eitaa logo
کتاب یار
898 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
جلد5.pdf
29.05M
📥 📔 ترجمه تفسیر روایی البرهان 🖌نویسنده: هاشم بحرانی 📝 مترجم: رضا ناظمیان 📚 جلد پنجم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
جلد6.pdf
23.14M
📥 📔 ترجمه تفسیر روایی البرهان 🖌نویسنده: هاشم بحرانی 📝 مترجم: رضا ناظمیان 📚 جلد ششم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
جلد8.pdf
25M
📥 📔 ترجمه تفسیر روایی البرهان 🖌نویسنده: هاشم بحرانی 📝 مترجم: رضا ناظمیان 📚 جلد هشتم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3149-fa-hejab-masoliyatha-va-ekhtiyarat-dolate-eslami.pdf
2.28M
📥 📔 حجاب؛ مسئولیت‌ها و اختیارات دولت اسلامی 🖌نویسنده: ابراهیم شفیعی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
زینت مسلمان .pdf
2.43M
📥 📔 زینت مسلمان 🖌نویسنده: رحیم حسین پناهی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ ◦•●◉✿ ࡅ߳ܠܝ̇ߺܭَܝ‌ߊ‌ܝ̇ߺܘ ✿◉●•◦ 🍁لحظه‌های بی‌قراری و دل‌گرفتگی، لحظه‌های ناب زندگی انسان است. 🍂شاید خدا می‌خواهد در این لحظه‌ها که ارتباط تو با دیگران به هر دلیلی قطع می‌شود، خود را به تو نشان دهد و ارتباط عمیقی بین تو و خدا ایجاد کند. 🌾این لحظه‌ها را از دست ندهیم، از آن فرار نکنیم، دل گرفتگی یعنی دل ما از همه خسته شده و خدا را می‌خواهد. ‎🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت حضرت سکینه بوده است، اما نام ابوجعده را از زبانشان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم: -اونا از رو یه عکس منو شناختن! و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید: -چه عکسی؟ وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست تکفیری‌ها افتاده بود، راه ورود و خروج داریا بسته شده و خبر مصطفی کار دلش را ساخته بود… مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل می‌شنیدم در چشمان نگران او می‌دیدم. هنوز نمی‌دانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده و آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که ابوالفضل التماسم می‌کرد: -زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا. و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را می‌گرفت که ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم می‌چرخید. مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی‌برد. رگبار گلوله همچنان شنیده می‌شد و فقط دعا می‌کردیم این صدا از این نزدیک‌تر نشود که اگر می‌شد صحن این حرم قتلگاه خانواده‌هایی می‌شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده حضرت سکینه شده بودند. آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه‌های شب، زمزمه کم آبی در حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می‌کرد و دلم می‌خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود. چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی می‌خواند که خواب سبکی چشمان خسته‌ام را در آغوش کشید تا لحظه‌ای که از آوای اذان حرم پلکم گشوده شد. هنوز می‌ترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم نماز می‌خواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود. خواست به سمتم بچرخد و نمی‌خواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بی‌خبر از بیداری‌ام با پلک‌هایم نجوا کرد: -هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمی‌تونم تحمل کنم… پشت همین پلک‌های بسته، زیر سرانگشت عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده ومی‌ترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد: -خواهرم! نمی‌توانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش می‌زد و او دوباره با مهربانی صدایم زد: -خواهرم، نمازه! مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند. از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را می‌دیدم و این خلوت حالش را به‌هم ریخته بود که آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد. تا وضوخانه دنبال‌مان آمد، با چشمانش دورم می‌گشت مبدا غریبه‌ای تعقیبم کند و تحمل این چشم‌ها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف می‌کشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند. آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلوله‌ای که تن و بدن مردم را می‌لرزاند. مصطفی لحظه‌ای نمی‌نشست، هر لحظه تا درِ حرم می‌رفت و دوباره برمی‌گشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم: -زینب جان! نمی‌ترسی که؟ و مگر می‌شد نترسم که در همهمه مردم می‌شنیدم هر کسی را به اتهام تشیّع یا حمایت از دولت سر می‌برند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانواده‌ها تمام شد. دست مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بی‌معطلی از داریا خارج شویم که می‌دانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد. ⏯ادامه دارد... ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (23).mp3
3.99M
🎧 گـوش کنیـد 🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ 🎙 باصدای: مریم نشیبا 🌀 قسمت بیست‌وسوم 📜سوره مبارکه هود آیه ۴۰ ‌🔹حتَّىٰ إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احمِلْ فِيهَا مِنْ كُلٍّ زَوْجَينِ اثْنَيْنِ وَأَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَمَنْ آمَنَ ۚ وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅ 🔸انسان باید در گدایی از خدا سماجت کند، هیچ دعایی را کوچک نشمارید، شاید استجابت در همان دعا باشد. 🔹هر کس بعد از نماز، یک دعا پیش خدا محل دارد که حاجت بگیرد، آن وقت بلند می‌شود و می‌رود.‍ تا نماز را خواندی بلند نشو و نرو، تعقیبات بخوان، دعا بخوان. 🔸همانطور که بادبادک بدون دنباله بالا نمی‌رود، نماز هم بدون تعقیبات بالا نمی‌رود.‍ بعد از نماز حتما تعقیبات بخوان. 🔹بنشین در خانه خدا و گدایی کن و حاجت بخواه. شاید همین امشب دعایت گرفت.‍ انسان باید در گدایی از خدا سماجت کند. 🌱خود خدا می‌فرماید: شما بخوانید مرا، من مستجاب می‌کنم دعایتان را. 🗣آیت الله مجتهدی تهرانی ◦•●◉✿ ‌الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْـ؋ـَرَج ✿◉●•◦ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Khoda bud va digar hich nabud.pdf
574K
📥 📔 خدا بود و دیگر هیچ نبود 🖌نویسنده: شهید چمران 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈