eitaa logo
کتاب یار
913 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6046533527145550281.pdf
3.17M
📥 📔 خلاصه کتاب روانشناسی بالینی 🖌نویسنده: ای. جری فریس 📝 مترجم: جمشید محمدی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسوز اما بساز.mp3
1.31M
●━━━━━━─────── ⇆ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷    🎧 گـوش ڪنیــد ♬ 📼 بسوز اما بساز! 🎙 استاد محمد شجاعی 🔻هر کاری دلش خواسته کرده، حالا اومده عذرخواهی میکنه ولی کور خونده، من که قبول نمیکنم! 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
🕰 😔 عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست! ⚡️شجاع بودن یعنی ... بیدار شدن از خواب در مواجهه با روزی که ترجیح می‌دهید از خواب بیدار نشوید... 💥شجاع بودن یعنی حاضر بودن در قلب خود؛ قلبی که شکسته و به میلیونها قطعهٔ مختلف تبدیل شده و هرگز نمی‌توان آن را درست کرد. شجاعت یعنی ... ایستادن در لبه پرتگاهی که در زندگی شخصی ایجاد شده و رو برنگرداندن از آن ... پنهان نکردن ناراحتی خود زیر ماسک کوچک مثبت فکر کن ... شجاعت یعنی بگذاریم درد آزاد باشد و تمام فضای مورد نیازش را اشغال کند. شجاع بودن یعنی ... نقل این داستان، هم وحشتناک است و هم زیبا ! ✍ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Mohammad Asdollahi - Rowze 3.mp3
8.5M
●━━━━━━─────── ⇆ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷    🎧 گـوش ڪنیــد ♬ 📼 🎙 محمد اسداللهی شَبٰایِ جُمْعهِ کَرْبَلٰا شَبْ زیٰارَته ... 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: هنگام سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید. نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در آرامش این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم. آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید: -مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم! دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم: -بیداری دخترم؟ شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد. خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند: -می‌تونم بیام تو؟ پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: -بفرمایید! و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید: -شما شوهرتون رو دوست دارید؟ طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم: -ازش خبری دارید؟ از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد: -دوسش دارید؟ دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای آواره شدن پیش‌دستی کردم: -من امروز از اینجا میرم! چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم اسیر سعد شوم که با بغضی مظلومانه قسمش دادم: -تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم! یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید: -کجا می‌خواید برید؟ شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید: -من کی از رفتن حرف زدم؟ نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که مردانه به میدان زد: -از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟ دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد: -من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به همسرتون دارید، همین! باورم نمی‌شد با اینهمه نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد: -می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید! احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت: -صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت، گفت دیشب بچه‌ها خروجی داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن. با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد: -من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم! گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد: -باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشونتون بدم! همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید: -خودشه؟ چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود. سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان خون در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. عشق قدیمی و زندان‌بان وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشت‌زده‌ام اشک می‌پاشید. ⏯ادامه دارد... ✍به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (6).mp3
2.91M
🎧 گـوش کنیـد 🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ 🎙 باصدای: مریم نشیبا 🌀 قسمت ششم 📜سوره مبارکه مائده آیه ۱ 🔸يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ... 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔘 قال رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) يَخرُجُ ناسٌ مِنَ المَشرِقِ فَيُوَطِّئونَ لِلمَهدِيِ سُلطانَهُ؛ 🌸 پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: مردمى از مشرق قيام مى‌كنند و زمينه حكومت مهدى را فراهم می‌آورند. 📚 : ح ۳۸۶۵۷ 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب تهاجم فرهنگی.pdf
559.1K
📥 📔 تهاجم فرهنگی 🖌نویسنده: عبدالجواد ابراهیمی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈