eitaa logo
کتابنوشان
809 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
325 ویدیو
9 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN آیدی خریدکتاب: @store_manager
مشاهده در ایتا
دانلود
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب تاریخ استعمار جلد ۵ در سال ۱۷۴۰ میلادی یک افسر انگلیسی به نام "ویلیام جانسن" به آمریکا اعزام شد. موضوع ماموریت او "دوستی با ایروکواها" بود. " ایروکوا" قبیله ی بزرگی از سرخپوستان بود که در نزدیکی نیویورک زندگی می کردند. افراد این قبیله به تجارت پوست مشغول بودند؛ آن ها برای قرن ها سمور، سمور آبی و سگ آبی شکار می کردند و اروپاییان بهترین خریداران پوست این حیوانات بودند. ویلیام جانسن به سرعت، زبان سرخپوست ها را آموخت و برای خرید پوست به قبیله ی ایروکوا رفت. قیمت خوبی برای پوست هایی که آماده ی فروش بودند پیشنهاد کرد و به زودی به عنوان یک سفید پوست آرام و با انصاف در بین سرخپوست ها شناخته شد. جانسن مدتی بعد از سرخپوست ها اجازه خواست تا در مراسم مختلف آن ها شرکت کند. سرخپوست ها با خوشحالی این سفید پوست مهربان را به جشن های خود دعوت کردند. جانسن در جشن بزرگ "پایکوبی برای خورشید" مانند همه ی سرخپوست ها پایکوبی کرد و در این مراسم استعدادش را طوری به نمایش گذاشت که به عنوان "نگهبان تیرهای مقدس " انتخاب شد. هنگام پایکوبی برای خورشید، نگهبان تیرها چهار تیر مقدس را از تیردانی که از چرم گرگ ساخته شده بود بیرون می کشید و در خاک فرو می کرد. بعد از آن همه ی مردان قبیله از جلوی تیرها می گذشتند و هر کدام رو به آن ها دعایی می خواندند. پس از این جشن، جانسن از رئیس ایروکواها خواست تا او را به عنوان یکی از اعضای قبیله بپذیرند؛ او به سینه اش رنگ سرخ زده بود و موهای بلندش را با پر عقاب آراسته بود. رئیس ایروکواها با درخواست جانسون موافقت کرد و جانسن به یکی از اعضای طایفه ی "موهاوک" از قبیله ی ایروکوا، تبدیل شد. او اکنون لباس سرخپوست ها را می پوشید و در دهکده ی آن ها زندگی می کرد و ارتباطش را با سفیدها بسیار کم کرده بود. اما ماموریتش تمام نشده بود... . ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگن هنر دست سربازهای حماس حین موشک باران است 😅 ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ دوم از کتاب تاریخ استعمار جلد ۵ در سال ۱۸۳۰ میلادی " آندرو جکسون " رئیس جمهور آمریکا، قانون جدیدی را در کنگره به تصویب رساند؛ همه ی سرخپوست ها باید به شرق رودخانه ی "می سی سی پی" مهاجرت می کردند. آنجا قانونی که اندرو جکسون به تصویب رسانده بود باید به تدریج به اجرا درمی آمد و قبیله های مختلف سرخپوست با امضای قرارداد و یا به زور به آن سوی می سی سی پی کوچ می کردند. اما دولت درباره ی انتقال یک قبیله عجله داشت: چیروکی ها. این سرخپوست ها ساکن جنوب آمریکا بودند و در سرزمین های آن ها طلا کشف شده بود. پس خیلی زود باید به راه می افتادند. رئیس جمهور فوراً به " ژنرال وینفیلد" اسکات دستور داد به منطقه ی چروکی ها برود و آن ها را وادار کند که چادرهایشان را جمع کنند و به سمت غرب راه بیفتند. اسکات با پنج هنگ سرباز و چهارهزار سفید پوست داوطلب به سراغ چیروکی ها رفت. زمستان بود و هوا کاملاً سرد. اما اسکات باید دستور رئیس جمهور را اجرا می کرد؛ سرخپوست ها اجازه نداشتند منتظر بهار بمانند. اسکات سرخپوست ها را جمع کرد تا دستور رئیس جمهور را به آن ها اطلاع دهد. "رئیس جمهور ایلات متحده مرا با یک ارتش قوی اعزام کرد تا شما را مجبور کنم برای زندگی در رفاه کامل به آن سوی رود می سی سی پی بروید. قرص کامل ماه در حال کوچک شدن است و قبل از اینکه قرص ماه دیگری به پایان برسد، باید همه به سمت غرب حرکت کرده باشید." ادامه در پست بعدی... . ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
امروز سالگرد شهادت سردار همدانی هست نابغه ی جنگ های پارتیزانی و مرد شماره ۲ سپاه اگر مایلید ایشون رو بیشتر بشناسید، سری به برش های کتاب "خداحافظ سالار" بزنید. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و روز بخیر خدمت همراهان عزیز کتابنوشان☘️ آماده اید بریم ادامه ی پست دیروز رو بخونیم؟ بریم ببینیم جویندگان طلا چه بلایی سر سرخپوست ها آوردند و چطور اون ها رو تو سرمای زمستون آواره کردند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ سوم از کتاب تاریخ استعمار جلد۵ ادامه‌ی برش دیروز: " سربازان من مسیر حرکت شما را زیر نظر دارند و هزاران تفنگ دار از همه سو به طرف شما می آیند تا با فرار یا مقاومت به صورت یکسان مبارزه کنند. آیا می خواهید با مقاومت خود مارا مجبور کنید دست به سلاح ببریم؟ خدا نکند! آیا می خواهید فرار کنید و در جنگل پنهان شوید؟ خدا نکند! " چیروکی ها در سرمای سخت زمستان به راه افتادند تا جویندگان طلا به سرعت جانشین آن ها شوند. صدها کیلومتر پیاده روی در زمین های یخ زده و پوشیده از برف، بسیاری از سرخپوست ها مخصوصاً زنان و کودکان را از پا می‌انداخت‌. چیروکی ها حدود هفت هزار نفر بودند که چهار هزار نفر آن ها در این راهپیمایی هولناک کشته شدند. آن ها، هنگامی که به رودخانه ی می‌سی‌سی‌پی رسیدند، رودخانه نیمه یخ زده بود و یخ های شناور برای قایق هایی که از عرض رودخانه می گذشتند بسیار خطرناک بودند. اما قانون ایالات متحده باید اجرا می شد! محل زندگی آن ها غرب رودخانه بود، نه شرق آن. سرخپوست ها که پس از راهپیمایی طولانی دیگر توانی برایشان نمانده بود، در قایق ها نشستند و به سوی ساحل شرقی به راه افتادند. تکه های بزرگی از یخ های شناور با قایق ها برخورد و بعضی از آن ها را واژگون می کردند. یخ زدن در آب می‌سی‌سی‌پی سرنوشت گروهی دیگری از چیروکی ها بود. هنگامی که آخرین نفرات آن‌ها در ساحل شرقی پیاده شدند، جریان آرام می‌سی‌سی‌پی اجساد منجمد افراد قبیله را دورتر و دورتر می برد. چیروکی ها تا سال ها بسیار، درد و رنج خود را از این راهپیمایی به یاد می آوردند. سفری که نام " راهپیمایی اشک ها " را برایش انتخاب کرده بودند. در همین روزها رئیس جمهور آمریکا در کنگره سخنرانی کرد و به نمایندگان گفت: "با خوشحالی فراوان خبر انتقال کامل سرخپوست های چیروکی را به سرزمین جدیدشان به اطلاع می رسانم. این اقدام بهترین نتایج را به دنبال داشته است. " ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ چهارم از کتاب تاریخ استعمار جلد۵ در سال هایی که سفید پوست ها سرخپوست ها را از سرزمین هایشان می راندند، سیاهپوست ها هم با کشتی از آفریقا به آمریکا منتقل می شدند تا در مزارع پنبه و نیشکر بردگی کنند. برده هایی که از ظلم سفیدها به تنگ می آمدند گاه فرار می کردند و به قبیله های سرخپوست ها پناهنده می شدند. یکی از قبیله هایی که این برده ها را پناه می داد قبیله ای در جنوب آمریکا به نام "سمینول" بود. سیاهان در دهکده های سرخپوستان سمینول به آرامش می رسیدند، با دختران سرخپوست ازدواج می کردند و فرزندانشان را به صورت انسان هایی آزاد بزرگ می کردند. سرزمین سمینول ها در چشم دولت آمریکا زمینی بسیار حاصلخیز بود که می توانست به کشتزارهای عظیم پنبه تبدیل شود؛ اما حضور سرخپوست ها در این منطقه، که روزگارشان را با شکار می گذراندند و به مزارع کوچک ذرت بسنده می کردند، مانع بزرگی برای به ثمر رسیدن اندیشه های اقتصادی بزرگ بود. چیزی نگذشت که فرار برده‌ها به دهکده‌های سرخپوستی بهانه ی خوبی به دست آمریکایی ها داد. آن ها اعلام کردند که سرخپوست‌ها، برده‌ها را به فرار تحریک می کنند و چادرهای آن ها پناهگاه برده های فراری و تبهکار است. ادامه در پست بعدی... . ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان کتابنوشانی🍀 هفته قبل رفته بودیم کافه جهان نما که اونجا با استاد بزرگواری آشنا شدم که دست نوشته های شیرین و پرمفهومی دارند. چون یه کتابنوشانی اهل تکخوری نیست؛ و به رشد جمعی احترام قائل هست، کانالشون رو بهتون معرفی میکنم تا شما هم، از مغزی‌جات استاد بهره مند بشید. این شما و این کانال مغزی‌جات استاد عمادی👇👇👇 https://eitaa.com/abdollahemadi/272 ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه سلام دوباره بر خانواده‌ی کتابنوشان 🍀 دوستان! تصمیم گرفتم خاطرات پیاده روی اربعین امسالم رو باهاتون به اشتراک بذارم. خوشحال میشم بخونید و نظراتتون رو برام بفرستید. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
به نام خدا خاطرات کربلا، قسمت اول زینب کوله‌اش رو گرفت طرف من و گفت: مامان کوله‌ی منم هست! می‌تونی به جای کوله‌ی زهرا با کوله من بری کربلا. همزمان گریه و خنده‌ام گرفت! دست از ظرف شستن برداشتم و اومدم پیشش زانو زدم. دستهای کوچیک و نرمش رو گرفتم دستم و گفتم: ممنونم دخترم! خیلی دوست داشتم کوله ات رو با خودم ببرم پیاده‌روی اربعین، ولی طرح ململ کوله‌ات برای یه مامان خیلی بچگانه است! چند ثانیه نگاهم کرد و بعد گفت فقط خواستم بگم منم اجازه میدم بری! حتی کوله‌م رو می‌تونی ببری... و برگشت رفت به سمت اتاق. زینب عاطفی‌تر و وابسته‌تر از دختر کوچیکم یعنی معصومه است. می‌دونستم ته دلش به رفتن من راضی نیست، راستش خودمم باورم نمیشد که بتونم از بچه ها دل‌بکنم و برم؛ ولی تصمیمم رو گرفته بودم. این رفتن برای من لازم بود، چون واقعاً چند سالی بود که حرم لازم شده بودم و باید از خودم به سوی حسین علیه السلام فرار می‌کردم؛ و هم برای زینب لازم بود تا صبوری رو یاد بگیره... مگه اسمش زینب نبود! واقعیت اینه که از وقتی رفتنم جورشد،مدام در وجودم دعوایی بود.دعوای جنود عقل و دل! میدونستم کسانی که اندک شناختی از دخترهای من داشتن، اگر می‌شنیدند قراره تنهایی برم سفرکربلا، بدون لحظه‌ای تأمل من رو از رفتن منع می‌کردن و می‌گفتن دخترات از شعاع یک متری تو دور نمیشن، عقل نداری می‌خوای بذاری شونو بری؟ ولی من می‌خواستم این بار عاقلانه عمل نکنم! اصلا مگه مادری عاقلانه است؟! ساعت ۲ نصف شب که خود عقل هم خوابه، این "دل" مادر هست که نمی‌ذاره بالای سر فرزند مریضش بخوابه. این "دل" مادر هست که خیلی جاها "طاقت" نمیاره ولی همون جاها عقل ککش هم نمی‌گزه! ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ پنجم از کتاب تاریخ استعمار جلد۵ ادامه ی پست قبل: دولت بدون هیچ هشداری حمله به دهکده های سرخپوست نشین را آغاز کرد و بدون آنکه در جست و جوی برده ها باشد، چادرها را به آتش کشید و مرد و زن و کودک را به قتل می رساند. کشتار سمینول‌ها سرزمین وسیعی را در اختیار دولت آمریکا گذاشت که آن را با قیمت خوبی به سرمایه‌داران سفید فروخت. با نابودی سمینول ها و آماده شدن زمین های آن ها برای کشت پنبه، قیمت برده در آمریکا به شدت بالا رفت؛ برده هایی که باید این زمین ها را به مزارع بزرگ پنبه تبدیل می کردند. آزادی این زمین ها سنگ بنای برپایی "امپراتوری‌پنبه" در آمریکا بود. این امپراتور آمریکا را به بزرگ ترین تولید کننده ی پنبه در جهان تبدیل کرد. پنبه ای که از این مزارع به دست می آمد به انگلستان صادر می شد تا چرخ کارخانه های ریسندگی منچستر به گردش بیفتد. پارچه های منچستر نیز صنایع پارچه بافی بسیاری از کشورهای مشرق زمین را به نابودی کشاندند. اکنون این کشورها برای به دست آوردن لباسی که تنشان را بپوشاند به آمریکا و انگلستان وابسته بودند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدا خاطرات کربلا، قسمت دوم: البته قصد من از اول، سفر به تنهایی نبود. سفرخانوادگی گزینه اول روی میز ما بود، نشون به اون نشون که خرداد ماه امسال برای گذرنامه اقدام کردیم تا ۵ نفره و خانوادگی یعنی من و همسرم به همراه سه دخترم راهی پیاده روی اربعین بشیم. ولی هر چه به اربعین نزدیک‌تر می‌شدیم شرایط جوری پیش می‌رفت که به ۵ منهای یک نزدیک‌تر می شدیم! نه این که مدرک گرا باشم ها! ولی بنده توی سال‌های اخیر، مدرک دکترای سفر با بچه بدون باباشون رو کسب کرده بودم. سفر یک مادر با سه بچه ی ؛۴ماهه، دوساله و پنج و نیم ساله بدون حضور پدربچه‌ها اگر دکترا نیست پس چیست؟! بنده هر سال یک بار در آزمون سفر ریلی با بچه، از قم به تبریز شرکت می کردم و هر دفعه نشان لیاقت از سمت مادر و خانواده محترم دریافت می‌کردم. شما خودتون یه مادری رو تصور کنید که با یه دستش بچه شیرخوار بغل کرده، یک دستش چمدونی که ساکی روش قفل شده رو میکشه و کودک ۲ ساله ای با عروسک توی بغلش پرچادر مادر رو گرفته و نهایتا فرزند ارشد ۵ و نیم ساله ای که خودش یه کوله بچگانه به پشتش هست و محکم عروسکش رو بغل کرده ، حالا جمیعا میخوان سوار قطار بشن! تازه بچه ها از قطار و غریبه هم میترسن و عملیات سوارکردن تک تکشون به عهده خود مادر هست! حس مالکیت بچه ها روی ساک و چمدون امکان کمک گرفتن از بقیه رو هم به صفر رسونده یعنی حتی نمی‌ذارن غریبه ها چمدون رو برات بیارن! موقعیت رو تصور کردین؟ معلومه وقتی به چنین مادر نمونه ای دکترا ندن، میرن به شیرین محمدی جایزه صلح نوبل میدن! والا! تا اختلاف شیرین و نرگس محمدی بازم سوژه نشده برگردیم به بقیه ماجرا! ولی خداوکیلی سفر پیاده روی اربعین با اون شلوغی و ازدحام جمعیت شوخی بردار نبود. نمی‌شد خودم تنهایی دست سه تا بچه رو بگیرم و هرچه بادا باد گویان تن به سفر بدم. از نظر من بزرگتر شدن بچه ها همونقدری که نقطه قوت سفر بود، در عین حال نقطه ضعف سفر هم بود. به این معنی که درسته حالا بچه‌ی شیرخوار و پوشکی نداشتم ولی حالا همان بچه پوشکی، بجای پوشک مجهز به زبان گویا شده بود و بنده اسیر اوامر و نواهی ایشون میشدم! مامان خسته ام! مامان خوابم میاد! مامان گرمه! مامان بابا کجاست؟! ماما کی می‌رسیم؟ و ده ها سوال و مطالبه ی دیگه‌ی کودکانه که صبر و حوصله ی ویژه می طلبید. و بدون اغراق، من به لحاظ روحی و جسمی توان حمایت از ۳ بچه در شرایط خاص پیاده روی اربعین رو نداشتم. خصوصا که به این سفر به چشم یک ریفرش حسابی نگاه می کردم. میخواستم به تنظیمات کارخانه‌ی خدا برسم و یا به قول خانم امیرزاده مثل نهنگ نفس تازه کنم* و این با حضور بچه ها در سفر جور درنمی آمد! * مثل نهنگ نفس تازه میکنم عنوان کتابی هست از خانم معصومه امیرزاده که از زبان یک مادر فعال اجتماعی چند فرزند به مسائل و چالش های مادران پرداخته. خوندن این کتاب ناب رو به شما سفارش میکنم و البته ۷ برش از این کتاب رو همینجا یعنی توی کانال کتابنوشان منتشر کردیم. میتونید با هشتگ مثل_نهنگ_نفس_تازه_میکنم به متن کتاب دسترسی پیدا کنید. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32