یک آیه یک قصه (20).mp3
2.98M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت بیستم
📜سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۵۹
🔸..وَ شاوِرهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ
#فاطمیه
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
👩💻✍ #روش_نویسندگی
🔅 #جلسه_سوم
🔘 قدم سوم در ساده نوشتن
◾️معنا
از دو قدم اول در سادهنویسی، حرف زدم:
✔️صداقت در نوشتار و قصهگویی.
🔸اما اینها کافی نیست. نوشتهای که بیمغز باشد، زود فراموش میشود.
فقط و فقط جنبهٔ سرگرمی پیدا میکند و یکبار مصرف است.
🔹برای متعالیکردن نوشتارمان به چیز بیشتری احتیاج داریم، چیزی که عمیقتر است، اتفاقی که خواننده را درگیر کند یا باعث شود سؤالی در ذهنش ایجاد شود.
این همان چیزی است که باعث ماندگاری نوشته میشود.
⭕️هر نویسندهای، خودش را مینویسد، همان چیزی را که درک و دریافت میکند. نوشتههایش حاصل نگاهی است که به زندگی دارد.
🔸پس اگر میخواهید نوشتهٔ عمیقتری داشته باشید، باید عمیقتر ببینید و این چیزی است که یک شبه به نوشتههایتان راه پیدا نمیکند.
🔹دانستن دغدغههای دنیا و مردمانش، چیزی است که میتواند به نگاه هر نویسندهای عمق و عمر ببخشد.
راهش برای بعضیها سفرکردن است. برای بعضیها با آدمها دمخورشدن و برای بعضی دیگر، دقت در رفتارهای شخصی و فردی خودشان.
🔸واقعیت این است که از همان سر صبح که در یخچال را باز میکنیم تا شب که خوابآلود، دندانهایمان را جلوی آینه مسواک میزنیم، هر اتفاق پیشِ پاافتادهای را میتوانیم کمی عمیقتر ببینیم.
🔘اما چطور میتوانیم معنا را به نوشتهمان تزریق کنیم؟
◽️بهتر است معنایی که در ذهن داریم، در نوشتهمان مستتر بماند.
در لایهٔ زیرین متن پنهان شود و حتی گاهی به عمد، باعث شویم خوانندههای مختلف از نوشتهمان، برداشتهای متفاوت بکنند.
شاید یکی از راهها تشبیه و تمثیل باشد، شبیهکردن چیزها به هم.
⏯ ادامه دارد...
#نکات_پژوهشی
#دوشنبه ۱۴۰۱/۰۹/۲۱
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
1_2263803625.pdf
831.7K
📥 #دانلود_کتاب
📔 انسان در قرآن
🖌نویسنده: شهید مطهری
#اعتقادی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
DOC-20220723-WA0024.
4.96M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ابعاد هفتگانه موفقیت؛ قدرت نامحدود
🖌نویسنده:آنتونی رابینز
📝 مترجم: هانیه حق نبی
#موفقیت
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
انسان شناسی قرآن.pdf
289K
📥 #دانلود_مقاله
📔 عبد؛ استعاره کانونی در انسانشناسی قرآن
🖌نویسنده: عادل عندلیبی
#علوم_قرآنی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
علوم قرآنی - معرفت.pdf
22.95M
📥 #دانلود_کتاب
📔 علوم قرآن
🖌نویسنده: محمد هادی معرفت
#علوم_قرآنی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک رهبر به تمام معنا.pdf
937.7K
📥 #دانلود_کتاب
📔 یک رهبر به تمام معنا
🖌نویسنده: نشر آثار مقام معظم رهبری
⭕️نگاهی به شخصیت، سبک زندگی و مجاهدتهای حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها در بیانات آیت الله خامنهای
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
راز آفرینش جهان.pdf
5.04M
📥 #دانلود_کتاب
📔 راز آفرینش
🖌نویسنده: ژرژ گاموف
📝 مترجم: رضا اقصی
#کیهان_شناسی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5915503558232378239.mp3
2.72M
●━━━━━━─────── ⇆
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
🎧 گـوش ڪنیــد ♬
📼 #به_وقت_تفکر
🎙 حجت الاسلام عالی
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج🍃
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #سیوپنجم
خودش هم شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید:
-اهل کجایی؟
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد:
-خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!
چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت:
-داشتم میبردمشون دکتر، خالهام مریضه.
و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید:
-ایرانی هستی؟
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد:
-دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!
و رحم از روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
به نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت:
-بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من میمونم!
که اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه نعره زد:
-این دختر ایرانیه؟
آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد:
-ما اهل داریا هستیم!
و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید.
تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینهام حس میکردم و این خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد.
مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و میشنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری میخواند، سیدحسن سینهاش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو میرفت.
قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید:
-زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟
تمام استخوانهای تنم میلرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم.
دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه میکردم و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم مردانه گریه میکند:
-کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!
و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد.
پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بیآنکه نالهای بزند، مظلومانه جان داد.
دیگر صدای مادر مصطفی هم نمیآمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود.
خون پاک سیدحسن کنار پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد:
-حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟
دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد:
-جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!
سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد:
-این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!
با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید:
-خود کافرشه!
و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد:
-این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟
و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت، صدا بلند کرد:
-ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!
و به خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند.
ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد.
هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد که پیکر بیجانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم.
سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش میلرزید.
یک چشمش به پیکر بیسر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن قربانی شد که دستانم را میبوسید و زیر لب برایم نوحه میخواند.
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈