4_5805228245683015327.mp3
17.13M
●━━━━━━─────── ⇆
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
🎧 گـوش ڪنیــد ♬
📼 #نواے_عاشقے
🎙 حاج مهدی رسولی
مداحی | صاحب قبر بینشون سلام مادر😭
#فاطمیه
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #چهلوپنجم
پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب به لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند.
شانهام را وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
مسیر حمله به سمت حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعرهای سرم خراب شد :
-پس از وهابیهای افغانستانی؟!
جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت:
-یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!
و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت:
-آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!
قلبم از وحشت به خودش میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.
از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند:
-یا حسین!
که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، به زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد.
ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد…
تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1_963999573.mp3
2.61M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت سیویکم
📜سوره مبارکه اعراف آیه ۳۱
🔹...وَكُلُوا وَاشْرَبُوا وَلَا تُسْرِفُوا ۚ إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ
#کتاب_صوتی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#حدیث_روز
🔘 امام باقر علیهالسلام:
إنَّ المُؤمِنَ مَعنِيٌّ بِمُجاهَدَةِ نَفسِهِ لِيَغلِبَها عَلى هَواها، فَمَرَّةً يُقيمُ أوَدَها ويُخالِفُ هَواها في مَحَبَّةِ اللّهِ، ومَرَّةً تَصرَعُهُ نَفسُهُ فَيَتَّبِعُ هَواها فَيَنعَشُهُ اللّهُ فَيَنتَعِشُ، ويُقيلُ اللّهُ عَثرَتَهُ فَيَتَذَكَّرُ...
🌸مؤمن، همواره در كار مبارزه با نفْس خويش است تا بر هَوَس آن، چيره آيد.
گاه نفْس خود را از كژى [و انحراف] به راستى مىآورد و در راه محبّت خدا، با هواى نفس، مخالفت مىورزد.
گاه نفْسش او را بر زمين مىافكنَد و در نتيجه، پيرو هوس آن مىگردد؛ امّا خداوند، دستش را مىگيرد و بر مىخيزد، و خدا، لغزش او را مىبخشد و مؤمن، به خود مىآيد... .
📚 #تحف_العقول: ص ٢٨٤
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
خودشناسی برای خودسازی.pdf
1.34M
📥 #دانلود_کتاب
📔 خودشناسی برای خودسازی
🖌 نویسنده: علامه مصباح
#خودشناسی
#جان_فدا
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن.pdf
16.45M
📥 #دانلود_کتاب
📔 طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن
🖌 نویسنده: آیتالله خامنهای
#مذهبی
#جان_فدا
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
نگین آفرینش ج 1.pdf
2.02M
📥 #دانلود_کتاب
📔 نگین آفرینش
🖌 نویسنده: محمد امین بالادستیان
#مهدویت
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Hazrat_zahra.pdf
5.06M
📥 #دانلود_کتاب
📔 آموزههای تربیتی در زندگی حضرت زهرا
🖌 نویسنده: سیدعلیاکبر حسینی
#سیره_معصومین
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
02-4_5877675419024494084.mp3
15.36M
🔈 #مستند_صوتی_شنود
قسمت 8⃣1⃣
✅پرسش وپاسخ، بخش دوم
* آینده کشور را روشن دیدم.
* انقلاب ایستا نیست؛ دائما در حرکت است.
* دائره فعالیت شیطان
* چگونه وسوسه شیطان را خنثی کنیم؟
* شیطان به چه کسانی کار ندارد؟
* متوجه عبور شیطان شدم.
* شیاطینی که درهم می لولیدند
* چرا شیطان اینقدر قوی است؟
* ملائکه ای برای مقابله شیطان
* پرستش شیطان
* مظهر اسم فتان خداوند
* معنای فتان
* قبر آقا علی مدرس
* آیا شیطانک ها، به کودکان نزدیک می شود؟
* جهنم کودکان
* دعای کودکان اثر دارد.
#شنود
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#نهج_البلاغه
حکمت 9⃣1⃣: نکوهش آرزوهای دراز
🌼وَ قَالَ (علیهالسلام): مَنْ جَرَى فِي عِنَان أَمَلِهِ، عَثَرَ بِأَجَلِهِ.
🌼 امام (در نكوهش آرزوى دراز) فرموده است:
هر كه دنبال آرزوى خود بشتابد و مهارش را رها كند مرگ او را مىلغزاند؛
به آرزويش نرسيده مىميرد، پس در پى آرزوهاى دراز نرويد و از مرگ غافل نباشيد.
#شرح_حکمت
#حکمت_نوزدهم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
شرح حکمت 19- محدثی.mp3
1.91M
🎧 گوش کنید
📻 #شرح_صوتی_نهجالبلاغه
🔷 حکمت 9⃣1⃣
🎙 استاد جواد محدثی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#شرح_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
-1353310464_-320104603.pdf
1.62M
📥 #دانلود_کتاب
📔 شرح دلبری؛ شرحی بر وصیتنامه سردار سلیمانی
🖌 نویسنده: تولایی
#شهدایی
#جان_فدا
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تاریخ خونین بریتانیا.pdf
4.47M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تاریخ خونین بریتانیای کبیر؛ بدون هیچ تیغ برندهای
🖌 نویسنده: جان فارمن
📝 مترجم: پروشات شوشتری
#تاریخی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
زبان بدن.pdf
5.86M
📥 #دانلود_کتاب
📔 زبان بدن؛ چگونه از حرکات بدن پی به افکار دیگران ببریم؟!
🖌 نویسنده: آلن پیز
📝 مترجم: مهرناز صائمی
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
▶️ قسمت: #چهلوششم
شانههای مصطفی از گریه میلرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو میرفتم.
جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به خدا قلبم روی سینهاش جا ماند که دیگر در سینهام تپشی حس نمیکردم.
در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند.
نمیدانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم.
دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را میکشیدند.
جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد.
یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید.
سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسیدن به آغوش حضرت زینب هزار بار جان کندیم و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم.
گوشه و کنار صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیریها بود.
گوشه صحن زیر یکی از کنگرهها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی میگردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم:
-من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!
نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد:
-پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.
و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد:
وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.
من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگیاش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد:
-قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.
چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید...
سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم:
-مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!
صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
میتوانستم تصور کنم تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
⏯ادامه دارد...
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾•
یک آیه یک قصه (32).mp3
3.02M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی
یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ
🎙 باصدای: مریم نشیبا
🌀 قسمت سیودوم
📜سوره مبارکه یس آیه ۷۹
🔸قلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ
#کتاب_صوتی
#فاطمیه
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅
📖 #کتابشناسی
📙 کوچک جنگلی: داستانی از زندگی و مبارزات میرزا کوچکخان
🖌نویسنده: امیرحسین فردی
📋 انتشارات قدیانی
🔰 درباره کتاب:
🔹 کتاب کوچک جنگلی به نوعی زندگینامه و گزارشی داستانی است از مبارزات نهضت جنگل به جلوداری میرزاکوچک خان جنگلی.
🔸گویا این کتاب که به علت داستانی بودن میتوان آن را رمان قلمداد کرد، برای اولین بار در سال ۱۳۶۰ توسط حوزه اندیشه و هنر اسلامی (حوزه هنری) منتشر شده است.
🔹برای زمانی بس طولانی این کتاب نایاب بود و بسیاری آن را فراموش کرده بودند تا اینکه انتشارات قدیانی برای دومین بار در ۲۴۰ صفحه در سال ۱۳۸۰ کتاب را منتشر و به علاقهمندان عرضه کرد و به دلیل استقبال از آن چاپهای متعددی را از سر گذراند.
🔸برای بار سوم نیز این کتاب در سال ۱۳۸۸ با همان محتوای اولیه ولی با تغییر طرح جلد توسط انتشارات انجمن قلم ایران به چاپ رسید.
🔹زندگی میرزا کوچکخان شبیه داستان بلند و پرماجرایی است که اگر کسی همه دقایق آن را همانطور که بودهاند به رشته تحریر درآورد، ماجرایی جذاب و پر از فراز و فرود حاصل خواهد شد؛ ویژگیهای چند سویه میرزا کوچکخان، عشق او به زادگاه و مردمش، اعتقادات مذهبی، تحصیلات، آموزشها و تجربیاتی که در داخل و خارج ایران کسب کرده بود.
🌐لینک دانلود و خرید کتاب:
🔗https://bookroom.ir/book/4394/%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9-%D8%AC%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%B2%D8%A7-%DA%A9%D9%88
#رمان
#جان_فدا
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | فیلم معرفی کتاب
📙 کوچک جنگلی
✍ امیر حسین فردی
#فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
به سوی خورشید.pdf
1.03M
📥 #دانلود_کتاب
📔 به سوی خورشید
🖌 نویسنده: علی رجبی
⭕️ ویژه مربیان ابتدایی در راستای آموزش مهدویت به کودکان
#فاطمیه
#امام_زمان
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈