eitaa logo
کتابنوشان
810 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
325 ویدیو
9 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN آیدی خریدکتاب: @store_manager
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی پنجاه و دومین کتاب کانال کتابنوشان کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم نویسنده: معصومه امیرزاده انتشارات: کتابستان تعداد صفحات: ۴۸۴ صفحه قیمت: ۲۴۰ تومان ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم صدای غمگینم را رها می کنم و امیریل را صدا می زنم. باید بیاید روبه رویم بنشیند، دست های سردم را توی دست های گرمش بگیرد و بگوید من حلش می کنم. اما داد می زند: " بگو، می شنوم. " _ چند دقیقه اون برگه ها رو ول کن، بیا. _ جون مستوره نمی شه. هنوز سی چهل تا برگه رو نمره نداده ام. از روی تخت بلند می شوم. از راهرو عبور می کنم و ریسه های صدفی را کنار می زنم. لابه لای برگه ها ی امتحانی دانشجوهایش نشسته. برگه ی آزمایش را جلواش می اندازم. اخم می کند. _ این چیه؟ می گویم: " ببینش. " امضای بعدی را زیر برگه ی امتحانی می زند. _ خودت بگو، خیلی کار دارم. آخرین بار کی زیر سقف این خانه داد زده ام؟ امشب می خواهم داد بزنم: به درک که کار داری! منم خیلی کار داشتم. برگه را برمی دارم. جلو چشم هایش می گیرم. چند قطره اشک روی برگه های امتحانی می افتد. _ تو من و از کار و زندگی تا آخر عمر انداختی. به این برگه ی خودت چند می دی ؟ برگه را رها می کنم. به اتاق برمی گردم. صدف های خالی هنوز تکان می خورند. کاش دنبالم بیاید، از پشت بغلم کند، موهایم را کنار بزند و اشک هایم را پاک کند! در اتاق را باز می کند و می گوید: " مستوره، این خل بازیا چیه؟ چی شده؟ " سر را از بین زانوهایم بلند می کنم. _ امیریل، من حامله م. هق هق می کنم. می گوید: " برای همین گریه می کنی؟ فکر کردم رفتی جواب آزمایش اعتیاد من و گرفتی. ابروهایش را بالا داده و لبخندی شیطنت آمیز می زند که دلم می خواهد توی دهانش بزنم. با بغض می گویم: " چطور می تونی وسط این همه بدبختی شوخی کنی‌؟ دست به سینه می شود: " کدوم بدبختی؟ حامله شدن بدبختیه؟ " اشک هایم را پس می زنم. _ نیست؟ کتابای تستم اومده. مقاله م پذیرفته شده، کلی برنامه ی نیمه کاره دارم. روی تخت می نشیند. _ خانوم فعال! کنارِ حاملگیت، به کاراتم می رسی. _ از همین الان شد حاملگیت؟ فردا می گی بچه ت و کلاً خودت رو از زیر بارش بیرون می کشی. _ اصلاً کنار حاملگی من، تو هم به کارات می رسی. _ می فهمی چی می گی؟ از فردا باید رختخوابم رو جلو دستشویی پهن کنم. از بس بالا می آرم. محبوبه رو ندیدی چقد گرفتار شد؟ شانه هایش را بالا می اندازد. _ همه که قرار نیست مثل هم باشن. می خواهم همه ی خشمم را بریزم توی کلماتم. اما جمله ها را گم می کنم. _ نبایدم برا تو مهم باشه. صدایم می زند، اما صورتم را برمی گردانم. می گوید: " مستوره، به من نگاه کن. " صورتم را به طرف خودش می چرخاند. _ اتفاقیه که افتاده. خودمون رو بکشیم؟ دهنم را می بندم. اما می فهمم از ذهنم چه جمله ای عبور می کند. سرم را تکان می دهم، شاید این فکر را از خودم دور کنم. امیریل بلند می شود و می رود. به همین راحتی. من گریه می کنم. او هم به برگه هایش نمره می دهد. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ دوم از کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم امیریل لقمه ی دیگری را به طرفم می گیرد. _ بخور، رنگت پریده. _ اصلاً گشنه نیستم. اخم می کند. _ یعنی چی ؟ تو هم که نخوای، اون بچه می خواد. دندان هایم را محکم به هم می چسبانم که دهانم باز نشود. توران خانم می گوید: " مبارکتون باشه. " چادرش را از دوروبرش جمع می کند. _ حالا خود دانید. اما یه کم زود نبود؟ امیریل لب هایش را می مکد و تلویزیون را روشن می کند. _ نیم ساعت تا اذان مونده. از شانه های افتاده اش می فهمم منتظر این واکنش مادرش نبود. صورت توران خانم سرخ است. کیف ورنی اش را برمی دارد و بلند می شود. می‌گویم: " تشریف داشتین! " _ اومدم ببینمتون که دیدم. زیر برنج رو خاموش نکردم. کاری داشتی، خبرم کن. حضور سنگینش را می بَرَد و روی امیریل آوار می شوم. با توپ پر، می پرسم: " برا چی گفتی؟ " می خندد. _ عصبانی می شی، خوشگل ترم می شی. روی مبل می نشینم. _ گفتم برا چی گفتی؟ _ تا همه بدونن. _ که چی؟ دسته گل برام می فرستن؟ بعد چند سال که تو عقد بودیم و عروسی کردیم، چی شنیدیم؟ زوده. چرا؟ چون به پسرشون فشار می آد. کوسن را زیر سر می گذارد. _ همه چی رو باهم قاتی نکن. خودمون خواستیم عقد بمونیم تا دانشگاهمون تموم بشه. حالا هم چیزی نشده. دلت گل می خواد؟خودم‌برات می خرم. دستم را توی موهایم می برم. _ تو چرا ان قدر خونسرد برخورد می کنی؟ هنوز نمی دونم نگهش دارم یا نه، بعد اعلام عمومی می کنی؟ می خوای توی عمل انجام شده بذاریم؟ به پهلو برمی گردد. _ اگه بچه به تو بِره، باهوش می شه. هوشت خیلی رو مخه، ولی می ارزه. تلویزیون را خاموش می کنم. کنارش می نشینم. سعی می کنم آرام باشم. _ اتفاقا احمقم. به جای این که با تو چونه بزنم، باید سقط می کردم. کلی هم گریه و زاری راه می انداختم که آخ بچه م افتاد‌ من ابله فکر کردم این موجود از خون من و توئه. هر دومون در وجودش شریکیم. درست نیست بدون رضایت تو، این کار رو بکنم. نفسش را پرصدا بیرون می دهد، دستم را می گیرد. _ این بچه امانت من نیست، امانت خداست برای من تویِ وجود این بچه حق قائلی، اما برای خدا در حفظش حق قائل نیستی؟ می خواهم بلند شوم و به تنهایی ام پناه ببرم. دستم را ول نمی کند و به طرف خودش می کشاندم. مثل آدم مضطر چنگ می زنم به ضریح سینه اش و گریه می کنم. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ سوم از کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم کیک را توی فر می گذارم. این آخرین کاری است که باید انجام بدهم. به خاطر آرامشی که از حرف های دکتر گرفتم، حالم آن قدر خوب شد که توانستم لباس بارداری بخرم. می خواهم بپوشمش، لباس سفید بلند با حاشیه ی چین دار آبی. جلو آینه چند بار موهایم را می بندم و باز می کنم. از یک طرف با روبان آبی می بندم و روی شانه ام رهایشان می کنم. پاپیون زدن را از مهسا یاد گرفتم، وقتی می خواستیم برای آسایشگاه معلولین کادو ببرم. باز دلهره به دلم می افتد. موهایم را باز می کنم و روی تخت می نشینم‌. اشک هایم آرام می ریزند. چند ماه دیگر، یادآوری خوشحالی امروز مضحک و تلخ است یا مومنانه و شیرین؟ نباید شک کنم. وعده ی خدا حق است؛ مگه تا حالا ازش دروغ شنیده م؟ اگه دانا باشه اما معلولم باشه، چی؟ اما دکتر آنومالی گفت اندامش سالمه. از هجون این افکار، تپش قلب می گیرم. بلند می شوم. باید نماز مغرب را بخوانم. جانمازم را جمع می کنم. به سمت فر می روم. کیک را روی اپن می گذارم. صدای بسته شدن در پارکینگ را می شنوم. با سوزن و بادکنک پشت در می ایستم. مدتی است در نمی زند. می ترسد خواب باشم. چراغ ها را خاموش می کنم. صدای چرخاندن کلید و ترکیدن بادکنک به هم گره می خورد. خودش را عقب می کشد. می آید داخل و با دست، دنبال پریز می گردد. با خنده می گویم: " رستم ما از صدای بادکنک می ترسه!" می پرم توی بغلش، می بوسمش. _ اسم پسرمون رو چی بذاریم؟ می بوسدم. لباسم را می بیند. دستش را به طرف شکمم می گیرد. _ پسر بابا! هر چقدر دلت می خواد، بهش لگد بزن. چون بیرون بیای، زورت بهش نمی رسه. وارفته می گویم: " امیریل! خوشحال نشدی؟ " دکمه هایش را باز می کند. _ بذار من برسم، خوشحالم می شم. _ اگه اول بهت می گفتم شام قیمه داریم، بیشتر ذوق می کردی. _ واقعاً؟ آخ جون قیمه! به آشپزخانه می رود. قاشق را برمی دارد، خورش روی پلو می ریزد و داغ داغ می خورد. چشم هایش می خندند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ چهارم از کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم کمکم می کند بلند شوم. شکمم سفت است. پسرم هنوز بیدار نشده. صورتم را می شویم و خودم را در آینه نگاه می کنم، موجودی پف کرده، بی حوصله، غرغرو و کم طاقت. دیگر شبیه خودم نیستم. پشت میز کوچکمان می نشینم. هرچه در یخچال داشتیم را روی میز چیده، به همراه حلیم و نان سنگک گرم. لقمه ی اول را از دستش می گیرم. نه حال و هوا و خنده های دیشب، نه صبحانه ی امروز، نه چمپاته زدنش پای تخت! هیچ کدام این کارها حال من را خوب نکردند، چون تا پیش از این نبوده اند، چون انگار برای من نیست. شاید هم دلم برای یومّا تنگ است. زودتر از همیشه، می پرسد: " چته؟ " نگاهش می کنم. چیزی نمی گویم. از این کلمه بدم می آید. هروقت می بیند به هم ریخته ام، می‌گوید:"چته؟" انگار به سگی بگویی " چخه". به همان اندازه احساس می کنم در آن لحظه چندش آورم. _ دیشب که بی خود رفتی تو قیافه، حالا هم اگه گذاشتی یه لقمه از گلومون پایین بره! موهایم را پشت گوشم می اندازم و با قاشق توی کاسه ی حلیم دایره می کشم: " من که چیزی نگفتم. " _ لازم نیست چیزی بگی. سر صبحی به جای این که ذوق کنی، با قیافه ی آویزوون نشستی جلو من. ضربان قلبم بالا می آورد. دلم مثل کوزه ی ضربه دیده، با کوچک ترین تلنگری می شکند. _ بعد صد سال یه بار صبحونه آماده کردی، انتظار داری برات برقصم؟ خونسرد می گوید: " بعد صد سال؟ تو از هیچ کاری خوشحال نمی شی، راضی نمی شی." متوجهم که بی خوابی دیشب هردومان را عصبی کرده. اما دلم می خواهد این دعوا را کش بدهم، بلکه دو کلمه حرف جدی بین ما رد و بدل شود. _ چون تو اصولاً کاری نمی کنی. انگشت اشاره اش را به سمت خودش می گیرد. سرانگشتش روی همان دکمه ای است که من همیشه دوست داشتم جای آن باشم و روی سینه اش لم بدهم. می پرسد: " من کاری نمی کنم؟ " می دانم در این لحظه بی انصافم، اما می گویم: " نه ، مثلا من و رسوندی بیمارستان کار مهمت بود؟ خب، می خواستی نرسونی. کنارتختم بیدار بودی، کوه جابه جا کردی؟ من الان چند ماهه که درست نخوابیده م. " قاشق را وسط کاسه رها می کند و کلافه دستش را از بغل توی موهایش می کشد. ناراحتم که بساط صبحانه اش را به هم ریخته ام. ابروهایش همدست می شوند و با لشکر چشم هایش هجومی ناجوانمردانه می آورند: " حرف زدن ما باهم فایده ای نداره. بی منطقی، همه چی رو باهم قاتی می کنی." کاسه ی حلیم را می برد. دلم برایش می سوزد؛ _ واسه ی چی مث بچه ها قهر می کنی؟ آخرین باری که سر یه مسئله باهم حرف زدیم و دعوامون نشده کی بوده؟ همیشه من سکوت کرده م و همه چی تموم شده. تو دنبال همینی، یه زندگی سطحی که ظاهرش خوب باشه. همین. من غر نزنم، خونه مرتب باشه، چیزی یادم نره، خونه ی مامان سرجاش باشه. همین. تو دیگه از زن زندگیت هیچی نمی خوای، همین قدر سطحی، نه تئاتر نه موسیقی نه فلسفه نه عشق نه دلتنگی نه مشکلات کاری! با تو درباره ی هیچی نمی شه حرف زد، چون همه چی رو به مسخره می گیری. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ پنجم از کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم از وقتی به خانه برگشته ایم، دلم می خواهد یک جوری سر حرف را با امیریل باز کنم، یک ریز حرف بزنم و بگویم خونواده ی من لطف کردن، دعوت مادرت رو قبول کردن. اگه بندر بودم، هیچ وقت قبل چلّه ،منو بیرون خونه نمی بردن. حالا با این بخیه های یکی در میون باز و این علی جیغ جیغو رفتم اونجا. اون از کادو دادنشون؛ پولای کهنه رو توی یه پاکت زشت گذاشتن کنار قنداق. خب، زوری که نیست. بعدم انگار نه انگار که این تخم سفید رو همین مرغ سیاه گذاشه! هی ذوق کردن که به احسان رفته، به امیریل رفته، به لیلا برده. اونم از مادرت که عیب گذاشت رو شیرم. چرا آخه اینا ان قدر سرد و زبون تلخ تشریف دارن؟ این حرف ها را توی ذهنم تند تند نشخوار می کنم. حتی از این که به این چیزها فکر می کنم، خجالت می کشم. چرا این قدر حقیر شده ام؟ چرا باید به حرف های توران خانم بها بدهم؟ چرا باید اصلاً پول های توی پاکت برایم مهم باشند؟ آخرش دیوانه می شوم. کاش بی بی کمی بیشتر پیشم می ماند! علی توی قنداقی که یومّا حاشیه اش را گلدوزی کرده خوابیده. امشب به اندازه ی تمام عمرم خجالت کشیدم. زیر لب می گویم: " آخه تو چرا روی سپیده استفراغ کردی؟ " اگر پشت سرم نایستاده بود، رویش نمی ریخت. اما خیلی بد شد. لباس مارک این سپیده ی حساس را موقع خداحافظی کثیف کرد. " علی، نمی شه همیشه همین جور آروم باشی؟ " صدای شکمش در می آید و خنده ام می گیرد. حتی در جواب، بی صدا نمی ماند. امیریل موقع خداحافظی از مادرش تشکر کرد، مثلا می خواست به من بفهماند که لطف کرده اند برایمان مهمانی گرفته اند. چه لطفی؟ بچه های خودش را توی خانه ی خودش شام داده. دارم خل می شوم. می خواهم بخوابم، بلکه این زن حقیر درونم خفه شود. یک زن بزرگ کنارم می نشیند. بوی عطرش را می شناسم. بی بی می پرسد: " خوابی، زندگیم؟ " _ نه، بی بی، بیداری. _هنوز تلخی؟ _ خیلی وقته زهر هلاهلم. دست می کشد روی گونه ام. چشم هایم برق می زند و سر انگشت هایش گرم می شوند. _ می دونی که بابابزرگت منو از روستای خودمون برد شهر؟ تو هم مث من بختت به غربت افتاد. گفته بود اونجا کسیه برا خودش. _ نبود؟ لبخند می زند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ ششم از کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم _ اشتباهم همین بود. پلای پشت سرم رو خراب کردم. دلم نمی آید بگویم چقدر گفتم وارد رابطه ای که خانواده ات به آن راضی نیستند نشو. یک تکه کیک برسر چنگال می زنم و به طرفش می گیرم. علتش را می پرسم. _ موضوعات بی اهمیت، اما روتین و فرسایشی . تنبله! همه ش جلو تلویزیون افتاده. از سرکار می آد، انگار نه انگار مرد این خونه س، باید رسیدگی کنه. نصب پرده من، کمد دیواری من، برق خونه من، دکتر هانا من، بازی با هانا من. _ بالاخره خونه رو اون جور که می خواستی درست کردی؟ _ آره، ولی چه فایده؟ رابطه مون خراب شد. دستش را می گیرم. _ مهتاب! هر چیزی توی این دنیا هزینه داره. رابطه ی خوب هزینه داره. باید پرداخت کنی. خونه ی خوب هزینه داره. زندگی مشترک خوب هزینه داره. هیچ کاری بی هزینه نیست، اما یه تناسبی باید بین هزینه و چیزی که به دست می آری باشه. به قول بابام، نباید شتر رو نذر گوسفند کرد. کمی از موکایش را مزه می کند. غمگین می گوید: " چرا قبل ازدواج این جور نبود؟ دنیا به ما همه چیزو رایگان می داد: سفر، حال خوب، رفیق خوب. " _ اونم داشت ازمون هزینه اش رو می گرفت: جوونی مون. دستش را زیر چانه ی ظریفش می گذارد، مثل همان وقت ها که شعرهای من را می خواند. چشم های سیاه جنوبی اش زیبا و نمنا‌ک اند‌. زیر لب زمزمه می کند: " آنچه او در کوله بارش می برد جوانی ما بود. چه نابکار بود آن عشق!" هر دو، بغض کرده، می خندیم. مثل قدیم! ته لیوان هایمان را قورت می کشیم. سر این که کی حساب کند دعوا می کنیم. لب ساحل قدم می زنیم و از زمین و زمان می گوییم. آن قدر می خندیم که پس سرمان درد می گیرد و جوری اشک می ریزیم که دل دریا برایمان می سوزد. مهتاب قوطی ای را که روی زمین افتاده بر می دارد و توی سطل زباله می اندازد. باد شالش را به بازی گرفته. روی نیمکت می نشینیم. _ اصلاً درک نمی کرد من توی چه وضعیم . هیچ وقت یادم نمی ره، هانا سه روزش بود، اومد بالا سرم، گفت ناهار چی داریم. _ اون که خواهر نداره، پدر مادرشم که اینجا نیستن. چه می دونه زنی که تازه زایمان کرده چه حالیه؟ مردا رو مثل بچه باید تربیتشون کرد. مهتاب بلند می خندد. _ مهرداد خیلی بی تربیته، هیچ جوره راه نمی آد. باید کتکش زد. آن قدر می خندد که با انگشت های کشیده اش، گوشه ی چشمش را پاک می کند‌. دست دور شانه اش می اندازم و به طرف خودم می کشمش‌. _ خیلی اذیت شدی؟ شانه های استخوانی اش می لرزند. _ هانا شیش ماهش بود، به من گفت چرا نمی ری سر کار، من قسط دارم. مجبورم کرد برم سرکار. انگار من براش یه پکیج بودم با آپشن شغل. سرش را روی شانه ام می گذارم. _ واقعاً تحت فشار مالی بود؟ _ تحت فشارم باشه، نباید به من فشار بیاره، منی که مادرم حتی برای زایمانم نیومد. توی یه شهرم زندگی می کنیم. چرا؟ چون مخالف این ازدواج بود. اون نباید برای این ازدواج هزینه ای بده؟ ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ هفتم از کتاب مثل نهنگ نفس تازه می کنم اولین بار است که هر دوشان را پیش امیریل گذاشته ام. سه چهار ساعتی می شود که برای خرید لباس عید، در بازار می چرخم. بیشتر از عید، لباس عروسی فردا شب برایم دردسر شده است. کارت دعوت دیر به دستمان رسید و من لباس مناسب ندارم. یک ماکسی بلند سرمه ای چشمم را می گیرد. اما نه، خیلی لختی است؛ مناسب عروسی پسر خاله ی شوهر نیست. اگر از اقوام درجه یک بودم، شاید مناسب بود. دختر بچه ای دم پاساژ با یک وزنه نشسته. موهای خرمایی اش از زیر روسری بیرون ریخته و گره روسری اش چرخیده است " خاله! خاله! خودت و وزن می کنی؟ " عقربه می چرخد روی عدد ۶۸ می ایستد. لبم را می گزم و پول دخترک را می دهم. مغازه ها اغلب شلوغ و پر مشتری اند. کت و دامن دخترانه ای می بینم. به نظر قشنگ است، پوست پیازی و ملیح. خدایا! چقدر تنهایی خرید کردن سخت است! به اتیکتش نگاهی می اندازم. اوه! خیلی گران است. سینه ی پر شیر و پشتم که تیر می کشد، گواهی می دهد ریحانه گرسنه است. پا تند می کنم به طرف چند مغازه ی آخر، شاید لباسی پیدا کنم که هم محفوظ باشد هم بشود با آن شیر داد هم شیک باشد هم به من بیاید و هم خیلی گران‌نباشد. کلید را توی در می چرخانم. خانه به طرز مشکوکی آرام است. چراغ را روشن می کنم. صدای امیریل می آید. زیر لب چیزی شبیه نوحه زمزمه می کند. علی روی پایش خوابیده و ریحانه هم احتمالاً کنارش. پاکت ها و پلاستیک های خرید را کنار مبل می گذارم. برایش دست تکان می دهم. چادرم را در می آورم. دست هایم را می شویم و به اتاق می روم. _ کاش ریحانه خواب نبود، بهش شیر می دادم! _ سلام، نمی شه الان بهش بدی؟ با گشنگی، از گریه خوابید. _ الهی بمیرم! برای چی! _ حاضر نشد از دست من هیچی بخوره. بالشت علی را آرام می گیرم تا امیریل بتواند پاهایش را آزاد کند. کنار ریحانه دراز می کشم، بوی شیر را می فهمد. با چشم بسته، مشغول خوردن می شود. صورت نازش را می بوسم. با هر مک، درد سینه ام کمتر می شود. آن قدر آرام می شوم که انگار یومّا برایم لالایی می خواند. ریحانه از پری و ترکیدن نجاتم می دهد، از انباشته شدن. خوبی ها هم اگر تلنبار شوند، می گندند. چشمه اگر باشی، برای خودت راهی پیدا می کنی تا دریا، بی دغدغه ی این که تشنه ها جلوتر صف کشیده اند یا نه. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32