┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#نهج_البلاغه
حکمت 1⃣1⃣: عفو و گذشت با وجود قدرت
🌼 وَ قَالَ (علیهالسلام): إِذَا قَدَرْتَ عَلَى عَدُوِّكَ، فَاجْعَلِ الْعَفْوَ عَنْهُ شُكْراً لِلْقُدْرَةِ عَلَيْهِ.
🌼 و درود خدا بر او، در روش برخورد با دشمن فرمود: اگر بر دشمنت دست يافتى، بخشيدن او را شكرانه پيروزى قرار ده.
⭕️ اين عبارت توجه دادن به فضيلت گذشت است، و امام (ع) با اين بيان که لازمه شكر نعمت قدرت، گذشت و بخشش است، بر اين فضيلت دعوت كرده است.
توضيح آن كه دست يافتن بر دشمن، نعمتى از طرف خداست كه سپاس بر آن، و ايمان و خضوع در برابر خدا را مىطلبد.
و لازمه سپاس و ايمان نرم دلى و فرونشاندن آتش خشم است و به دنبال آن عفو و گذشت.
به اين ترتيب گذشت را جاى سپاس قرار داده است از آنجا كه اين دو لازم و ملزومند. و چون شكر واجب است، عفو و گذشت نيز لازم است.
#شرح_حکمت
#حکمت_یازدهم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5823291014114183104.mp3
5.85M
🎧 گوش کنید
📻 #شرح_صوتی_نهجالبلاغه
🔷 حکمت 1⃣1⃣
🎙 استاد مهدوی ارفع
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#شرح_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
کتاب آموزش مقاله علمی.pdf
281.8K
📥 #دانلود_مقاله
📔 چگونه یک مقاله علمی بنویسیم؟!
✔️این اصول برای تمام علوم اعم از انسانی، فنی مهندسی، پزشکی و هنر قابل استفاده است.
#پژوهشی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
11529-fa-tajjali-eiman-dar-raftare-fardi-va-ejtemaei-javanan.pdf
1.12M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تجلی ایمان در رفتار فردی و اجتماعی جوانان
🖌نویسنده: محمدرضا پورفلاحتی
#مذهبی
#شاهچراغ
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
شاهچراغ_045644.mp3
4.32M
●━━━━━━─────── ⇆
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
🎧 گـوش ڪنیــد ♬
📼 #بیسمچی
🎤 مریم مجیدی
شاهچراغ، جان ایران
تولید و انتشار در رادیو پلاڪ °•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
و همه شهدای مدافع حرم
🖤💔🖤
#شاهچراغ
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
ஜ۩۞۩ஜ
◦•●◉✿ ࡅ߳ܠܝ̇ߺܭَܝߊܝ̇ߺܘ ✿◉●•◦
یادٺ باشد
فضاےمجازۍشایدمجازۍباشد
اماهرڪلیڪش،درپروندھ اعمال حقیقۍ
ثبٺ میشود..
مگذارفضاےمجازۍ
فضاےمعنوےدلٺ راخراب کند...
#تلنگر
#شاهچراغ
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #قصه_دلبری
◀️ قسمت: #بیستونهم
یادم نمیرود، یکشنبه بود زنگ زد.
بهش گفتم: اگه قرار نیست بیای، راست و پوست کنده بگو، برمیگردم ایران!
گفت: نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد خودم رو میرسونم!
نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز.
شنبه هفته بعد، چشمم به در و گوشم به زنگ بود.
با اطمینانی که به من داده بود، باورم نمیشد بدقولی کند، یک روز دیگر وقت داشت.
۲۸ روز به امید دیدنش، در غربت چشمم به در سفید شد.
حاج آقا آمد.
داخل اتاق راه میرفت.
تا نگاهش میکردم چشمش را از من میدزدید.
نشست روی مبل فشارش را گرفت، رفتارش طبیعی نبود.
حرف نمیزد، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد.
مانده بودم چه اتفاقی افتاده.
قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت: پاشو جمع کن بریم دمشق!
مکث کرد، نفس به سختی از سینهاش بالا آمد،
خودش را راحت کرد: حسین زخمی شده!
ناگهان حاج خانم داد زد: نه، شهید شده! به همه اول میگن زخمی شده!
سرم روی صفحه قرآن خشک شد.
داغ شدم، لبم را گاز گرفتم، پلکم افتاد.
انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین میچرخید.
نمیدانسم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم.
یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد.
سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز.
نفسم بند آمده بود.
فکر میکردم زخم و زار شده و دارد از بدنش خون میرود.
تا به حال مجروح نشده بود که آمادگیاش را داشته باشم.
نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم.
مستاصل شده بودم و فقط نماز میخواندم.
حاج آقا گفت: چمدونت رو ببند!
اما نمیتوانستم.
حس از دست و پایم رفته بود.
خواهر کوچک محمدحسین وسایلم را جمع کرد.
قرار بود ماشین بیاید دنبالمان.
در این فرصت، تند تند نماز میخواندم.
داشتم فکر میکردم دیگر چه نمازی بخوانم که حاج آقا گفت: ماشین اومد!
به سختی لباسم را پوشیدم.
توان بغل کردن امیر حسین را نداشتم، یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین.
انگار این اتوبان کش میآمد و تمامی نداشت.
نمیدانم صبر من کم شده بود یا دلیل دیگری داشت.
هی میپرسیدم: چرا هرچی میریم، تموم نمیشه؟
حتی وقتی راننده نگه داشت، عصبانی شدم که: الان چه وقت دستشویی رفتنه؟
لبهایم میلرزید و نمیتوانستم روی کلماتم مسلط شوم.
میخواستم نذر کنم.
شاید زودتر خون ریزیاش بند میآمد.
مغزم کار نمیکرد.
ختم قرآن، نماز مستحبی، چله، قربانی، ذکر، به چه کسی؟ به کجا؟
میخواستم داد بزنم.
قبلاً چند بار میخواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد
و گفت: برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری، کار درستی نیست!
وقتی عزیزترین چیزت رو در راه خدا میفرستی که دیگه نذر نداره!
هم میخوای بدی هم میخوای ندی؟
میگفتم: درسته که چمران شهید شد و به آرزویش رسید، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور میخورد!
زیر بار نمیرفت.
میگفت: ربطی نداره!
جمله شهید آوینی را میخواند: شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاد.
هر وقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی، پرواز میکنی، مطمئن باش.
نمیخواست فضای رفتن را از دست بدهد، میگفت: همه چیو بسپار دست خدا.
پدر مادر خیر بچشون رو میخوان.
خدا که بندههاشو از پدر مادر بیشتر دوست داره!
حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمیفهمیدند، با خودشان حرف میزدند، گریه میکردند.
آنقدر دستانم میلرزید که نمیتوانستم امیرحسین را بغل کنم،
مدام میگفتم: خدایا خودت درست کن! اگه تو بخوای با یه اشاره کارا درست میشه!
نگران خونریزی محمد حسین بودم.
حالت تهوع عجیبی داشتم، هی عق میزدم، نمیدانم از استرس بود یا چیز دیگر.
حاج آقا دلداریام میداد و میگفت: گفتن زخمش سطحیه! با هواپیما آوردنش فرودگاه، احتمالا باهم میرسیم بیمارستان!
باورم شده بود، سرم را به شیشه تکیه دادم.
صورتم گر گرفته بود.
میخواستم شیشه را بدهم پایین، دستانم یاری نمیکرد.
چشمانم را بستم، چیزی مثل شهاب از سرم رد شد.
انگار در چشمم لامپی روشن کردند.
یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمد حسین: از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین/ دست و پا میزد حسین/ زینب صدا میزد حسین.
بغضم ترکید، میگفتم: خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم!
بیهوا یاد مادرم افتادم، یاد رفتارش در این گونه مواقع، یاد روضه خواندنهایش.
هر موقع مسئلهای پیش میآمد، برای خودش روضه میخواند.
دیدم نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم، وصل کردم به روضه ارباب.
⏯ادامه دارد...
روایت زندگے شهیدمحمدحسینمحمدخانے
بہ روایت همسر
✍ به قلم محمد علی جعفری
#شاهچراغ
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5832465205992358831.mp3
3.31M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
قصــّه معـــراج
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت هشتم / فصل هفتم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈