جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝برشِ دوم از کتاب الماس سیاه
سوار ماشین شدم. یکی از همان زن هایی که لگن داشت، تا متوجه ما شد، فرز بساطش را جمع کرد و جلو آمد و بی مقدمه به فاطمه گفت:«بفرما مادام، کپسول ویتامین. تازه است مال همین امروز.»
داخل لگن موجودات سفیدی حرکت می کردند. کمی که دقت کردیم، حال فاطمه دگرگون شد، قیافه اش در هم رفت و من متعجب خندیدم.
داخل تشت پر بود از کرمهای تپل و چاقی که در هم می لولیدند و زیر و رو می شدند. زن فروشنده بسیار سریع و ماهرانه یکی از آنها را گرفت و سرش را مثل درِ نوشابه کند و بلافاصله محتویات درونی اش را هورت سر کشید.
با دست اشاره کردم نمی خواهیم و او انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، برگشت پیش همکارانش و ما با حالی نه چندان تعریفی، با کمک جوانکی که پانصد فرانک گرفته بود، سعی کردیم از ازدحام بازار زیگیدا فرار کنیم.
تا به خانه رسیدیم، به فاطمه سادات گفتم اولین قرص را بخور. چند قاچ پاپایا هم که شبیه خربزه بود آماده کردم. فاطمه داروها را خورد و استراحت کرد.
زهرا را بغل گرفته بودم و سعی می کردم او را مشغول کنم تا مادرش استراحت کند، اما بچه مادری بود و مادرش را می خواست. روز اول بیماری مالاریا، چون درجهٔ تب بالاست معمولاً به بیمار سخت می گذرد. روز دوم علی القاعده باید تب قطع شود، اما تب فاطمه سادات پایین نمی آمد. داروها را به دقت و سر ساعت می خورد، اما فایده نداشت. بیشترین نگرانی اش دخترمان بود و این که داروها بر کیفیت شیر و تغذیه زهرا اثر بگذارد. روز سوم هم این داستان ادامه پیدا کرد. با دکتر تماس گرفتم و شرح حالی از فاطمه به او گفتم. تعجب کرد و گفت داروها تا امروز باید اثر می کرده و عوارض مالاریا کاملاً برطرف می شده، گفت داروها را یک روز دیگر هم ادامه بدهید. روز بعد هم اتفاقی نیفتاد و دوباره به دکتر مراجعه کردیم و آزمایش گرفت و گفت همان داروها را دوباره تهیه کنید و درمان را تکرار کنید. به همان داروخانه مراجعه کردیم و همان داروها را گرفتیم، اما اثری نداشت و روزهای بسیار سختی را گذراندیم.
تب فاطمه کنترل نمی شد. زهرا گاهی بیقراری می کرد و محمد مهدی بی حوصلگی. در همان چند روز برای برخی امور مرکز مجبور بودم به دانشگاه سرکشی کنم و ساعاتی که بیرون بودم، مدام نگران فاطمه سادات و بچه ها بودم. دفتر بودم که شیخ منیر فاضل، امام جماعت مسجد لبنانی ها، برای احوالپرسی آمد. بعد از گفت و گوهای همیشگی پرسید: «سید، چیزی شده؟ آشفته ای.» موضوع بیماری فاطمه سادات را به او گفتم.
گفت: «چرا پیش دکتر سعاد نرفتید؟ خانم دکتر سعاد پزشک لبنانی حاذق و مورد اعتمادی است و تقریباً همه خانم های لبنانی به ایشان مراجعه می کنند.»
آدرس دکتر را گرفتم و به فاطمه زنگ زدم
و گفتم آماده باش تا برویم پیش دکتری به نام سعاد.
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_هشتم
#الماس_سیاه
#سیدمحمد_ذوالفقاری
#عطیه_کشت_کاران
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
ما در دانشگاه برای تازه مسلمانها مراسمی ترتیب میدادیم تا تشرف به دین جدید برایشان به یاد ماندنی شود.
به نشانه اینکه قرار است دین و آداب جدیدی را بپذیرند، لباس تازهای برتن میکردند و شهادتین میگفتند.
در روز موعود بعد از اینکه "فرناندو" رخت سفید اسلام بر تن کرد، بعد از جاری شدن شهادتین پرسیدم حالا چه اسمی میخواهی برای خودت انتخاب کن؟
نگاهی به ویکتوریا انداخت و گفت هرچه او بگوید. ویکتوریا جملهای گفت که هرگز از ذهنم پاک نمیشود.
با متانت گفت:" در کربلا حضرت عباس کسی بود که از خانواده و دختران امام حسین علیه السلام دفاع میکرد میخواهم فرناندو عباس من باشد و پشت و پناهم."
برشی از کتاب الماس سیاه
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_هشتم
#الماس_سیاه
#سیدمحمد_ذوالفقاری
#عطیه_کشت_کاران
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
یکم بهمن
سالگرد شهادت دانش آموزان گروه سرود قطب راوندی... .
به صلواتی مهمانشون کنیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام دوستان کتابنوشانی 🍃
📚 کتابهای معرفی شدهی دی ماه:
#هیچکس_این_زن_را_نمی_شناسد (داستانی اجتماعی تاریخی و کمی تا قسمت عاشقانه)
#سلیمانی_عزیز۲(خاطرات بزرگ مردِ ایران حاج قاسم)
#بزرگ_شدن_در_سپیدان(جبههی مقاومت و ایستادگی در برابر ظالم، مخصوص نوجوانها)
#تاریخ_استعمار_جلد۸(جلد هشتم از مجموعه ۱۵جلدی سرگذشت استعمار، به مباحث مربوط به هندوستان و بهره کشی انگلیسیها از مردم این کشور ثروتمند و متمدن پرداختهاست.)
◀️ خاطرات کربلای منتشر شده در دی ماه:
از قسمت۳۳ تا ۴۰
#قسمت_سی_و_سوم تا
#قسمت_چهلم
◀️ موکبهای برگزار شده در دی ماه:
#موکب_کتابنوشان۹
#موکب_کتابنوشان۱۰
#موکب_کتابنوشان۱۱
#موکب_کتابنوشان۱۲
#گزارش_دی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝برشِ سوم از کتاب الماس سیاه
عنایات الهی و سرمایههای معنوی را میتوانم موثرترین عامل در پیشبرد اهداف تبلیغی بدانم. این سرمایه های معنوی در سختیها و دشواریهای مادی و معنوی به خوبی خود را نشان میدادند.
روزهای سخت تحریمهای غیرانسانی علیه جمهوری اسلامی، کارهای تبلیغی را نیز به شدت تحت تأثیر قرار داده بود.
برای امور جاری مرکز، با مشکلات بسیاری مواجه بودم. حقوق کارکنان را نمی توانستم طبق برنامه پرداخت کنم و برنامه های جاری مرکز با مانع مواجه شده بود. استرس کارها، طلبکاری ها و مطالباتی که روز به روز انباشته می شد، افزایش پیدا می کرد و آزارم میداد. هر روز با سِیلی از درخواست ها مواجه بودم که نمیتوانستم آنها را پاسخ بدهم. گاهی قرض می گرفتم به امید اینکه فرجی شود، اما متأسفانه باری به بارها اضافه می شد. دراثر فشار و استرس، دو قسمت از موهای سرم ریخت.
در این شرایط فقط عنایت الهی کارگشا بود.
اول صبح روز پنج شنبه، گوشی تلفن را برداشتم تا پیام های واتساپ را چک کنم. بین تمام پیام های آشنا، پیامی از یک شمارهٔ ناآشنا بود «سلام عليكم. امام ذوالفقار انا بد اشوفك. اذا ممكن ارسل لى العنوان.» «عليكم السلام، مین معی؟» «انا نوال.» آدرس را فرستادم. قرار شد ساعت چهار و نیم به مرکز بیاید.
مادام نوال همراه راننده اش با یک تویوتا پرادوی مشکی آمد. محجبه بود و بسیار مبادی آداب. فرانسه را راحت تر از عربی صحبت میکرد. گفت: «امام ذوالفقار، من اینجا هستم تا اگر شما نیازی دارید، کمک کنم.»
_ مادام من شما را نمی شناسم و شناختی هم از حد توانایی شما ندارم، لذا نمی دانم چه کمکی و در چه حد از شما درخواست داشته باشم.
_امام، لطفاً شما نیازی که دارید را بگوئید، إن شاء الله که من بتوانم کمک کنم.
_من برای سال آینده حدود هشتاد دانشجوی جدید خواهم داشت که برای این ها میز و صندلی مناسب ندارم.
_نمونه میز و صندلی را ببینم.
نمونه ای از میز و صندلی های کلاسی را نشان دادم. بلافاصله به شخصی تلفن زد و عکس نمونه را فرستاد. همان جا تلفنی صحبت کرد و درمورد قیمت ساخت میز و صندلی ها توافق کرد. بعد به من گفت: «امام، إن شاء الله هفتهٔ آینده میزها آماده تحویل خواهد بود، دیگر چه چیزی نیاز دارید؟»
_مقداری کتاب درسی نیاز داریم و از آنجا که این کتاب ها در کنگو موجود نیست، مجبوریم آنها را چاپ کنیم. برای چاپ کتابها نیازمند کمک هستم.
_هر مقدار کتاب درسی نیاز دارید، چاپ کنید. من پرداخت می کنم، دیگر چه چیزی نیاز دارید؟
_چند جلد کتاب در دست ترجمه داریم که برای پرداخت حق الزحمهٔ مترجمین با مشکل مواجه شده ام.
_اگر کتاب ها مخاطب عام داشته باشد و افراد بیشتری امکان استفاده از این کتاب ها را داشته باشند، هزینه ترجمه کتاب ها را هم به شما پرداخت می کنم، خیالتان راحت. برای این که از برکات شب جمعه هم استفاده کرده باشم، به نیت اموات و شهدا مبلغی همین الآن به شما می دهم.
باورم نمی شد یک جا این همه مساعدت مالی به سویم آمده باشد. از فرط خوشحالی، ضمن تشکر مدام می گفتم الحمدللّٰه.
پرسید: «دیگر چه چیزی نیاز دارید؟» گفتم: «ما با مشکل فضای آموزشی مواجه هستیم. اگر ممکن است، کمک کنید چند کلاس درس به فضای آموزشی اضافه کنیم. نقشه های ساختمان هم آماده است.»
با آب میوه از مادام پذیرایی کردم.
گفتم: «مادام، سؤالی دارم. این اولین بار است که من و شما یکدیگر را ملاقات می کنیم. انگیزهٔ شما برای این کمک ها چیست؟» مادام نوال که تا آن لحظه فرانسوی صحبت می کرد، به عربی گفت:«سيد، من اهل جنوب لبنان هستم، اهل سرزمین شهدا. دیشب خواب دیدم در حسینه ای هستم. حسینیه مملو از مادران شهدای جنوب بود. سید القائد (رهبری) هم حضور داشتند... .
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_هشتم
#الماس_سیاه
#سیدمحمد_ذوالفقاری
#عطیه_کشت_کاران
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
دیشب با بچه هام رفتیم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها تا تولد امام جواد علیه السلام رو به عمه شون تبریک بگیم.
توی راه جلوی یکی از مغازه ها موکب زده بودن و با شربت و شکلات از رهگذرها پذیرایی میکردن.
به دخترام گفتم شکلات بردارید، اینجا موکبه.
زینب از قبل دو تا شکلات تو جیبش داشت.
دوتا شکلات خودش رو گذاشت پیش شکلات های موکب و یه دونه برداشت.
اون آقای مسئول موکب هم از شریک شدن زینب با ۲ شکلات خودش، خوشش اومد و یه مشت شکلات ریخت تو جیب زینب! ( صنعت واج آرایی ش اتفاقی شد!🙃)
تو ادامهی مسیر چند نفری حین عبور بازم به بچه هام شکلات دادن و زینب هر دفعه متقابلا از شکلاتهای جیبش بهشون میداد و بزرگترها رو ذوق زده میکرد!
حتی تو قسمت بازرسی پیش دستی کرد و به خادم شکلات داد!
خادمایی که همیشه شکلات به بچه ها میدادن الان مقابل بچه هک شده بودن😅
خلاصه صحنه های جالبی بود و شکلات ها عجیب بابرکت شدن!
این آقایون عکس دوم هم ، نزدیک باب الجواد واکسی صلواتی داشتن و اونا هم به بچه ها شکلات دادن و متقابلا شکلات گرفتن!
* فرصت نکردم حدیث یا نکته ای از امام نهم و نور چشم امام رضا جانمون بنویسم،گفتم حداقل این خاطرهی مربوط به امام جواد علیه السلام رو ثبت کنم.
* از طرف کتابنوشانی ها هم زیارت نامه خوندم.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
مرا با خودت ببر
اینم یه کتاب جذاب در مورد زمانهی امام جواد علیه السلام .
پارسال تو کانال این کتاب عاشقانهی مذهبی رو معرفی کردیم.
برش اول رو بالای کانال سنجاق میکنم.
اگر مایل بودین سر بزنید.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
May 11
سلام دوستان و همراهان گرامی کتابنوشان 🍀
رسیدیم به سه شنبههای مهدوی
و سیزدهمین موکب کتابنوشان
روزی که خواستم موکب کتابنوشان رو توی طریق المهدی برپا کنم نه پولی بود نه امکاناتی و نه حتی ایدهی خاصی!
ولی به لطف خدا و با حمایت مالی شما کتابنوشانیهای عزیز فصل پاییز موکب رو بدون وقفه برپا کردیم و از امروز اولین موکب زمستانی کتابنوشان برپا خواهد شد.
ایده های جدید زیادی دارم که حتی میتونیم کتاب نوشان رو بین المللی کنیم ولی الان مشکلم فقط نیروی کمکی ثابت هست!
باور نمیکنید؟! کتابنوشانی که توی سه ماه پاش به خبر استان باز شده، توی یک سال میتونه بین المللی هم بشه. اگر خدا نیرو و نفراتی که میخوام رو برسونه میشه سطح کار رو خیلی بالاتر بود.
بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟
بــا مـن تـنـهـا تـر از سـتـارخـان بـی سـپـاه*
الان حس ستارخان بی سپاه رو دارم! کجا هستند یاران تبریزیم؟!
از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون دیروز رفتم به یکی از ادارات فرهنگی و پشت درهای بسته جلسه تشکیل دادیم!
اگر با درخواستهام موافقت بشه اتفاقات خوبی توی کتابنوشان میفته.
من فعلا چیزی نمیگم و شما رو تو خماری جلسهمون میذارم و در افق محو میشم!
*شاعر: آقای حامد عسکری
#امام_زمان
#موکب_کتابنوشان۱۳
#سهشنبه_های_مهدوی
#حدفاصل_حرم_تا_جمکران
#عمود۸۱
#طریق_المهدی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام بر مهدی و سلام بر زمزمهگران نام مقدسش🌸
روز بارونیتون بخیر کتابنوشانی ها🍀
فکر نکنید بارون میتونه جلوی فعالیت موکب کتابنوشان رو بگیره ها!
ان شالله امروز هم میریم و کتاب ها رو بجای چیدن روی میز، توی دستامون میگیرم و هدیه میدیم به زائران طریق المهدی.
ما بر آن عهد که بستیم هستیم🍃
#امام_زمان
#موکب_کتابنوشان۱۳
#سهشنبه_های_مهدوی
#حدفاصل_حرم_تا_جمکران
#عمود۸۱
#طریق_المهدی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام دوستان عزیز
یواش یواش داریم به روز مرد نزدیک میشیم
چه خبرها؟چه نقشه هایی برای جناب حضرت همسر کشیدین؟!😎
من تصمیم داشتم کتاب شعر "سرمهای" آقای حامد عسکری رو برای خودم بخرم.
به نظرتون خوب نیست این کتابو به عنوان هدیه روز مرد برای همسرم بخرم و هدیه بدم و بعد خودم بخونم؟!
یک تیر و دو نشان!
ما آنچه برای خود میپسندیم رو برای همسرمون هم میپسندیم!😎
شما رو به یکی از غزل های دلنشین و شیرین سرمهای دعوت میکنم:
بـا من بـِرنـو به دوش یـاغی مشروطه خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعدها تاریخ میگوید که چشمانت چهکرد؟
بــا مـن تـنـهـا تـر از سـتـارخـان بـی سـپـاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگـار من شـبـیـه کـتـری چوپان سیاه
هرکسی بعداز تو من را دید گفت از رعدوبرق
کـنـدهی پـیـربـلـوطی سوخت نه یک مشتکاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یـک نـفـر بـایـد زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمـیـزادست و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه
سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند
"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"
*فقط این مصرع:🤦♀️😅
یـک نـفـر بـایـد زلیخا را بیاندازد به چاه
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنام خدا
دیروز هوا بارونی بود و برپایی موکب کتابی معنی نداشت.
چیدن کتاب زیر بارون فقط تداعیگر درس "تصمیم کبری" میتونست باشه و من به راه سومی میاندیشیدم! اگر بارون اجازه چیدن کتابها رو نمیداد، یکی یکی میگرفتمشون دستم و به زائران طریق هدیه میدادم.
با دوستم خانم عابدی و بچه هامون رفتیم سر قرار. مردم با چترهای که روی سرشون گرفته بودن مثل هر هفته توی طریق حضور داشتند. بعضیها هم پلاستیکی روی سرشون کشیده بودن و توی موارد نادری بعضیا خودشون رو نایلون پیچ کرده بودن!
خلاصه بازم ملت اومده بودن و بارون رحمت خدا رو مانعی برای حضور نمیدونستند.
وقتی رسیدیم جلوی عمود ۸۱ متوجه شدیم همسایه بغلی که موکبش مجهز به کانکس و نرده کشی مسقف هست، خالیه!
در واقع خانم جهانتاب و تیمش غایب بودن ( لابد بابت آمادگی برای اعتکاف) و ما رفتیم و موکب این هفته رو تو قسمت سرپوشیده عمود ۸۲ برپا کردیم.
آقاي قاسمی (نشر کتابک) هم تشریف آوردن و چند کیلو شکلات کاکائویی و کتابهایی به مناسبت میلاد امام علی ع برای پذیرایی تو موکب هدیه دادن.کثرالله امثالهم.
وسع ما به خرید شکلات های گرون نمیرسه هنوز! نهایتا تافی میدیم در کنار کتابهامون.
مخاطبای این هفته نسبت به هفتههای قبل، بیشتر بزرگسال بودن و استقبال از کتابها خوب بود.
خلاصه اینکه تمام ۶۰ کتاب این هفته و کتابهای هدیهی آقای قاسمی، به زائران طریق هدیه شد و بساط رو جمع کردیم و برگشتیم.
#موکب_کتابنوشان۱۳
#سهشنبه_های_مهدوی
#حدفاصل_حرم_تا_جمکران
#عمود۸۱
#طریق_المهدی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32