eitaa logo
کتابنوشان
809 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
325 ویدیو
9 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN آیدی خریدکتاب: @store_manager
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی بیست و دومین کتاب، مجموعه ی ۱۵ جلدی تاریخ استعمار نویسنده: مهدی میرکیانی انتشارات: سوره مهر تعداد جلد: ۱۵ جلد تعداد صفحات: هر جلد متوسط ۱۳۰ صفحه قیمت هر جلد: تقریبا ۴۰ تومان قیمت ۱۵ جلد: ۵۲۳ تومان ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
رهبر عزیزمان در صحبت های چندوقت پیش خود جوانان و نوجوانان را به مطالعه ی کتاب تاریخ استعمار سفارش کردند. رهبر معظم انقلاب: من اخیراً کتابی دیدم که یکی از همین نویسندگان خودمان نوشته، به نام « »؛ پانزده شانزده جلد کتاب ۱۲۰، ۱۵۰ صفحه‌ای است که تشریح می‌کند استعمار چگونه در قاره‌ آمریکا و در قاره‌ آسیا توانست ثروت‌های این‌ها را از بین ببرد و خودش را ثروتمند کند. کشور انگلیس ثروتمند نبود، فرانسه ثروتمند نبود، کشورهای اروپایی ثروتمند نبودند؛ اینها ثروت کشورهای دیگر را گرفتند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝برشی از کتاب تاریخ استعمار، جلد یک تا حدود ۵۰۰ سال پیش، جهان کوچک تر از امروز به نظر می رسید. قاره های آمریکا و اقیانوسیه و بخش های بزرگی از آفریقا کشف نشده بودند. همه ی دنیا خلاصه می شد در آسیا و اروپا و بخش هایی از شمال آفریقا‌. پرتغال نخستین کشوری بود که به فکر یافتن راه های دریایی جدید به سوی شرق افتاد. تجارت شرق آفریقا در انحصار بازرگانان ایرانی و عرب بود و آن ها اسرار خود را برای غربی های تازه از راه رسیده ، که می توانستند به رقیبانی سرسخت تبدیل شوند، فاش نمی کردند. دریانورد پرتقالی، واسکو دوگاما تصمیم گرفت دامی برای این بازرگانان پهن کند. آن ها را به بهانه ی گفت و گوی تجاری به کشتی خود دعوت می کرد و در میهمانی هایی که ترتیب می داد انواع شراب ها را در برابر آن ها قرار می داد تا بتواند اسرار مسیر هندوستان را در مستی از زیر زبان آن ها بیرون بکشد. همه ی تاجرانی که به عرشه ی کشتی گاما می آمدند مسلمان بودند. آن ها در میهمانی گاما شرکت می کردند اما به غذاها و مشروبات او لب نمی زدند. گاما، خشمگین از ناکامی خود ، دنبال دریانوری می گشت که در میان مسلمانان به سهل انگاری و پای بند نبودن به شریعت اسلام مشهور باشد. و سرانجام این فرد را پیدا کرد: شهاب الدین احمد بن ماجد. احمد بن ماجد از پرآوازه ترین دریانوردان عرب در آن روزگار بود. او هنگامی که در مجلس واسکو دوگاما حاضر شد، با دیدن شراب های رنگین اروپایی خودداری اش را از دست داد و در میان فریادهای پر از شادی و سرمستی ملوان های پرتقالی باده گساری کرد. هنگامی که هوشیاری اش را کاملا از کف داد، گاما او را در آغوش کشید و رازهای دریانوردان مسلمان برای رسیدن به هندوستان را از او پرسید. احمد بن ماجد ، مست و سرخوش ، در حالی که روی عرشه ی کشتی ایستاده بود و هر لحظه با دستانش به سمتی اشاره می کرد، تمام جزئیات راه هند را بر زبان آورد و منشی واسکو دوگاما ، با هیجان و شتاب، تک تک کلمات او را روی کاغذ نوشت پرتقالی ها، با اطلاعاتی که از احمد بن ماجد دریافت کردند، توانستند به هندوستان برسند و بدین ترتیب، بدمستی یک دریانورد لاابالی آغاز استعمار هند را رقم زد. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشی از کتاب تاریخ استعمار جلد ۲، گرگ ها با چشم باز می خوابند "فرانسیس دریک" یک دزد دریایی انگلیسی بود. کشتی او " گوزن طلایی" نام داشت که روی آب های اقیانوس اطلس به کشتی های تجاری حمله می کرد، تمام دریانوردان را می کشت و ثروت آن ها را به یغما می برد. فرانسیس در یکی از روزهای ۱۵۸۶ میلادی روی آب های اقیانوس با یک کشتی اسپانیایی روبرو شد، پرچم اسپانیایی کشتی و حرکت آن از غرب به شرق ، اشتهای سرقت فرانسیس را چندبرابر کرد. این کشتی به احتمال قوی از آمریکا می آمد و حتما اندوخته ای گران بها حمل می کرد. فرانسیس دریک دستور حمله را صادر کرد و توپ های جنگی هر دو طرف شروع به شلیک کردند. اما پیروزی با دزد دریایی باتجربه ی انگلیسی بود. انگلیسی ها به کشتی اسپانیایی ریختند و تک تک ملوانان آن را از دم تیغ گذراندند. هنگامی که دریک وارد انبار کشتی شد، چیزی که می دید را باور نمیکرد. صندوق های بزرگ چوبی که پر از جواهرات و طلا بودند! این ها همان طلاهایی بودند که اسپانیایی ها از " آتاهوالپا" پادشاه اینکا ها، گرفته بودند تا او را نکشند. آتاهوالپا اتاق بزرگی را تا سقف پر از طلا کرده بود اما اسپانیایی ها پس از گرفتن طلاها، آتالپاهو را اعدام کردند. اکنون طلاها در اختیار فرانسیس دریک بود. او در آستانه ی دیوانگی قراررداشت. باورش نمی شد در یک حمله این اندازه طلا نصیبش شود. فرانسیس دریک با این همه طلا باید چکار میکرد؟! آیا در تمام انگلستان چنین ثروتی پیدا می شد؟ دریک تصمیم تاریخی گرفت. او بادبان های گوزن طلایی را افراشته کرد و به طرف انگلستان به راه افتاد. در ساحل ، پیکی را به دربار ملکه الیزابت فرستاد و در برابر چشم های حیرت زده ی همراهانش به او اطلاع داد که بزرگترین محموله ی طلا را از اسپانیا دزدیده است و می خواهد آن را به ملکه تقدیم کند. ملکه انگلستان این ثروت افسانه ای را از یک دزد تحویل گرفت و لقب " دریاسالار" را به او عطا کرد. دریک، مرد خشنی که سال ها روی اقیانوس سرگردان بود و در جزیره های دوردست مخفی میشد. اکنون یکی از نزدیک ترین افراد به ملکه انگلستان بود. اما ملکه الیزابت انگلستان، با رسیدن به این طلاها به سرمایه ای که در انتظارش بود دست یافت‌. طلاهایی که فرانسیس دریک دزدیده بود به سرمایه ی تشکیل " کمپانی هند شرقی" تبدیل شد، شرکتی که انگلستان با بهره بردن از آن توانست بر هندوستان مسلط شود . ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشی از کتاب تاریخ استعمار جلد ۳ کتاب تاریخ استعمار شکار انسان برده فروشان اروپایی برای این که بیشترین برده را با کشتی حمل کنند، در انبارهای کشتی ها طبقات چوبی کم ارتفاعی می ساختند و برده ها را درون آن ها جا می دادند، در حالی که این برده ها حتی امکان نشستن هم نداشتند و فقط می بایست دراز می کشیدند. در یک کشتی انگلیسی به نام "بزوک" که مخصوص حمل برده ساخته شده بود، ارتفاع طبقات ۸۰ سانتی متر در نظر گرفته شده بود. بازرگانان برده آن قدر به سوار کردن برده ها بیشتر اهمیت می دادند که حتی از تفاوت هفت سانتی متر برای زن ها و مردها نمی گذشتند. به این ترتیب ، این برده ها در طول سفر چند هزار کیلومتری حتی امکان نشستن هم نداشتند. سفر دریایی، در همان دقایق نخست، آن ها را به تهوع دچار می کرد و آن ها می بایست در همان جایی که دچار تهوع شده بودند دراز می کشیدند. در همین محیط هم، هر دو برده با زنجیر به هم بسته می شدند، درهای انبار را می بستند. گرمای هوا بدن برده ها را خیس عرق می کرد. بسیاری دچار تهوع می شدند. بشکه ای در انتهای انبار قرار داده بودند که مخصوص قضای حاجت بود. هر برده که به دستشویی نیاز داشت می بایست به همراه برده ای که به او زنجیر شده بود به طرف این بشکه می رفت. بویی که از این بشکه بر می خواست با بوی عرق برده ها و بوی تهوع در هم می آمیخت و در فضایی که کوچکترین روزنه ای به بیرون نداشت پخش می شد. هوایی که آکنده از این همه تعفن بود، بسیاری از برده ها را از پا درمی آورد. هر روز نصف کاسه ذرت نیم پخته یا خمیر ذرت و کمی آب به برده ها می دادند. اگر هوا خوب بود، ممکن بود به آن ها اجازه دهند روی عرشه بیایند و دقایقی را برای هواخوری بگذرانند. بعضی از برده ها از همین فرصت کوتاه استفاده می کردند و برای رهایی از رنج هایشان به دریا می پریدند. برده هایی که از هواخوری و امکان خودکشی در دریا محروم بودند، ممکن بود دست به اعتصاب غذا بزنند، اما برده داران حاضر نبودند آن ها را به آسانی از دست بدهند. با کمک گیره گازانبری بزرگی که روی صورت برده ها قرار می دادند و دهانشان را باز نگه می داشتند و غذا را بزور به حلق برده ها میریختند و مجبور می کردند ببلعند. و اگر برده ای ضعیف و بیمار بود سریع از بقیه جدا میکردند و به دریا می انداختند تا بقیه را مبتلا نکند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشی از کتاب تاریخ استعمار جلد ۴ صلیب خونین هنگامی که نخستین کشتی های اروپایی به قاره های جدید رسیدند، کشیشان هم همراه کاشفان پا به ساحل گذاشتند. آن ها به دنبال مسیحی کردن بومی ها بودند. پادشاهان اروپایی از صدها سال پیش از آن مجبور بودند خود را دوستدار و پیرو پاپ ها، بالاترین مقام مذهبی در اروپا، معرفی کنند؛ برای همین باید به هر تصمیم خود رنگ و بوی مذهبی می دادند. هنگامی که اکتشافات جغرافیایی آغاز شد تمام این پادشاهان مدعی بودند که قصد دارند مسیحیت را گسترش دهند. بومی هایی که مسیحی می شدند مجبور بودند به پاپ و پادشاهان مسیحی احترام بگذارند. در این صورت احتمال شورش بسیار کمتر می شد. همچنین آن ها با دور شدن از فرهنگ بومی خود مصرف کننده ی کالاهای اروپایی می شدند. کشیش هایی که همراه فاتحان به سرزمین جدید می رفتند، به جز دعوت مردم به مسیحیت، ماموریت دیگری هم داشتند: توجیه رفتارهای خشن سربازان مهاجم و آرام کردن بومی ها تا رنج های جدیدشان را بدون اعتراض بپذیرند. کشيش اسپانیایی " فرانسیسکو داویلا" افتخار می کرد که زبان" فرایچو" یا زبان بومی سرخپوست های پرویی را آموخته است و به کمک این زبان آن ها را راهنمایی می کند. داویلا علت تمام شکنجه ها و کشتارهایی را که پس از ورود اروپایی ها بر سر اینکاها(بومی های آمریکای جنوبی) آمده است توضیح می دهد. به عقیده ی او تمام این حوادث به علت گناهانی بوده که سرخپوست ها پیش از این انجام داده اند و اسپانیایی ها فقط آن ها را به خاطر گناهانشان تنبیه کرده اند. علاقه ی کشیشان به همراهی با کاشفان و فتح سرزمین های تازه به جایی رسید که گاه، خود آن ها نقش کاشفان را پیدا می کردند و به اکتشاف در مناطق ناشناخته مشغول می شدند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
با سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی کانال کتابنوشان🍀 ✅️کارتون پوکوهانتس رو دیدین؟ دوست دارید بدونید پوکوهانتس کی بود و چه ماجرایی داشت؟ ✅️تا حالا ساندویچ خوردین؟! میدونید چرا به ساندویچ میگن ساندویچ؟!! ✅️ریشه ی پیدایش بانک و علت نامگذاریش به بانک چی بود؟ ✅️شرکت های سهامی و بورس چطور ایجاد شدند؟ 🔼◀️پاسخ این سوالات و خیلی از نکات تاریخی مفید رو تو کتاب تاریخ استعمار به صورت ساده و کوتاه دریافت میکنید.📚 با کانال کتابنوشان همراه باشید 🍀 ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام خدمت همراهان بزرگوار این ماه ۶ نسخه از کتاب ارزشمند " مسافر سرزمین آفتاب" تقدیم شما بزرگواران میشه. ✅️هر عزیزی که تمایل داره این کتاب رو از کانال کتابنوشان هدیه بگیره، لطفا به پیوی بنده پیام درخواست بده. ✅️موضوع کتاب خاطرات خانم کونیکو یامامورا (صبا بابایی) تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس هست. این کتاب مورد تقدیر رهبری عزیز هم قرار گرفته. ✅️این کتاب ها با کمک دوستان خیّر تهیه شده و به عنوان نذر فرهنگی به شخص شما هدیه میشه. ولی ممنون میشیم بعد خوندن، کتاب رو به دست چند نفر دیگه هم برسونید تا مطالعه کنند یا براشون معرفی کنید. ✅️ تا ساعت ۵ عصر فردا فرصت درخواست دارید. کتاب رو از بین متقاضیان به ۶ نفر تقدیم میکنیم. ❗️هزینه پست کتاب مبلغ ۱۸ تومان هست و برعهده ی گیرنده کتاب هست. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشی از کتاب تاریخ استعمار جلد ۴، صلیب خونین داستان پوکوهانتس🛖🏜⛰️ انگلیسی ها هنگام تصرفات سرزمین ها گاها با مقاومت قبایل مواجه میشدند. به عنوان مثال در ویرجینیا با مقاومت سرخپوستان قبلیه پوهاتان روبرو شدند. مردان جنگی پوهاتان توانستند با کمین در وسط جنگل مردان انگلیسی را محاصره و خلع سلاح کنند. مردان قبیله معتقد بودند که انگلیسی ها باید کشته شوند. رئیس پوهاتان دختر دلبندی داشت بنام موتاکا که بمعنی پرنده سفید بود. این دختر نوجوان انقدر مورد علاقه ی پدرش بود که به او لقب " پوکوهانتس" یعنی دخترلوس داده بودند. پوکوهانتس دلش برای انگلیسی ها سوخت و از پدرش خواهش کرد از کشتن انگلیسی ها صرف نظر کند و آن ها را آزاد کند. رئیس پوهاتان نمیتوانست روی حرف دخترش حرفی بزند، به همین دلیل با آزادی انگلیسی ها موافقت کرد به شرط آن که انگلیسی ها دیگر به ویرجینیا مهاجرت نکنند. پوکوهانتس از پدرش خواهش کرد انگلیسی ها قبل از حرکت، غذای خوبی بخورند و نوشیدنی های سرخپوست ها را هم امتحان کنند. این خواهش دختر هم براورده شد. انگلیس ها آزاد شدند ولی هنوز چشمشان به تفنگ هایی بود که سرخ پوست ها از آن ها غنیمت گرفته بودند‌. انگلیسی ها به شرط رئیس پوهاتان برای آزادی توجهی نکردند و مهاجرت به ویرجینیا ادامه پیدا کرد. انگلیسی ها از علاقه رئیس پوهاتان به دخترش استفاده کرده و پوکوهانتس را گروگان گرفتند. سپس به رئیس پوهاتان پیام فرستادند که تفنگ ها را با دخترش مبادله کند. رئیس پوهاتان حاضر نبود چنین کاری کند و از طرفی فکر می کرد انگلیسی ها به خاطر محبتی که پوکوهانتس در حقشان کرده بود و آن ها را از مرگ نجات داده بود، بالاخره آزادش می کنند. انگلیسی ها چنین قصدی نداشتند و وقتی سرسختی پدر پوکوهانتس را دیدندنقشه ی جدیدی کشیدند. پوکوهانتس را مسیحی کردند و به او زبان انگلیسی آموختند و با لباس زنان انگلیسی او را پیش جیمیز اول، پادشاه انگلستان بردند و به عنوان نمونه زن سرخپوستی معرفی کردند که در سایه تلاشهایشان متمدن و مسیحی شده! لذا درخواست وام کلانی برای فتح سرزمین های ویرجینیا و کاشت تنباکو دادند. پوکوهانتس ۱۷ ساله شده بود و پس از مسیحی شدن نام " ربه کا" را برایش انتخاب کردند. در رسوم سرخپوست ها وقتی شاهزاده خانمی ازدواج میکرد، حتی اگر ربوده می شد، زمین هایش به شوهر او تعلق می گرفت. یکی از انگلیسی های گروه به نام " جان رالف" با پوکوهانتس ازدواج کرد تا یک روز زمین های او را به چنگ آورد. پوکوهانتس در دیدار با پادشاه متوجه شد او لباس هایش را عوض نمی کند، حمام نمیرود و غذایش را با صدای بلند می جود. او حتی نمی توانست لندن را با دشت های وسیع ویرجینیا مقایسه کند. دود غلیظی که از سوختن زغال سنگ در کوره ی کارخانه ها به آسمان می رفت ابری را به رنگ زرد تیره بالای شهر ساخته بود که اجازه نمی داد نور خورشید به زمین برسد. کوچه ها و خیابان های شهر پر از فضولات حیوانی و انسانی بود. رودخانه ای هم که از وسط شهر می گذشت پر از زباله بود. پوکوهانتس که در دشت های سرسبز و پاک ویرجینیا بزرگ شده بود به سرعت در لندن بیمار شد و پس از مدتی از دنیا رفت. جان رالف، پوکوهانتس را در کلیسا به خاک سپرد و خیلی زود راهی آمریکا شد تا به آرزوی دیرینش برسد، او اکنون زمین های پوکوهانتس را در اختیار داشت و با پولی که از پادشاه گرفته بود می توانست این زمین ها را به مزارع بزرگ تنباکو تبدیل کند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝برشی از کتاب تاریخ استعمار جلد ۶ فاخته ها لانه ندارند ✅️ تاریخچه ی پیدایش بانک🏦🏦 با گسترش برده داری و سرازیر شدن طلاها و نقره های قاره ی آفریقا و آمریکای جنوبی به اروپا، این کشورها به مرکز ثروت تبدیل شدند. ونیز ثروتمند ترین شهر اروپا شده بود. اما همه ی ثروتمندان ونیز، بازرگان و دریانورد نبودند. گروهی از آن ها افرادی بودند که با به دست آوردن پول از سفر های دریایی دست کشیده و خود را از خطاهای آن آسوده کرده بودند. آن ها به تاجرانی که از بقیه کشورهای اروپایی به ونیز می آمدند" پول" قرض می دادند و پس از مدتی پول بیشتری را از آن ها پس می‌گرفتند، کاری که روحانیون مسیحی هم آن را حرام می دانستند. این افراد روی نیمکت هایی به نام " بانکی " می نشستند و به معامله با تجار مشغول می شدند‌. سال ها بعد تجارت پول که در بین ونیزی ها رواج داشت در بقیه ی کشورهای اروپایی هم رایج شد. آن ها از نیمکت های ونیزی یا بانکی الگو برداری کردند و موسسه هایی بنام بانک شکل گرفت. ✅️ تاریخچه ی شرکت سهامی🏢🏣 هلندی ها دریانوردان خوبی بودند و به دنبال پرتغالی‌ها به هندوستان و جزیره های جنوب شرقی آسیا رسیدند. کشتی های هلندی در آسیا انبارهایشان را از ادویه پر می کردند و راهی کشورشان می شدند. اما دزدهای دریایی همیشه در کمین بودند. به همین خاطر کشتی ها به صورت گروهی حرکت می کردند. طوفان های اقیانوس هم قابل پیش‌بینی نبودند و ممکن بود تمام هستی یک تاجر را به باد دهند. در سال ۱۵۹۸ میلادی از ۲۲ کشتی که از هلند به سمت هند رفتند، فقط ده کشتی بازگشتند. این سفرها طولانی و خطرناک بودند و اگر کشتی ها بازنمیگشتند ممکن بود تاجری که آن ها را به راه انداخته بود تمام سرمایه خود را از دست بدهد. هلندی ها به فکر چاره افتادند. راه حل بازرگانان هلندی این بود که پول‌هایشان را روی هم بگذارند و کشتی‌های زیادتری را به راه بندازند. هر یک از کشتی ها به هیچ یک از تاجرها متعلق نبود، بلکه هرکدام سهمی در آن داشتند. هلندی ها به نوآوری بسیار جالبی دست زده بودند. آن ها "شرکت سهامی" را اختراع کرده بودند. ✅️ تاریخچه بورس🏤 شرکت سهامی هلند با سهامداران قرار گذاشته بود تا ده سال، سرمایه هایشان را از شرکت پس نگیرند و هر سال فقط سود دریافت کنند. اما کسی که به پولش احتیاج داشت و می خواست از تجارت با هند شرقی کنار بکشد باید چه کار می کرد؟ یکی از سهامداران به نام آقای " فان دِر بورس" راه حلی را پیشنهاد کرد، سهامداری که می خواهد از شرکت جدا شود باید سهامش را به فرد دیگری بفروشد. به این ترتیب هم این فرد به پولش می رسد و هم سرمایه ی شرکت دست نخورده باقی می ماند. پیشنهاد آقای بورس برای مردم جالب بود و خانه ی بزرگ او به سرعت به مرکز خرید و فروش سهام شرکت تبدیل شد. بدین ترتیب پس از شرکت های سهامی، بورس هم به دست هلندی ها راه اندازی شد. ✅️ آقای ساندویچ 🌯🌮 پول و طلاهای زیادی که به اروپا می رسید، فساد زیادی را بین اروپایی ها رواج داده بود. مردم برای پول بیشتر به قمارخانه ها می رفتند. " جان مونتاگ" که لقب خانوادگی‌اش " ارل ساندویچ " بود، در سال هایی که فرمانده نیروی دریایی انگلیس بود، افراد بسیاری را با گرفتن رشوه به ریاست بخش های مختلف نیروی دریایی منصوب می کرد. او به این پولها نياز داشت چون به قمار معتاد شده بود و باید پول هایی را که می باخت از جایی به دست می آورد. ارل ساندویچ طوری به میز بازی وابسته شده بود که حتی فرصت غذاخوردن نداشت و دستور می داد غذایش را طوری آماده کنند که در کنار میز بازی هم آن را بخورد. این غذای آماده بعدها به نام او مشهور شد و ساندویچ نام گرفت! ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشی از کتاب تاریخ استعمار جلد ۶ فاخته ها لانه ندارند " مایر آمشل" یک نوجوان یهودی بود که پدر و مادرش را در یازده سالگی از دست داده بود و چون بزرگ ترین فرزند خانواده بود رئیس خانه شده بود. آن ها در شهر فرانکفورت آلمان زندگی می کردند. در قرن هجدهم خانه های فرانکفورت شماره نداشتند و هر خانه با علامتی که روی سردر آن نصب شده بود شناخته می شد. این یهودی نیز به خاندان سپر سرخ یا روچیلد معروف شدند. مایر آمشل تلاش کرد شغل پدر را ادامه دهد. در آن سال ها سرزمین آلمان به چند منطقه تقسیم شده بود که هر کدام حکومت جداگانه ای داشتند. این حکومت ها پول ویژه خود را داشتند‌ و افرادي که بین این مناطق سفر می کردند باید دائم پول‌های خود را عوض می کردند. مایر هم مثل پدرش از همین راه چرخ خانواده را می چرخاند؛ او پول‌های این مسافران را عوض می کرد و از تفاوت ارزش آن ها سود می برد. مایر نوجوان سرگرمی مخصوص خودش را داشت‌. او سکه های قدیمی و کمیاب را جمع‌آوری می کرد و شهرتش در فرانکفورت پیچید و به گوش شاهزاده ویلیام، پسر حکمران فرانکفورت هم رسید. شاهزاده ویلیام نیز به گردآوری سکه های قدیمی علاقه داشت و خیلی زود به مایر پیغام فرستاد و او را به قصرش دعوت کرد. مایر به شاهزاده قول داد سکه های کم یابی که پیدا می کند را به او بفرستد و دوستی بینشان محکم شد و هنگامی که مایر ۲۰ ساله شد لقب " کارگزار سلطنتی" را از شاهزاده دریافت کرد. هنگامی که ویلیام جانشین پدرش شد، مایر را بیش از گذشته در کارهای دربار دخالت داد و همین کارها درآمد مایر را بالا برد. در سال ۱۷۹۵ ارتش فرانسه، هلند را تصرف کرد. در نتیجه آمستردام، پایتخت هلند، که مرکز مالی اروپا بود اهمیت خود را از دست داد و همه ی سرمایه ها به فرانکفورت سرازیر شد. ویلیام حاکم فرانکفورت و مایر آمشل روچیلد، بیشترین سود را از این موقعیت بردند. ویلیام به بزرگترين بانک دار اروپا تبدیل شد و مایر باز ثروتش را افزایش داد. مایر صاحب ۵ پسر شده بود که هر کدام از آن ها را به یکی از شهرهای اروپا فرستاده بود. ناتان در لندن، آمشل در فرانکفورت، جیمز در پاریس، کارن در آمستردام و سلیمان در هر جایی که پدرش تشخیص می داد، مقیم شده بودند. وضعیت بازار و قیمت کالاها را در این شهرها به یکدیگر اطلاع می دادند و در بازار بورس این شهرها معامله می کردند. مایر آمشل هميشه به پسرانش می گفت:" اگر نمیتوانید محبوب باشید کاری کنید از شما بترسند." پنج برادر در ۵ نقطه اروپا نشسته بودند و جنگ های ناپلئون را زیر نظر داشتند. این جنگ ها قیمت سهام یا طلا را در یک منطقه پایین می آورد و در منطقه ای دیگر بالا می برد. برادران روچیلد این تغییرات را به هم اطلاع می دادند و با فروش سهام یا طلا از بازاری که جنگ ایجاد کرده بود سود می بردند. پ.ن: یک ضرب المثل قدیمی: جنگ ها موسم برداشت یهویان هستند! ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم 🍀 📝 برشی از کتاب تاریخ استعمار جلد هشتم، به دنبال کادی پیش نوشت: لطفا این پست رو برای عزیزانی که معتقدند " دین من انسانیت است" بفرستید تا بدونن ریشه ی این حرف و تفکر چیه و کجاست! پس از این که انگلستان بیشتر مناطق هند را تصرف کرد، چشمش به رود سند و اطراف آن بود و دنبال بهانه ای بود تا ساحل نشینان سند را هم به تصرف خود درآورد. خبر ستمگری انگلیسی ها خصوصا مالیات های سنگینی که از کشاورزان می گرفتند، به گوش ساکنان اطراف رود سند هم رسیده بود. سندی ها اکنون می دیدند که سروکله ی یک مرد انگلیسی در سرزمین سند هم پیدا شده بود. مردی که تلاش میکند سرحرف را با مردم باز کند و گاهی با داروهای اندکی که همراه دارد، به درمان بیماری های آن ها مشغول شود. مرد انگلیسی که خودش را " چارلز ناپیر" معرفی می کرد، از رفتار هموطنانش در هند شرمگین بود. او تلاش می کرد به سندی ها بفهماند که همه ی انگلیسی ها بد نیستند، بسیاری از مردم انگلیس با اشغال هند مخالف اند و از شنیدن اخبار ظلم کمپانی هند شرقی به هندی ها خشمگین می شوند. مهربانی و انسان دوستی چارلز ناپیر به تدریج مردم سند را تحت تاثیر قرار داد. ناپیر با مردم درددل می کرد و پای حرف های آن ها می نشست. ناپیر از بهره کشی های کمپانی هند شرقی با سرافکندگی صحبت می کرد و تاکید می کرد که یک روز مردم هند باید قیام کنند و از زیر بار ظلم انگلیسی ها رها شوند. اعتماد مردم سند روز به روز به ناپیر بیشتر می شد. ناپیر رهبران و بزرگان سند را تشویق می کرد تا علیه انگلستان متحد شوند و مردم را به قیام وادار کنند. او به کسانی که از آمادگی او برای جنگ با هموطنانش تعجب می کردند می گفت:" وطن من همه ی جهان است نه انگلستان. مذهب من انسانیت است نه مسیحیت." بالاخره مردم سند برای مبارزه علیه انگلیس آماده شدند. آن ها باید به انگلیسی ها در سرزمین های همسایه ی سند حمله می کردند. حمله ی سندی ها با پاسخ سخت‌تری از سوی انگلیسی ها همراه شد. سربازان انگلیسی با کمک آتش شدید توپخانه سندی ها را عقب راندند و وارد سرزمین آن ها شدند و اعلام کردند باید سرزمین سند را اشغال کنند تا تهدید های سندی ها برای همیشه به پایان برسد. سندی ها از این بهانه جویی انگلیسی ها برای تسخیر سرزمینشان تعجب نکردند ، چیزی که آن ها را بسیار شگفت زده کرده بود شخصی بود که فرماندهی انگلیسی ها را برعهده داشت‌. سرگرد چارلز ناپیر! دولت انگلستان پس از تصرف سواحل سند لقب "سِر" را به چارلز ناپیر اهدا کرد و ۸۰۰ هزار روپیه از ثروت این منطقه را به او پاداش داد. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم 🍀 📝 برشی از کتاب تاریخ استعمار جلد ۸ به دنبال کادی انگلیسی ها بیش از پنجاه نوع مالیات و عوارض مختلف از کشاورزان هندی می گرفتند. آن ها زمین های هر ایالت را به کشاورزان اجاره می دادند و مهم ترین مالیاتی که از آن ها می گرفتند " نذرانه" نام داشت. نذرانه پول زیادی بود که هر کشاورز در آغاز کار باید به انگلیسی ها پرداخت می کرد. انگلیسی ها کشاورزانی را که نمی توانستند مالیاتشان را بدهند ، در قفس های فلزی می انداختند و این قفس ها را زیر آفتاب سوزان هندوستان می گذاشتند. بقیه ی کشاورزانی که شاهد زجر و مرگ هموطنان خود بودند، سعی می کردند از هر راهی که ممکن بود، مالیات انگلیسی ها را بدهند. آن ها حتی بچه های خود را می فروختند تا از عهده اجاره و مالیات زمین برآیند. بسیاری از کشاورزان که تحمل این وضع برایشان غیر ممکن بود، زمین و روستای خود را رها می کردند و می گریختند. بیش از یک سوم جمعیت هند پس از مدتی از روستاهای خود فرار کردند و به مردمی آواره و گرسنه تبدیل شدند. بسیاری از این آواره ها به شهرهایی می رفتند که انگلیسی ها کارخانه هایی را در آن جا تاسیس کرده بودند. دستمزد اندک و ساعت های طولاني کار، مخصوصا در کارخانه نساجی باعث می شد این کارگران با کمترین غذا و وسایل زندگی روزگار خود را بگذرانند. بعضی از آواره های هندی هم در معادنی که انگلیسی ها اداره می کردند به کار مشغول می شدند. معدن هایی که زنان هندی هر روز به عمق زمین فرو می رفتند. این زن ها بچه های خود را با خوراندن تریاک به خواب های عمیق و طولانی فرو می بردند تا با خیالی آسوده تر راهی معدن شوند. انگلیسی ها در بیشتر سال هایی که هند را در تصرف داشتند، مشغول جنگ با رقیبانشان در اروپا و آمریکا بودند به همین علت معتقد بودند هندی ها باید تمام این شرایط سخت را به نام وضعیت جنگی تحمل کنند؛ جنگ هایی که هیچ ارتباطی به هندی ها نداشتند. کمپانی هند شرقی، از سربازان هندی فقط در جنگ های داخلی هندوستان استفاده نمی کرد. این سربازان برای کشورگشایی های کمپانی در خارج از هند، راهی سرزمین هایی مانند برمه یا چین هم می شدند. رودر رو شدن این سربازان با مردم این کشورها باعث می‌شد مردم آن ها از هندی ها متنفر شوند. تنفری که خشنودی و رضایت انگلیسی ها را به دنبال داشت، چون مایل نبودند مردم مناطقی که تحت اشغال آن ها بودند روزی با هم متحد شوند. دولت انگلستان برای هیچ یک از این جنگ ها حتی یک سکه هم نپرداخت! و همگی از جیب مردم هند تامین شد. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ دوم از کتاب تاریخ استعمار جلد ۵ در سال ۱۸۳۰ میلادی " آندرو جکسون " رئیس جمهور آمریکا، قانون جدیدی را در کنگره به تصویب رساند؛ همه ی سرخپوست ها باید به شرق رودخانه ی "می سی سی پی" مهاجرت می کردند. آنجا قانونی که اندرو جکسون به تصویب رسانده بود باید به تدریج به اجرا درمی آمد و قبیله های مختلف سرخپوست با امضای قرارداد و یا به زور به آن سوی می سی سی پی کوچ می کردند. اما دولت درباره ی انتقال یک قبیله عجله داشت: چیروکی ها. این سرخپوست ها ساکن جنوب آمریکا بودند و در سرزمین های آن ها طلا کشف شده بود. پس خیلی زود باید به راه می افتادند. رئیس جمهور فوراً به " ژنرال وینفیلد" اسکات دستور داد به منطقه ی چروکی ها برود و آن ها را وادار کند که چادرهایشان را جمع کنند و به سمت غرب راه بیفتند. اسکات با پنج هنگ سرباز و چهارهزار سفید پوست داوطلب به سراغ چیروکی ها رفت. زمستان بود و هوا کاملاً سرد. اما اسکات باید دستور رئیس جمهور را اجرا می کرد؛ سرخپوست ها اجازه نداشتند منتظر بهار بمانند. اسکات سرخپوست ها را جمع کرد تا دستور رئیس جمهور را به آن ها اطلاع دهد. "رئیس جمهور ایلات متحده مرا با یک ارتش قوی اعزام کرد تا شما را مجبور کنم برای زندگی در رفاه کامل به آن سوی رود می سی سی پی بروید. قرص کامل ماه در حال کوچک شدن است و قبل از اینکه قرص ماه دیگری به پایان برسد، باید همه به سمت غرب حرکت کرده باشید." ادامه در پست بعدی... . ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب تاریخ استعمار جلد۶ سرمایه داران برای پیشرفت بیشتر مایل بودند همه مردم یا در کشتزارها و چراگاه ها به کار مشغول باشند و یا در کارخانه ها. حکومت هم که به پول این ثروتمندان نیاز داشت به جان افراد بیکار و ولگرد افتاد. «قانون مجازات ولگردان» که در انگلستان تصویب شده بود، تأکید می‌کرد که اگر شخص تندرستی به ولگردی مشغول شد، پلیس او را دستگیر خواهد کرد و روی سینه اش به شکل حرفV داغی زده خواهد شد. این شخص ولگرد به یکی از اهالی محل سپرده خواهد شد تا به مدت دو سال برای او بردگی کند و تنها آب ، نان و آشغال گوشت بخورد.اگر پس از این مدت باز هم ولگردی می کرد.روی پیشانی اش با حرف S داغ زده می شد و برای همه عمر به بردگی محکوم می شد. در قانون دیگری حکم شده بود که افراد بیکار را پشت ارابه ها ببندند و به آن ها تازیانه بزنند و بعد حلقه های آهنین و سنگینی را روی گردن‌هاشان بیندازند. قانون دیگری که علیه گداها تصویب شده بود، آن ها را به سوزاندن و سوراخ کردن گوش راستشان تهدید می‌کرد و اگر باز هم گدایی می کردند، اعدام می شدند. تمام این قوانین برای بیشتر شدن تعداد کارگران و پایین ماندن میزان دستمزدها تصویب می شد. در فرانسه کسانی که شغلی نداشتند باید بین اخراج از کشور و پاروزنی یکی را انتخاب می کردند. حکومت هلند و فرانسه برای یافتن افرادی که کار پاروزنی در کشتی‌ها را انجام می دادند «سازمان شکار ولگردان» را تأسیس کردند. آنها حتی دادگاه ها را مجبور می کردند تا برای جرم های کوچک هم مجازات پاروزنی را تعیین کنند.کارخانه‌دارها حتی کودکان را به کار در کنار دستگاه های عظیم وا می داشتند. در بلژیک صنعت توربافی کاملاً در دست بچه ها بود و استخدام دخترانی که بیش از دوازده سال سن داشتند در این صنعت ممنوع بود.کودکان دستورهای کارفرمای خود را به آسانی قبول می کردند. یک سوم تا یک ششم بزرگ‌ترها حقوق می گرفتند و حتی گاهی غذای ناچیزی که در کارخانه ها می خوردند دستمزدشان محسوب می شد. در انگلستان بسیاری از سازمان های خیریه که برای حمایت از کودکان ساخته شده بودند این بچه ها را به کارخانه داران می فروختند. کارخانه های «لانکشایر» پر بود از چنین کودکانی، رئیسان این سازمان های خیریه به بچه ها می گفتند مردان و زنانی مهربان در کارخانه انتظارشان را می کشند. به آنها گوشت بریان و مسقطی آلو می دهند. آن ها را بر اسب های خودشان سوار خواهند کرد و به آنها ساعت های طلایی و پول خواهند داد. در «بیرمنگام» بچه‌های هفت ساله وارد کارخانه می شدند؛ اما در شمال و جنوب غربی انگلیس کودکان پنج ساله و حتی چهار ساله هم در کنار دستگاه های ریسندگی به کار گرفته می شدند. هنگامی که در سال ۱۷۹۶ میلادی کارخانه‌دارها به دولت اعلام کردند که نمی‌توانند مالیات های جدید را بپردازند دولت انگلستان پاسخ داد:«کودکان را به کار گیرید تا هزینه هایتان کاهش یابد.» کار بچه ها در کارخانه ها ۱۲ تا ۱۸ ساعت طول می‌کشید. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام بر دوستان و همراهان عزیز کتابنوشان🍃 اولین روز هفته رو پر انرژی میریم سراغ یک کتاب تاریخی📜 بله! رسیدیم به معرفی کتاب هفتادو سومین کتاب کتابنوشان، جلد هفتم از مجموعه ۱۵ جلدی سرگذشت استعمار. این جلد مربوط به جنگ ایران و هندوستان هست. برش های این هفته رو از دست ندین که با زاویه‌ی جدیدی حمله نادر و تضعیف هندوستان رو خواهید دید. شاید اگر نادر به هندوستان حمله نمی‌کرد، انگلیس استعمارگر نمیتونست کل داشته های هندوستان رو به تاراج ببره. عکس: تاج ملکه انگلیس هست که الماس کوه نور در وسطش دیده میشه ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب تاریخ استعمار جلد۷ چند روز پس از ضیافت، به نادر خبر دادند یکی از همسران محمدشاه‌گورکانی می‌خواهد پنهانی با او صحبت کند. نادر در یکی از اتاق‌های قصر به انتظار این زن نشست. زن که صورت خود را پوشانده‌بود به اتاق آمد و به نادر گفت که می‌خواهد رازی را برای او آشکار کند. محمدشاه مدت‌ها بود که به این زن بی‌توجه بود و او قصد داشت با فاش‌کردن این راز از او انتقام بگیرد "در خزانه دهلی الماس بسیار بزرگ و بی‌نظیری وجود داشت که شاه آن را از خزانه خارج کرد تا به دست ایرانی‌ها نیفتد، او این الماس را در چین‌های دستار بزرگش پنهان کرده‌است." نادر هنگامی که قصد داشت به ایران بازگردد، دستور داد میهمانی بزرگی در کاخ محمدشاه برگزار شود. در این میهمانی حدود یکصد نفر از بزرگان و شخصیت‌های برجسته هند حضور داشتند. نادر شمشیری را که دسته و غلاف آن با سنگ‌های قیمتی تزئین شده بود، به کمر محمدشاه بست و دستور داد سکه‌هایی را با نام او ضرب کنند، او با این کار امپراتوری هند را به محمدشاه بازپس داد. سپس هدایایی را به بزرگان هندی تقدیم کرد. در پایان مراسم، نادر از محمدشاه خواست تا مطابق یک رسم قدیمی به نشانه دوستی دستارهایشان را باهم عوض کنند. محمدشاه چاره‌ای جز اطاعت نداشت؛ دستارش را به نادر داد و دستار نادر را بر سر گذاشت. نادرشاه با اشاره دست پایان مراسم را اعلام کرد و با شتاب به اتاقش برگشت، دستار محمدشاه را از سر برداشت و با احتیاط شروع به بازکردن آن کرد. چند لحظه بعد درخشش الماس درشتی از میان پارچه بلند دستار چشم‌هایش را خیره کرد... کوه نور دوباره به ایران بازگشته بود... . ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ دوم از کتاب تاریخ استعمار جلد۷ نادرشاه با خالی کردن خزانه هند به ایران بازگشت. او نمی‌دانست با بیرون کشیدن این ثروت هنگفت از هند و زخمی‌کاری که بر تن ارتش هند زده‌بود چه خدمتی به اروپایی‌هایی کرده است که به دنبال تصرف هند و نفوذ در تمام بخش‌های شبه قاره بودند. با حمله نادر، حکومت مرکزی هند بیش از گذشته تضعیف شد و این وضعیت بهترین فرصت برای انگلیس‌ها و فرانسوی‌ها بود تا حاکمان محلی را که دیگر از پشتیبانی امپراتوری قوی برخوردار نبودند، بترسانند و آن‌ها را زیر نفوذ خود بکشند. اما ثروتی که نادر به ایران آورد، نه برای او خوشبختی آورد و نه برای مردم ایران. نادر پس از آنکه به پسرش شک‌کرد که در توطئه‌ای برای قتل او شرکت کرده، او را زندانی و کور کرد. اما کوری فرزندنش او را به شدت افسرده و ناامید کرده‌بود. تندخویی‌اش هرروز بیشتر می‌شد و برای آنکه خشمش را به مردم نشان دهد بار مالیات‌ها را روزبه‌روز سنگین‌تر می‌کرد. رفتار بی‌رحمانه نادر و بهانه جویی‌های او برای کشتار مردم و حتی سران سپاهش، سرداران ایرانی او را به تنگ آورد و سرانجام گروهی از این فرماندهان تصمیم گرفتند او را در اردوگاهی که نزدیک شهر قوچان برپاکرده‌بود، از پا درآورند. جاسوسان نادر، جزییات توطئه را به او خبر دادند و نادر که از فرماندهی فرماندهان هموطنش ناامید بود یکی از جوانان افغانی را که فرماندهی سربازان افغان را در سپاه او بر عهده داشت احضار کرد. این جوان بیست و سه ساله، احمد نام داشت و همان نوجوانی بود که هشت سال پیش از این در قندهار به سپاه نادر پیوسته بود. نادر از احمد خان خواست تا صبح فردا تمام سربازان ایرانی ارتش او را به بند بکشد‌. شجاعت این جوان از مدت‌ها پیش توجه و علاقه او را جلب کرده‌بود. اما توطئه‌گران برخلاف نقشه‌ای که طراحی کرده‌بودند منتظر صبح نشدند، شبانه به چادر نادر ریختند و سر او را از بدنش جدا کردند. زنی افغانی که از خدمتکاران نادر بود؛ خبر این واقعه را به احمدخان رساند. احمدخان به سرعت خودش را به چادر نادر رساند. قاتلان شاه که مایل بودند خبر مرگ‌ او در اردو پخش نشود، بی سروصدا چادر را ترک کرده بودند؛ آن‌ها تصمیم داشتند سرنادر را برای علیقلی میرزا، برادرزاده و جانشین نادر که در این توطئه با آن‌ها همدست بود، ارسال کنند. احمدخان وارد چادر شد. مهر سلطنتی را از انگشت جنازه بی‌سر بیرون آورد، بعد به طرف صندوقچه‌ی کوچکی که همیشه همراه نادر بود رفت و آن را برداشت؛ کوه نور و تعداد دیگری از جواهرات برجسته هند در این صندوقچه بود. احمدخان به طرف چادرهای سربازانش برگشت و ساعتی بعد همراه آن‌ها، به سوی افغانستان شروع به تاختن کرد. این واقعه در ۲۰ ژوئن۱۷۴۷ روی داد. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام کتابنوشانی‌های کتاب‌خوان🌱 ان شالله عزاداریهاتون قبول باشه امروز میریم سراغ ادامه‌ی داستان نادرشاه و تاثیر جنگ کَرنال در قدرتمند شدن انگلیس رو با هم بخونیم. به نظرتون درویش صابر واقعا پیش‌گو بود یا مامور کسی؟! پست امروز رو بخونید و حدس‌تون در مورد درویش مرموز رو برامون بفرستید. @OFOGRAMIYAN ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ سوم از کتاب تاریخ استعمار جلد۷ پس از مرگ‌نادرشاه، افغان‌ها به فکر استقلال از ایران افتادند. آن‌ها به دنبال کسی بودند که قبیله‌ها را متحد کند و کشوری نیرومند بسازد. در شورایی که از بزرگان افغانستانی تشکیل شد نگاه‌ها به سوی سردار جوانی چرخید که لیاقت و شجاعت خود را در سپاه نادر ثابت کرده‌بود و با گرانبهاترین جواهر جهان به سرزمینش بازگشته‌بود. شورای قبایل احمدخان را به عنوان پادشاه افغانستان انتخاب کرد. پس از این، احمدشاه در حالی‌ که الماس کوه نور را روی لباسش نصب می‌کرد به ادره امور کشورش می‌پرداخت. اما چیزی از پادشاهی‌اش نگذشته بود که پای درویش مرموزی به دربار او باز شد. درویشی که از او می‌خواست به هند حمله کند. این درویش صابرشاه نام داشت و به پیشگویی‌های عجیب مشهور بود. درویش صابرشاه، به احمدشاه؛ لقب دُر افغان‌ها را داده بود و او را احمدشاه دُرانی خطاب می‌کرد‌. او پیروزی بزرگی را برای حمله احمدشاه به هند پیش‌بینی می‌کرد؛ فتحی عظیم با غنیمت‌های فراوان. احمدشاه می‌دانست امپراتور گورکانی پس از حمله نادر، دوباره خزانه‌اش را با الماس‌های جنوب هند پر کرده‌است و از سویی هنوز در ضعف و ناتوانی به سر می‌برد و توان رویارویی با سپاه او را ندارد. حمله او به هند همان حادثه‌ای بود که انگلیسی‌ها در انتظار آن بودند. آن‌ها از پادشاهی نیرومند مانند اورنگ زیب زخم‌های فراوانی خورده‌بودند و امیدوار بودند که امپراتوری گورکانی هیچ‌گاه به آن روزهای قدرت و اقتدار بازنگردد. پس از ضربه نادر، امپراتور باید زخم دیگری برمی‌داشت تا نتواند روی پاهایش بایستد؛ آیا درویشِ مرموز با ماموریتی ویژه به دیدار احمدشاه دُرانی رفته بود؟ ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32