگ بگیر که روی قبرم بذارین. " چیزی نگفتم. خودِ بی بی با لبخندی تلخ، که عین لبخند ژوکوند تکلیفش معلوم نبود، ادامه داد: " بعداً به بچه هاتان نشان بدین. بگین بی بیِ ما این شکلی بود." لحن بی بی رفته رفته کاملاً تغییر کرد. اول جدی شد بعد با بغض همراه شد. _بگین به تنهایی مُرد. بگین طفلی هیشکی رِ نداشت. بگین دخترش به جنوب بود، پسراش یکی اون ور یکی این ور، هیشکی یَم به حرفش نِمِکرد که دردش چیه. هیشکی دکترمُکتر نمبردش. یک بدبختی بود! مُرد. راحت شد. دوباره با دوربین به بی بی نگاه کردم. اما حالا انگار در دیدِ بی‌بی دوربین نقش عزرائیل را بازی می کرد. چیه؟ مخوای برای سرِ قبرم عکس بگیری؟ .... ها؟ .... طوری م شده کسی بهم نمگه؟ ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ هفتم از کتاب آبنبات دارچینی رویم نمی شد بروم جلو. پدر دریا داشت با عصبانیت سیگار می کشید. فکر کردم بروم جلو چه بگویم؟ سرِ صحبت را چگونه باز کنم؟ _ مسافرا سوار شن! بروم؟ نروم؟ رمز این لامصب چند بود؟ آها .... به یاد پلاک دوازده عدد صفر دوازده را انتخاب کرده بودم و در آن مدت عدد صد و بیست را وارد می کردم. پدر دریا داشت می رفت طرف اتوبوسشان. با خودم گفتم صدایش کنم یا نکنم؟ زبانم قفل شده بود. _ سلام پدر دریا همچنان داشت سیگار می کشید و از چیزی عصبانی بود. شاید ناراحت بود که چرا مامور تشخیص داده که او باید بیشتر بازرسی شود. با خود گفتم یادم باشد اگر پدرزنم شد یا هیچ وقت در این زمینه ها با او شوخی نکنم یا اگر از دستش ناراحت شدم فقط در این زمینه با او شوخی کنم. _ سلام معلوم بود من را نشناخته است. مانده بودم چه بگویم. _ من محسنم؛ دوستِ امین. پدر دریا سیگارش را روی زمین انداخت، آن را لگد کرد، و با من روبوسی کرد. اگر از دهانم درآمده بود و به جای امین اسم دریا را بر زبان آورده بودم حتما سیگارش را دوباره بر می‌داشت و من را لگد می کرد. پدر دریا لبخندی زد. اگر قیافه ی آقای جاجرمی جلوی چشمم نیامده بود، حتماً به خاطر لبخندش جوگیر می شدم و می گفتم: "بوی مواد شد که! " _ مسافرا سوار شن. زبانم بند آمده بود نمی دانستم چه بگویم. پدر دریا می خواست برود اتوبوسشان جلوتر از مال ما بود و داشت راه می افتاد. _ مهندس الکی، سوار شو. حالا شاگرد راننده ی ما هم داشت من و بقیه ی مسافرها را صدا می زد که زودتر سوار شویم. پدر دریا داشت می رفت و چون دیدم وقت نیست و یک دنیا حرف هست فکری به ذهنم رسید‌. برگه ی آدرسی را که آقای دکتر داده بود درآوردم تا پشتش آدرس دریا را بنویسد. سوار اتوبوس که شدم، دیگر برایم مهم نبود که توی بوفه ام و کسی که کنار من توی بوفه نشسته کفشش را درآورده است. مهم نبود اسم هم کلاسی‌های دانشگاهی‌ام به قیافه شان می آید یا نه. خیلی چیزهای دیگر هم برایم مهم نبود. چون چیزهای دیگری برایم مهم شده بود. از اتوبوسِ جلویی که سبقت گرفتیم، برای پدرِ دریا دستی تکان دادم و به جایِ او یک پیرزن، که فکر کرد برای او دست تکان داده ام، برایم دست تکان داد. به آدرسی که توی دستم بود نگاه کردم و به جای همه ی آن " خداحافظ " گفتن ها با خودم گفتم سلام دریا. کاغذِ آدرس را تا کردم و سمتِ آدرسِ دریا را، توی جیبِ پیراهنم، روی قلبم گذاشتم. فاتحه ای هم برای آقای جاجرمی خواندم که با لبخند داشت به من می گفت: " زندگی همینه آقا محسن.... ! " ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32