eitaa logo
کتاب یار
854 دنبال‌کننده
173 عکس
111 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Yamahdi18062
مشاهده در ایتا
دانلود
خودشناسی برای خودسازی.pdf
1.34M
📥 📔 خودشناسی برای خودسازی 🖌 نویسنده: علامه مصباح 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن.pdf
16.45M
📥 📔 طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن 🖌 نویسنده: آیت‌الله خامنه‌ای 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
نگین آفرینش ج 1.pdf
2.02M
📥 📔 نگین آفرینش 🖌 نویسنده: محمد امین بالادستیان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Hazrat_zahra.pdf
5.06M
📥 📔 آموزه‌های تربیتی در زندگی حضرت زهرا 🖌 نویسنده: سیدعلی‌اکبر حسینی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
02-4_5877675419024494084.mp3
15.36M
🔈 قسمت 8⃣1⃣ ✅پرسش وپاسخ، بخش دوم * آینده کشور را روشن دیدم. * انقلاب ایستا نیست؛ دائما در حرکت است. * دائره فعالیت شیطان * چگونه وسوسه شیطان را خنثی کنیم؟ * شیطان به چه کسانی کار ندارد؟ * متوجه عبور شیطان شدم. * شیاطینی که درهم می لولیدند * چرا شیطان اینقدر قوی است؟ * ملائکه ای برای مقابله شیطان‌ * پرستش شیطان * مظهر اسم فتان خداوند * معنای فتان * قبر آقا علی مدرس * آیا شیطانک ها، به کودکان نزدیک می شود؟ * جهنم کودکان * دعای کودکان اثر دارد. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ حکمت 9⃣1⃣: نکوهش آرزوهای دراز 🌼وَ قَالَ (علیه‌السلام): مَنْ جَرَى فِي عِنَان أَمَلِهِ، عَثَرَ بِأَجَلِهِ.   🌼 امام (در نكوهش آرزوى دراز) فرموده است: هر كه دنبال آرزوى خود بشتابد و مهارش را رها كند مرگ او را مى‌لغزاند؛ به آرزويش نرسيده مى‌ميرد، پس در پى آرزوهاى دراز نرويد و از مرگ غافل نباشيد. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
شرح حکمت 19- محدثی.mp3
1.91M
🎧 گوش کنید 📻 🔷 حکمت 9⃣1⃣ 🎙 استاد جواد محدثی 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
-1353310464_-320104603.pdf
1.62M
📥 📔 شرح دلبری؛ شرحی بر وصیت‌نامه سردار سلیمانی 🖌 نویسنده: تولایی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
مسئله شناخت .pdf
1.26M
📥 📔 مسئله شناخت 🖌 نویسنده: شهید مطهری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تاریخ خونین بریتانیا.pdf
4.47M
📥 📔 تاریخ خونین بریتانیای کبیر؛ بدون هیچ تیغ برنده‌ای 🖌 نویسنده: جان فارمن 📝 مترجم: پروشات شوشتری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
زبان بدن.pdf
5.86M
📥 📔 زبان بدن؛ چگونه از حرکات بدن پی به افکار دیگران ببریم؟! 🖌 نویسنده: آلن پیز 📝 مترجم: مهرناز صائمی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد که لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند. مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به‌ خدا قلبم روی سینه‌اش جا ماند که دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم. دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست. تا رسیدن به آغوش حضرت زینب هزار بار جان کندیم و با آخرین نفسمان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم: -من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله! نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد: -پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا. و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد: وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت. من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد: -قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم. چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید... سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم: -مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم! صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید. رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته می‌شد. می‌توانستم تصور کنم تکفیری‌هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. ⏯ادامه دارد... ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾•
یک آیه یک قصه (32).mp3
3.02M
🎧 گـوش کنیـد 🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ 🎙 باصدای: مریم نشیبا 🌀 قسمت سی‌ودوم 📜سوره مبارکه یس آیه ۷۹ 🔸قلْ يُحْيِيهَا الَّذِي أَنْشَأَهَا أَوَّلَ مَرَّةٍ ۖ وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَلِيمٌ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅ 📖 📙 کوچک جنگلی: داستانی از زندگی و مبارزات میرزا کوچک‌خان 🖌نویسنده: امیرحسین فردی 📋 انتشارات قدیانی 🔰 درباره‌ کتاب: 🔹 کتاب کوچک جنگلی به نوعی زندگی‌نامه و گزارشی داستانی است از مبارزات نهضت جنگل به جلوداری میرزاکوچک خان جنگلی. 🔸گویا این کتاب که به‌ علت داستانی بودن می‌توان آن را رمان قلمداد کرد، برای اولین‌ بار در سال ۱۳۶۰ توسط حوزه اندیشه و هنر اسلامی (حوزه هنری) منتشر شده است. 🔹برای زمانی بس طولانی این کتاب نایاب بود و بسیاری آن را فراموش کرده بودند تا اینکه انتشارات قدیانی برای دومین بار در ۲۴۰ صفحه در سال ۱۳۸۰ کتاب را منتشر و به علاقه‌مندان عرضه کرد و به‌ دلیل استقبال از آن چاپ‌های متعددی را از سر گذراند. 🔸برای بار سوم نیز این کتاب در سال ۱۳۸۸ با همان محتوای اولیه ولی با تغییر طرح جلد توسط انتشارات انجمن قلم ایران به چاپ رسید. 🔹زندگی میرزا کوچک‌خان شبیه داستان بلند و پرماجرایی است که اگر کسی همه دقایق آن را همانطور که بوده‌اند به رشته تحریر درآورد، ماجرایی جذاب و پر از فراز و فرود حاصل خواهد شد؛ ویژگی‌های چند سویه میرزا کوچک‌خان، عشق او به زادگاه و مردمش، اعتقادات مذهبی، تحصیلات، آموزش‌ها و تجربیاتی که در داخل و خارج ایران کسب کرده بود. 🌐لینک دانلود و خرید کتاب: 🔗https://bookroom.ir/book/4394/%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9-%D8%AC%D9%86%DA%AF%D9%84%DB%8C-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%B2%D8%A7-%DA%A9%D9%88 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | فیلم معرفی کتاب 📙 کوچک جنگلی ✍ امیر حسین فردی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
به سوی خورشید.pdf
1.03M
📥 📔 به سوی خورشید 🖌 نویسنده: علی رجبی ⭕️ ویژه مربیان ابتدایی در راستای آموزش مهدویت به کودکان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
از_شبهه_تا_فتنه_-_مرکز_مطالعات_و_پاسخگویی_به_شبهات_-_حوزه_های_علمیه (1).pdf
17.79M
📥 📔 از شبهه تا فتنه 🖌 نویسنده: جمعی از محققان ⭕️ پاسخ به شبهات و چالش‌های فکری معترضان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
Panahian-GhodratVaShokuheZan-A4.pdf
3.97M
📥 📔 قدرت و شکوه زن در کلام امام و رهبری 🖌 نویسنده: علیرضا پناهیان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
رفیق خوشبخت ما.pdf
2.26M
📥 📔 رفیق خوشبخت ما 🖌 نویسنده: سید عبدالمجید کریمی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با مدافعان و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم: -من نمی‌ترسم مصطفی! از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت: -اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چیکار کنم زینب؟ از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد: -تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده! هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت شهادت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم: -یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه؟ اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب! محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب را شاهد عشقم گرفتم: -اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟ و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید: -این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو! در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب بود که رو به حرم ایستاد. لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به حضرت زینب می‌سپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. در برابر نگاهم می‌رفت و دامن عشقش به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب شدم. می‌دانستم رفتن امام حسین را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد. مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین لبیک یا زینب در صحن حرم پیچید... دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد: -زینب حاج قاسم اومده! یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم سردار سلیمانی را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می‌پیچید: -تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک! بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌ خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی حاج قاسم با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد: -ببین! خودش کلاش دست گرفته! سردار سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله را می‌داد. از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم حضرت زینب به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. ما چند زن گوشه حرم دست به دامن حضرت زینب و خط آتش در دست سردار سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره حرم شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که داریا آزاد شد. در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
کتاب یار
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 #رمان_آنلاین 🌀 #دمشق_شهر_عشق ▶️ قسمت: #چهل‌وهفتم تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها
حالا دل کندن از حرم حضرت زینب سخت شده بود و بی‌تاب حرم حضرت سکینه بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود. محافظت از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم. فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم حضرت سکینه فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد: -میشه برگردیم؟ و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد: -حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟ دیدن حرمی که به ظلم تکفیری‌ها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست: -نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن! و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین را به ضمانت گرفت: -جوونای شیعه و سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی خودش از حرم دخترش دفاع کرد! و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری امیرالمؤمنین را به چشم خود ببینیم. بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیری‌ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه نرسیده بود. مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون حضرت سکینه می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد : -میای تا بازسازی کامل این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟ دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق حضرت زینب و حضرت سکینه می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم: -اینجا می‌مونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری‌ها این حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله! 🔚پایان بر اسـاس حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـیز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈