eitaa logo
کتابنوشان
809 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
325 ویدیو
9 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN آیدی خریدکتاب: @store_manager
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام کتابنوشانی ها🍀 این هفته میریم سراغ شصت و ششمین کتاب کتابنوشان یه کتاب عالی و آشنایی با آقای نوید نجات بخش، مدیر شرکت دانش بنیان بهیار صنعت که انسان بسیار پرتلاش و ممتازی هستند. کتاب "تندتر از عقربه ها حرکت کن" از اون جنس کتابهایی هست که بعد خوندنش پرانرژی میشی و احساس میکنی چقدر میتونی توی دنیای اطرافت تاثیرگذار باشی و از وقت و عمرت بهتر استفاده کنی. شما رو به خوندن این کتاب دعوت که نه، بلکه مجبور میکنم! بله، اینجوریاست! ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب تندتر از عقربه ها حرکت کن ایستاده بودم روبه روی دانشجویان، روی سن تالار خواجه نصرالدین طوسی دانشگاه صنعتی اصفهان. نخستین بار نبود که دعوت می شدم برای سخنرانی! ولی نخستین بار بود که توی دانشگاه خودم می خواستم حرف بزنم؛ جایی که چهارده پانزده سال پیش‌، خودم نشسته بودم. ردیف اول، جایگاه استادان و مدیران دانشگاه بود. بعضی هایشان آن سال ها استاد خودم بودند که احتمالاً اکنون من را یادشان نبود. چه کسی یک دانشجوی معمولی را یادش می ماند که آن روزها چندان هم درس خوان نبود؟ بارها و بارها آمده بودم توی این سالن و نشسته بودم روی آن صندلی های روبه رویی، بین دانشجوها؛ روزهایی که با بقیه ی برو بچه‌ها به همه جا سرک می کشیدیم برای دیدن یک آدم تازه، برای شنیدن یک حرف جدید. روزهایی که سالن از امروز شلوغ تر بود و ما گاهی شده بود که نشسته بودیم روی زمین تا از حرف سخنران ها عقب نمانیم! روزهایی که میان روش ها و راه‌های سخنران ها و استادان، دنبال راهی بودیم برای اینکه موفق شویم و بتوانیم پیشرفت کنیم! ولی چیزی از آن همه حرف قلمبه و اصطلاحات اقتصادی با جامعه شناسی نمی فهمیدیم. البته که آن روزها گمان می کردم مشکل از کم‌سوادی من است که حرف‌های به این مهمی و پیچیده را متوجه نمی شوم. پس باید بیشتر و بیشتر مطالعه می کردم. روزهایی که یک دستم کتاب سنگفرش هر خیابان از طلاست بود و دست دیگرم کتاب های آنتونی رابینز و ... . سخنران ها می آمدند حرف می‌زدند و می‌رفتند و ما کمتر چیزی از حرف ها و روش هایشان می فهمیدیم. سنگفرش هر خیابان.... قورباغه ات را قورت بده.... ولی همیشه کتاب را که می بستم، حس می کردم خب، حالا باید چه کار کنم؟ انگار یک فیلم دیده باشم درباره ی ژاپن یا آلمان. خب، بعدش؟ اینجا که کره و ژاپن نبود. آلمان و فرانسه نبود. این راه ها و روش ها، این حرف ها مال فرهنگ آن ها بود. همین شد ‌که خیلی از همان بچه ها بعدها حس کردند این روش ها را در ایران نمی شود اجرا کرد. حس کردند در ایران چنین موفقیتی در انتظارشان نیست. بعد چمدان هایشان را بستند، مدارکشان را جمع کردند و رفتند یک سوی دیگر. چند تایی کانادا، چند تایی انگلستان، ایتالیا، سوئد، آلمان، ژاپن. حق هم داشتند. با آن تعریفی که توی آن کتاب ها از موفقیت آمده بود، کانادا و انگلستان و چنین کشورهایی جای بهتری بودند برای موفق شدن. من از همان موقع هم می‌فهمیدم یک چیزی اشتباه است. یک چیزی سرجای خودش نیست. موفقیتی که من را از اطرافیانم جدا کند یا از مردمم، موفقیت نیست. موفقیتی که من در آن تنها باشم و یکه، بیشتر خودخواهی است تا موفقیت. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 برشِ سوم از کتاب تندتر از عقربه ها حرکت کن اولین شتاب دهنده ی خطی سال ۱۳۶۳ به ایران و اصفهان آمد. همسر حاج کاظم فیروزه ای سرطان گرفته بود و برای درمان برده بودندش آلمان. آنجا با همین رادیوتراپی درمانش کرده بودند و حاج کاظم هم همان جا یکی اش را خریده بود دومیلیون و دویست دلار. دستگاه را هم هدیه کرده بود به بیمارستان سیدالشهدا و آن روزها از همه ی ایران می آمدند به اصفهان برای رادیوتراپی. وقتی من رفتم بیمارستان سیدالشهدا، دستگاه ها را از شرکت‌های تک لهستان می خریدند که تکلونوژی تولید دستگاه ها را از فرانسه خریده بود. توی ایران هم نماینده‌اش مهندس عظیمی بود که مدیر عامل نمایندگی بود‌.حقیقت، دستگاهی که حاج کاظم خریده بود، تا یازده سال تنها دستگاه شتاب دهنده‌ی خطی ایران بود. سال ۱۳۷۴ یا ۱۳۷۵، وزارت بهداشت تصمیم گرفت چند تایی دیگر از این دستگاه ها بخرد. مهندس عظیمی به نمایندگی از وزارت بهداشت رفت اروپا و یک شرکت لهستانی پیدا کرد که دستگاه ها را تولید می کرده. مهندس هم نمایندگی شرکت را گرفت. هم دوره ی نصب و راه اندازی و تعمیر دستگاه ها را توی همان شرکت طی کرد. سال۱۳۷۷ یا۱۳۸۸، وزارت بهداشت هشت دستگاه شتاب دهنده ی خطی خرید که اولینش رفت کرمان. قرار بود دستگاه بعدی هم بیاید بیمارستان سیدالشهدا که من رفتم آنجا. حالا شما حساب کنید چند سال یک دستگاه بود و این همه بیمار. هر وقت هم دستگاه خراب می شد. کلی طول می کشید تا مهندس پیدا کنند. تازه اگر اروپا نبود. می آمد برای تعمیر دستگاه. روزی که دستگاه دوم برای نصب آمد، من منتقل شده بودم بیمارستان سیدالشهدا. ۲۵سالم بود. کنجکاو بودم و بلند پرواز. مهندس عظیمی هم هنوز ابتدای کارش بود و دست تنها بود. این شد من ایستادم کنار دست مهندس و کمکش. یک تیم از لهستان آمد که آن روزها امتیاز تولید دستگاه ها را داشت‌. دستگاه را نصب کرد و رفت. کلی هم دستمزدشان شد. من هرجور بود، کنار دستشان ماندم و به مراحل نصب دقت کردم. چند وقت بعد، قرار شد دستگاه بعدی را نصب کنند. توی همان چند روزی که با مهندس بودیم، از زرنگی و کاربلدی من خوشش آمده بود. پیشنهاد کرد اگر وقت دارم، همراهش بروم و کنار دست تیم خارجی باشیم تا دستگاه را نصب کنند. ما در حقیقت احتیاجات آن ها را تامین می کردیم. در عمل، من شدم نفر اول تیم مهندس عظیمی. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ چهارم از کتاب تندتر از عقربه ها حرکت کن چراغ اتاق عمل که آماده شد، به بیمارستان ها اعلام کردیم چراغ ساخته ایم. با بیمارستان الزهرا توافق کردیم که یک چراغ بفروشیم به آن ها. قیمتش حدود بیست میلیون تومان پیشنهاد شد. البته هزینه ی ساختش برای خود ما خیلی بیشتر بود. در واقع، باید سی چهل تایی می ساختیم تا هزینه ی اولیه مان صاف شود. بالاخره با بیمارستان الزهرا توافق کردیم تا یک چراغ برایشان نصب کنیم. آن ها هم ملاحظه نکردند و حساس ترین اتاق عملشان را برای چراغ پیشنهاد دادند. آنجا عمل جراحی عروق انجام می شد و نور کافی و دقت بالا در دراز مدت می خواست. روز نصب چراغ اتاق عمل، خودم هم با بچه ها رفتم بیمارستان. اول کار هم هیچ کدام از ابزارهایمان جور نبود‌. پنج نفر آدم رفتیم و چراغ را بردیم بالا. وسط کار، یکی از مهندس ها یکی از سیم های مثبت و منفی را جابه جا زد و بُردمان سوخت. دوباره از اول... . این طور بگویم که بچه های ما دو سه شب توی اتاق عمل خوابیدند تا بالاخره چراغ نصب و روشن شد. صبح که جراح آمد، هی تلفن پشت تلفن که اصلاً از چراغ راضی نیستند. بچه ها را فرستادیم و دکتر بهشان گفته بود این چراغ را باز کنید و ببرید نصب کنید توی پارکینگ بیمارستان روی ماشینتان. حالا مشکلش چه بود؟ اولین مشکلش این بود که چراغ گرم می شد. تحقیق کردیم و دیدیم به این نکته توجه نکرده ایم و رنگ نوری که می زنیم، باید سردتر باشد. باید با یک ال ای دی دیگر تنظیم می کردیم. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ ششم از کتاب تندتر از عقربه ها حرکت کن ما با ساخت قطعات مکانیکی دستگاه شتاب دهنده‌ی خطی کارمان را آغاز کردیم و به مرور، به قطعات الکترونیکی ،سیستم های کنترلی و الکتریکی‌ رسیدیم. در آن بخش نیز شروع به جذب نیروهای متخصص کردیم و کم کم نیروها آمدند. روش جذب هم بیشتر از طریق معرفی دوستان یا اطلاعیه های خودمان بود. کمتر می رفتیم سراغ نیروهای نخبه ای که توی مسابقات مقام آورده بودند. کارکردن با نخبگان کمی سخت است. تعریف های خاصی دارد. البته خود نخبه تعریف دارد. تعریف معمولش این است که آدم نخبه به انسان باهوش و با استعدادی گفته می شود که ما معمولاً نمی توانیم با آن ها تعامل مناسبی داشته باشیم‌. وقتی سراغ نخبگان می رویم، فکر می کنند درِ آسمان باز شده و اگر آن ها نباشند، دیگر هیچ کاری به سرانجام نمی رسد. منتها حرف ما این است که ما به لطف خدا باور داریم. می گوییم خود ما هیچ کاره هستیم. داریم یک کاری انجام می دهیم. در نتیجه، خیلی وابسته به این نیستیم که حتماً نیازمند به یک انسان باهوش باشیم. نیازمند انسان هایی هستیم که به این راه باور داشته باشند. یعنی باورمندی و مسئولیت پذیری یک متخصص، برایمان اهمیت بیشتری دارد. الان هم اگر کسی سراغ ما بیاید و پارامتر اولش اقتصادی باشد، جذبش نمی کنیم. گیرم طلا از دستش ببارد. ممکن است یک پروژه را با او کار کنیم یا مثلاً یک قطعه را بسازد؛ اما تلاشی برای همکاری دراز مدت نمی کنیم؛ مگر اینکه او هم تغییر کند. الان یک همکار متخصص در پروژه ای داریم که چنین خصوصیتی دارد‌ به او پروژه می دهیم، بیرون انجام می دهد و می آورد؛ اما تلاشی برای استخدامش نمی کنیم. یعنی نخبه ها معمولاً بیشتر دنبال معیارهای اقتصادی اند. حتی بین آن هایی که خیلی متدین هستند، با آن تعریف ظاهری که الان از دین‌داری می شود، مسابقه ی اقتصادی عجیبی وجود دارد‌ طرف می گوید من آن قدر زحمت کشیده ام و کتاب خوانده ام! حالا باید شما جبران کنید. می داند من هم نمی‌خواهم حقش را بخورم یا پولش را ندهم. می داند اگر ماهم داشته باشیم، به او حقوق بیشتری می دهیم؛ اما او الان فقط به درآمدش فکر می کند، نه به کارایی اش. می گوییم پس وظیفه ی شما در قبال جامعه تان چه می شود؟! دیگر جواب روشنی نمی دهد. در نتیجه، وقتی به واسطه ی استعداد و تحصیلاتشان از جاهای مختلف هم به این‌ها پیشنهادهای دیگر می شود، سریع رها می کنند. فردا می رود یک شرکت دیگر، روز بعد هم می رود یک کشور دیگر. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ هفتم از کتاب تندتر از عقربه ها حرکت کن با این حال، هر چقدر نگاه می کنم به مسیری که طی شده، می بینم دست خدا تویش هست. می چرخاند و می چرخاند‌. فقط باید در آن توقف نکنی. الان یکی از معضلاتمان کمبود آدم متخصص است. مثلاً من می خواهم درباره ی پروژه های جدید مذاکره کنم. در برخی حوزه های فنی، متخصص کم داریم. این است که دست نگه داشته ایم تا نیرویش را پیدا کنیم، بعد برویم برای مذاکره ی پروژه. الان این قدر ما کار داریم که هر کدامش کار یک شرکت است در دنیا؛ مثل دتکتور. به بچه ها گفته ام تمامش کنند‌ و به عنوان یک محصول ثبتش کنیم. یک شرکت در فنلاند هست که همین یک محصول را تولید می کند. آن وقت ما زیر چشمی بهش نگاه می کنیم که این چیزی نیست. یک گروه از مراکز پژوهشی نیروی انتظامی آمده اند درباره ی حوزه ی مواد و متالورژی گفت و گو کنند؛ برای موادی که از قاچاقچی ها ضبط می‌کنند. گفتم بچه های مواد و متالورژی ما می توانند این ها را به مواد بی‌خطر یا با قابلیت دارویی تبدیل کنند. شاید این حرف باورنکردنی باشد؛ اما تا آنجا که می دانم، شرکتی مثل ما در دنیا وجود ندارد با بیست تا پروژه های تک. توی دنیا شرکتی نداریم که هم شتاب دهنده بسازد، هم سی‌تی اسکن بسازد، هم دستگاه بازرسی کالا بسازد، هم هر روز یک پروژه جدید ارائه بدهد. البته کار کردن به این شیوه چندان هم راحت نیست؛ ولی مزایایی هم دارد. یکی از مزایای این شیوه از کارکردن، پرکردن جاهای خالی همدیگر است. یکی دیگر هم این است که بزرگ شدن و وسیع شدنش هیج مانعی ندارد. شما وقتی آدم‌ها را می اندازی توی میدان، ژنرال می شوند. افراد خودبخود تربیت می شوند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32