eitaa logo
کتاب یار
913 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
افراد با ناتوانایی های خاص.pdf
7.86M
📥 📔 روانشناسی افراد با نیازهای خاص 🖌نویسنده: سارا هاشمپور 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
جزوه حقوق اساسی تطبیقی دکتر گرجی.pdf
36.59M
📥 📔 جزوه حقوق اساسی تطبیقی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتاب لمس خوب و لمس بد..pdf
7.08M
📥 📔 لمس خوب، لمس بد 🖌نویسنده: کارن لیپتاک 📝 مترجم: مرضیه شمایلی ⭕️کتاب آموزشی همراه با رنگ آمیزی و تمرین برای پیشگیری از آزار جنسی کودکان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1_1717061604.pdf
34.86M
📥 📔 روانشناسی دین بر اساس رویکرد تجربی 🖌نویسنده: برناد اسپیلکا 📝 مترجم: محمد دهقانی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
جرمشناسی.نجفی ابرندی.pdf
309.2K
📥 📔 جرم‌شناسی؛ نظریه‌های جرم‌شناسی 🖌نویسنده: فاطمه قناد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
9_Learn-Recognition-94-9.pdf
4.05M
📥 📔 شناخت وبسایت‌های جعلی مجلات علمی 🖌نویسنده: دکتر محمدعلی بهنژادی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 🍂یکی از مضرترین تمایلاتی که من در طبیعت بشر دیده‌ام؛ ناراضی بودن از حال و چشم‌داشت به آینده‌ی مجهول است! 🌷بجای اینکه از گل‌های زیبایی که در کنار پنجره اتاقمان روییده است لذت ببریم... در عالم رویا به گلستان سحرآمیزی که در کرانه‌ی افق است چشم دوخته‌ایم. بعضی چیزها در جهان خیلی مهم‌تر از دارایی هستند. 🌿یکی از آنها توانایی خوش بودن با چیزهای ساده است. ✍🏻 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش شرم می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود: -خواهرم! چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام خجالت کشیدم. خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم: -خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون می‌کنم! در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید: -امشب جایی رو دارید برید؟ و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد: -وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون… و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد: -خدا رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید! هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی مظلومانه نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد. رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد: -امشب تو حرم چیکار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟ اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم: -سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه! حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره خنجر سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید: -شما رو داد دست این مرتیکه؟ و سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد: -این تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت! نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد: -اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟ با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد: -دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید! کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند: -مامان مهمون داریم! تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. ⏯ادامه دارد... بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (4).mp3
2.99M
🎧 گـوش کنیـد 🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ 🎙 باصدای: مریم نشیبا 🌀 قسمت چهارم 📜سوره مبارکه نحل آیه ۱۸ 🔹و إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها إِنَّ اللَّهَ لَغَفُورٌ رَحِيم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا