توی پست قبل از حال و هوای پاسگاه جلفا و آماده باش لشکر ۴ نفره گفتیم.
امروز قراره سری به تبریز بزنیم.
هواپیماهای روس چند باری وارد حریم هوایی ایران شده اند و از بعد ایجاد ترس و رعب در دل مردم، چند جایی در تبریز رو گلوله باران کرده و رفته اند. البته یک هواپیمای روس هم توسط ضدهوایی تبریز سرنگون و مایه دلخوشی مردم شده.
مردم تبریز با راهنمایی بزرگان شهر، کوچه به کوچه سنگر زدهاند تا در صورت ورود ارتش روس به تبریز از خانه و کاشانه شان دفاع کنند و ماجرای تلخ سقوط تبریز تکرار نشه.
در این بین چند نفر از اهالی دستگیر شدند اونم به جرم جاسوسی و دادن آمار تبریز به روس ها!
ای لعنت بر هر چی وطن فروش و خائن هست!
چه وطن فروش قدیم! چه وطن فروش جدید!
#رضاشاه_خائن
#وطن_فروش_نباشیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ چهارم از کتاب تا آخرین فشنگ
_دوتا مسلسل بالای عمارت بگذارید.
این بار اگر دوباره برگردند حتماً محل تجمع مردم که خود عمارت هست را می زنند.
_ بله جناب شهردار! روی چند تا از پشت بام های نزدیک به عمارت هم مسلسل کار گذاشتیم. ولی متاسفانه، یکی از مسلسل های نزدیک به پادگان را زدند.
شهر کاملا نظامی شده بود.
مردم همه مسلح بودند و سر هر کوچه و گذری چند تا سنگر زده بودند.
دستورات فرماندهی از خانه ی حاج میرزا با تصمیم جمعی بزرگان شهر گرفته می شد و به مردم ابلاغ می شد.
مردم آذوقه های خود را بین هم تقسیم می کردند. هرجا، درمانگاهی به وسایلی از پارچه و دارویی تمام شده بود لازم داشت، گروه هایی از مردم سریع جمع آوری می کردند و به درمانگاه می رساندند.
تلفات بمباران اول بالا بوده و افسران و سربازانی که برای مقاومت مانده بودند خیلی هاشان کشته شده بودند.
محله مجتهدی ها شلوغ بود و مردم دور چیزی جمع شده بودند. ازدحام جمعیت زیاد بود و مشخص نبود چه اتفاقی افتاده است. همه منتظر آمدن حاج میرزا بودند.
یکی از کسانی که از میان جمع بیرون آمده بود گفت:
_ در خانه ی حاج میرزا را بزنید، بگذارید ببینم هر چه آقا فرمودند انجام می دهیم.
یکی از حاضرین با صدای بلندی فریاد زد:
_ نیازی به اجازه ی آقا نیست باید دارشان بزنیم!
چند نفر هم کنار آنها برای تایید گفته ی مرد با او هم صدا شدند. سر و صدا و همهمه بلند شده بود که درِ منزل حاج میرزا باز شد.
مرد جوانی بیرون آمد و انگار که از حال قضیه با خبر باشد گفت:
_ آقا الان تشریف می آورند، سر و صدا نکنید و یک نفر به ایشان توضیح دهد.
در همین حال بود که حاج میرزا از پشت بوته های رز بزرگ حیاط خانه ظاهر شد.
قبای کرباسی به تن داشت با عصای چوبی. مردم به محض دیدن ایشان با صدای بلند صلوات فرستادند.
_ سلام علیکم! چه خبر شده آقایان اوضاع در چه حال است؟
مردی که چند دقیقه ی پیش حکم قتل را فریاد می زد از میان جمعیت بیرون آمده و خود را به نزدیکی میرزا رساند.
_ سلام حاج میرزا! ما این چند مزدور را از زیرزمین خانه ی مارکان ارمنی دوا فروش گرفته ایم.
اینها راپورت وضعیت شهر را با تلگرام به روس ها می دادند.
آقا این ها را وسط شهر باید دار بزنیم.
میرزا در حالی که داشت حرف های مرد را گوش می داد با دست به مردم اشاره کرد تا مزدوران را جلوتر بیاورند.
سه نفر که دست هایشان بسته بود و سر و رویی زخمی داشتند را از میان حلقه ی مردم بیرون آوردند.
مارکان ارمنی هم سر به زیر و شرمنده کنار مسلحین ایستاده بود.
_ دست هایشان را باز کنید!
یکی از مردان خواست اعتراضی کند که میرزا با دست اشاره به سکوت کرد و ادامه داد.
_ اسمت چیست مرد جوان؟
مرد سرش را بلند کرد در حالی که با ترس به میرزا نگاه می کرد، گفت:
_غفور!
آقا اهل لنکران هستم، به خدا من کاری نکردم.
_ قسم خدا نخور، از طرف چه کسی به این کار اجیر شدهاید؟
مرد سرش را به سمت دو نفر دیگری که همراهش بودند برگرداند و مِن و مِن کنان گفت:
_ آقا به خدا مجبورمان کردند.
زن و فرزندمان دستشان اسیر است.چاره ای نداشتیم.
جواب سوال مرا ندادی، چه کسی شما را اجیر کرده؟
_آقا آن کسی که ما را وادار کرد تا راپورت تبریز را به روس ها بدهیم به ما گفته اگر حرفی بزنیم زن و بچه مان را می کشند!
آقا میرزا شما را به پنج تن قسم بیا و از ما بگذرد.
میرزا سوالش را دوباره تکرار کرد.
_ آقا آقا اسمش باقر اُف است!
اسم ایرانی هم دارد روس ها برایش وعده های والی بودن تبریز را داده اند. آدم بی رحمیست. برای خودش دار و دسته ای دارد. زن و فرزندان ماهم در گرو آن ها هستند.
میرزا در حالی که داشت از ناراحتی سرش را تکان می داد، به فکر فرو رفته بود
_ بله! اسمش جعفر پیشه وری است.
مجاهدین مشروطه این آدم را خوب می شناسند، ما همه می دانیم ایشان سرش در آخور شوروی است و لامذهبی را تبلیغ می کند.
#معرفی_کتاب_شصتم
#تاآخرین_فشنگ
#مهدی_شیرزادی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
رسیدیم به شهریور!
هشتاد و دو سال پیش همین روزها:
دو طرف پل آهنی جلفا محل درگیری شده.
محمد از بالای برجک مشغول تیراندازی و درو کردن روس هاست. لشکر ۴ نفرهی سرجوخه با زدن تانک های روس قدرت پیشروی لشکر دشمن رو گرفتن.
ولی نهایتا روس ها برجک رو میزنن و محمد نیمه جان کف برجک میفته.
سرجوخه تصمیم داره از وسط گلوله باران بره بالای برجک و پیکر نیمه جان سربازش "سید محمد راثی هاشمی" رو بیاره پایین.
عملی که حیرت و تحسین سرگئی ترفمینکو روس رو در پی داره.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ پنجم از کتاب تا آخرین فشنگ
_ سرجوخه!
اگر بالای برجک بروی تو را هم می زنند.
باید تا شب صبر کنیم.
سرجوخه در حالی که داشت سلاح خودش را مسلح می کرد رو به قیطران کرد و گفت:
_ به عبدالله بگو کوه روبرو را به رگبار ببندد و تا موقعی که محمد را پایین نیاورده ام رگبارش را قطع نکند.
تو هم موضع خودت را تغییر بده می خواهم چند تا از این توپ چیها ناکار شوند.
این را گفت و سریع از محل دور شد.
دقایقی نگذشته بود که سرجوخه در مقابل چشمان بهت زده ی افسران و سربازان روسی با سرعت داشت پله های برجک را بالا می رفت.
عبدالله بی امان داشت روی پل و تمام مواضعی که محل سنگرها و کمین دشمن بود را به رگبار میبست.
قیطران خود را بالای ضلع شرقی، روی بال کوه رسانده بود و با دید خوب به دشمن از پهلو مشغول شکار بود.
کسی باورش نمی شد که در مقابل آن همه تیری که مانند تگرگ در کوهستان باریدن گرفته بود یکی از مرزبانان ایرانی با آن جسارت برای نجات تک تیرانداز روی برجک خطر کرده است.
سید محمد تیر خورده بود و زخمی که داشت حاصل زهر خشم متجاوزین از محمد بود. لحظه به لحظه حالش وخیم تر می شد.
محمد متوجه صدای قدم هایی که از پله های آهنی برجک به او نزدیک می شد، شده بود. گلوله ها بی امان می باریدند.
عبدالله و قیطران حسابی تمرکز تک تیرانداز ها را به هم ریخته بودند. سرجوخه حال عجیبی داشت. زیر لب چیزی می گفت. قدرتی در پاها و بازوانش ایجاد شده بود. پله ها را باسرعت داشت بالا می رفت.
هر لحظه امکان داشت تیری به سر، سینه و پاهایش اصابت کند. چند گلوله ی توپ کنار برجک به زمین خورده بود. تمام ستون تمرکز خود را بر روی برجک گرد آورده بودند.
سید می دانست که سرجوخه به نجاتش می آید. با حال نزاری که داشت برای به سلامت رسیدنش به اتاقک آیت الکرسی می خواند.
وقتی یرجوخه رسید به اتاقک ، کف زمین پر از خون بود. سید محمد به پهلو افتاده بود خون از دو جای بدنش جاری بود. بالای سرش نشست.
بالای چشمان محمد نیمه باز بود. با دیدن سرجوخه لبخندی زد و گفت:
- سرجوخه! آمدی؟
و کلمه ی آخر را طوری گفت که انگار ساعت ها منتظر فرمانده اش بود. رنگ چهره اش به سفیدی می زد. سرجوخه انتظار شنیدن این حرف از محمد را در این لحظه نداشت.
_ سرجوخه در این همه مدتی که پیش تو بودم فرصت نشد تا سوالی از تو بپرسم.
در حالی که داشت محمد را کول می کرد و دستانش را به گردنش حلقه می کرد گفت:
_چه سوالی پسر جان؟
باران گلوله ها می بارید و بیرون از برجک نگهبانی جهنمی واقعی بود. انگار دنیا رو به پایان می رفت.
_ قرار بود بگویی چه شد در شبیه خوانی روستا تو را حرّ خوان انتخاب کردند؟
#معرفی_کتاب_شصتم
#تاآخرین_فشنگ
#مهدی_شیرزادی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بعد از این که سید محمد به شهادت رسید عبدالله به بالای برجک که دید بهتری داشت میره مشغول زدن روس ها میشه.
ولی با اصابت گلوله ی توپ به برجک، عبدالله هم شهید میشه و سرجوخه خودش رو بالای سر "شهید عبدالله شهریاری" میرسونه
قیطران شاهد تمام این ماجراهاست و بعدها راوی این حماسه ها می شود.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ ششم از کتاب تا آخرین فشنگ
یکی از گلوله ها به پایه ی برجک برخورد کرده بود.برج هنوز سرپا بود.
عبدالله بی امان داشت بر سر دشمن آتش می ریخت. به نظر می رسید هدف گلوله ی توپ ها زدن مستقیم برجک بود.
سرجوخه داشت تقلا می کرد تا کاری برای پایین آوردن عبدالله بکند. در همین حال بود که گلوله توپی با فاصله ی کمی از بالای سرش گذشت و در وسط میدان گاه پاسگاه به زمین خورد.
موج انفجار او را از جایی که تکیه کرده بود برداشته و به دیواره ی صخره کوبید. سر و سینه اش داشت می سوخت اما درد هنوز برایش قابل تحمل بود. تفنگش را برداشته و در حالی که داشت به سختی خودش را از زمین می کند. چشمش به دنبال عبدالله بود. انتظاری که شاید در آن لحظه هیچ معنایی نداشت.
اتاقک به طور کامل منهدم شده بود و عبدالله که هیچ اثری از او نبود.
سرجوخه خود را به زحمت به سمت برج کشید. هنوز ذره ای امید برای دیدن عبدالله داشت، می دانست که تا آخرین لحظه و قبل از شلیک گلوله ی توپ صدای مسلسل عبدالله به گوش می رسید.
قدش را که راست کرد دشت پر از عبدالله بود. پسرک روستایی ساده و صمیمی،
رفیقی اهل درد،
چقدر دلتنگش شده بود. قیافه ای نمکین و معصوم با چشمانی ریز و مهربان.
پیکر دریده شده ی عبدالله روی دستان دشت بود و فرمانده نمی دانست این از احوال خرابش است که دنیا را بر سرش خراب کرده یا...
دست عبدالله را در آغوش خود فشرده و لالایی می خواند. چیزی از آن جسم لاغر و دوست داشتنی نمانده بود. بالای سرش که رسید سری در بدن سربازش نبود که با دیدن فرمانده اش احترام نظامی به جا بیاورد. بغضش ترکید و ته مانده ی کالبد شکسته اش را تکیه ی تفنگش داد و با صدایی که هنوز غرور یک فرمانده بی سپاه را در گلو داشت بلند و رسا فریاد زد.
به احترام وطن !
به پاس شرافت و ناموس این خاک!
خبرررررر....دار.....سرباز!
و سرگئی ترفمینکو این رسم احترام نظامی فرمانده به سربازش را هیچ کجای دنیا ندیده بود.
اما آنچه لحظاتی که از پشت عدسی دوربین اش شاهد آن بود برایش به اندازه ی تمام تجربه ی نظامی گری و زندگی اش می ارزید. اشک حلقه شده ی چشمانش را قبل از این که دوربین اش را پایین بیاورد از چشمش پاک کرد و به افسر جوانی که فاتحانه منتظر فرمانده اش بود با صدای سنگینی گفت:
ستون را آماده حرکت کنید ... عبور می کنیم.
#معرفی_کتاب_شصتم
#تاآخرین_فشنگ
#مهدی_شیرزادی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ادامه ی برش های این هفته، امروز بریم سراغ آخرین حماسه ساز این مقاومت جانانه
بعد از شهادت سیدمحمد و عبدالله،
سرجوخه، قیطران رو برای آوردن کمک به سمت تبریز راهی میکنه و خودش به تنهایی مقاومت رو ادامه میده و در نهایت مثل یک قهرمان به شهادت میرسه.
فرمانده روس بعد از گذشتن از پل آهنی جلفا یکی از درجه های نظامی خودش رو دراوده و به سینه سرجوخه میزنه و دستور میده این سه سربازشجاع ایرانی با تشریفات نظامی دفن بشن.
مشروح این نبرد در اسناد آکادمی روسیه موجود هست.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ هفتم از کتاب تا آخرین فشنگ
هر گلوله ای که شلیک می کرد ذکر یا حسین اش کوهستان را شیرین تر و جان فزاتر می کرد.
شب تمام قد به احترام فرمانده بی سپاه ایرانی به تماشای حُرّ روستای کلاثور ایستاده بود. دو سرباز وفادارش کمی آن سوتر در آرامشی ملیح خفته بودند و نمی توانست تشخیص دهد که این زیبایی چهره ی عبدالله و سیدمحمد است که ماه را روشن کرده یا ماه است که در حسرت دیدار دو یار وفادارش بر زمین سرحد روشنایی بی نظیری بخشیده است.
تانک اولین شلیک خود را انجام داد؛ هدف تنها سنگر پیش رو بود.اصابت گلوله ی توپ بر زمین و آتش مشتعل ایجاد شده بر اثر انفجار برای لحظاتی زمین و اطراف پل را روشن کرد. هنوز مرزبان زنده بود و شلیک می کرد.
تانک ها باز هم جرات پیش روی نداشتند. دومین شلیک کمی نزدیک تر به پل رخ داد. از موج انفجار ایجاد شده پل به لرزه افتاد.
دشمن می دانست که فرمانده بی سپاه دیگر نای جنگیدن ندارد، و این رسم بود که شیر زخمی طعمه ی کفتارها و گرگ ها خواهد شد. هر دو گلوله از چله ی خود رها شدند. گلوله ی توپی که هدفش شکار بود و تجاوز و گلوله ی برنویی که هدفش حراست بود و حرّیت.
دشت سکوت کرده بود دیگر هیچ صدایی از کوهستان بلند نمی شد. آخرین تیرها خاموشی سنگینی در میدان نبرد گسترانیده بودند.
سنگر فرمانده در حال سوختن بود. افسر جوان فاتحانه بالای سنگر ایستاده بود و منتظر دستور فرمانده ترفیمنکو بود. پیرمرد، آرام آرام داشت به سنگر مرزبان ایرانی نزدیک می شد، همه ی سربازان ایستاده بودند و نظاره گر رویارویی دو فرمانده باهم بودند.
سرجوخه ی ایرانی غرق در خون با نجابتی بی مثال مغرورانه تکیه بر تفنگش کرده و آرام کوهستان را وداع گفته بود و سرگئی ترفمینکو فرمانده لشکر چهل و هفت شوروی در حسرتی آمیخته با بهت و احترام با چشمانی سرخ می نگریست.
_ این سربازان....!
با شرافت جان دادند و در حالی که داشت از سینه یونیفورم نظامی اش یکی از ستاره های سرخ افتخارش را می کند، گفت:
_ به احترام این سرباز وطن پرست، امشب از پل عبور نمی کنیم.
فردا اجساد آن ها را به شیوه ی خودشان کنار پل و با احترام نظامی دفن کنید.
آرام به سمت سنگر رفت و ستاره سرخ را به سینه ی سرجوخه ایرانی چسبانید و با صدایی گرفته به افسرانش دستور داد:
_ به روی قبر این سه سرباز بنویسید: در دفاع از سرزمین خود شرافتمندانه جان دادند.
_ قربان! متن تلگرام فرمانده سرگئی ترفمینکو فرمانده لشکر چهل و هفت از جبهه غربی رسیده اجازه می دهیدقرائت کنم؟!
فرمانده ستاد کل ارتش شوروی ساعت ها بود که منتظر خبر رسیدن تلگرام از جبهه ی غربی بود.
بخوان! بی تعلل.
_ لشکر چهل و هفت ارتش سرخ شوروی بعد از نبردی سنگین در سرحد غربی ایران موفق به ورود به خاک ایران شده و بعد از چهل و هشت ساعت پیش روی، با مقاومت مردم محلی و سربازان ایرانی در تبریز مواجه شدیم. جنگ سختی در گرفت و در نهایت با کمک نیروی هوایی و تجهیزات نظامی توانستیم تبریز را فتح کنیم.
فرماندهان دشمن را اعدام و بقیه مسلحین به اسارت در آمده و در راه انتقال به اردوگاه های جنگی در سبیری هستند. این موفقیت را به استالین بزرگ و شما فرمانده تبریک عرض می کنم.
#معرفی_کتاب_شصتم
#تاآخرین_فشنگ
#مهدی_شیرزادی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام و عرض ادب
تو این هفته ۷ برش از صفحات مختلف کتاب " تا آخرین فشنگ " رو خدمتتون معرفی کردیم.
این کتاب به عنوان اولین اثر مکتوب و مستند از حادثه شهریور ۱۳۲۰ یک کار خوب وارزشمندی هست.
نویسنده محترم بابت نگارش کتاب تحقیق گسترده ای انجام دادن و نه تنها به مقاومت مرزبانان پل آهنی جلفا بلکه به مقاومت سربازان سراب و تبریز هم اشاره ای هرچند گذرا داشته اند.
پراکندگی جغرافیایی مقاومت مردمی مقابل ازتش شوروی گسترده تر از جلفا هست. تقریبا در هر گوشه از شهرهای تصرف شده، مقاومت مردمی اتفاق افتاده ولی متاسفانه به علت ثبت نشدن حوادث و فوت اغلب بازماندگان آن دوران ، این حماسه ها به تاریخ پیوستند.
لذا این کتاب یک اثر ارزشمند محسوب میشه.
ولی چند نکته رو نباید غافل شد.
نکتهی اول در مورد ادبیات کتاب هست.
نویسنده در عین این که تلاش کرده تصویر سازی درست و ملموسی از افراد و مکان ها و اتفاقات داشته باشه ولی گاها دچار توصیفات زیاد از حد و تتابعات اضافات شده و همین برای مخاطب خسته کننده میشه. کاملا بجاست که تو چاپ های بعدی ادبیات کتاب بازبینی بشه.
نکته بعدی که به ذهن بنده میرسه، روایت داستان از زبان خانواده ی این شهدا هست.
فرزند شهید عبدالله شهریاری هنوز در قید حیات هستند و میتونن منبع خوبی برای تکمیل کتاب باشند.
و نکته سوم روایت داستان از زبان سربازان شوروی هست که ظاهرا اسنادی از این حماسه در دست دارند.
تطبیق روایت با مشاهدات سربازان روس به قوام کتاب کمک شایانی میکنه هرچند این مرحله از کار قطعا سخت تر و هماهنگی های بچه های بالا رو می طلبه!
پ.ن ۱: این یادداشت رو به جهت صیق وقت توی ماشین نوشتم. ایرادات متن رو ببخشید!
پ.ن ۲:کتابنوشان دوست نویسنده ها و کتابخون هاست. همین!
۳ شهریور ۱۴۰۲