eitaa logo
کتاب یار
898 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: پنجم محمد حسین فرستاد، رفتند ساندویچ خریدند. نگذاشتند یک نفر گرسنه برود بیرون. بیرون هم که آمدیم، دیدم به دم در چند نفر کفشها را واکس می‌زنند. الکی الکی مجذوب کارهایشان شده بودم. رفیقهای قدیمی‌ام می‌گفتند: «ریگی توی کفشت هست، دنبال نون هستی!» گذشت تا رسید روزهایی که نیمی از وقتم را در خانه محمد حسین می‌گذراندم. همان زیرزمینی که معروف شده بود به «خیمه». ناخودآگاه در مسیری قرار گرفتم که چشم باز کردم دیدم رفیقهای خوبی در کنارم هستند. خانواده‌ام خیالشان راحت شده بود. قبل از آن مدام گیر می‌دادند از ساعت هفت شب خانه باشم، ولی از آن به بعد حتی اگر پنج روز هم خانه نمی‌رفتم، پدرم خاطر جمع بود. حتی یک بار بچه‌های هیئت را دعوت کردم منزلمان مادرم توی آشپزخانه در تدارک پذیرایی بود با اینکه با هیئتهای پرسر و صدای امروزی مخالف بود ولی از عزاداری بچه‌ها خیلی خوشش آمد. تصور نمی‌کردم حزب‌اللهی‌ها این قدر شاد و شنگول باشند. اصولاً آدمهای ریشو را که می‌دیدم تصور می‌کردم دپرس و افسرده و مدام دنبال غم و غصه هستند. محمد حسین یک میز تنیس گذاشته بود توی خانه دانشجویی‌اش وارد که می‌شدیم بعد از نماز اول وقت بازی و مسخره بازی شروع می‌شد. لذت می‌بردم از بودن در کنارشان. از شادی می‌ترکیدی. بدون ذره‌ای گناه. جثه درشتی نداشت، ولی قدرت بدنی‌اش عالی بود. این موضوع توی بازی «زو» بیشتر نمود پیدا می‌کرد هیچ کس نمی‌توانست شکستش بدهد. خیلی حرفه‌ای بود. توی «خرپلیس» و «مافیا» و «چشمک» هم همین طور. خرپلیس را اولین بار از بچه‌های همین هیئت یاد گرفتم. یکی می‌ایستاد کنار دیوار و یک نفر دستش را می‌گرفت همه از رویش می‌پریدند هرکسی می‌توانست بنشیند رویش، نشسته بود. مثلاً اگر پرشش دیر انجام می‌شد، کسی که محافظ خر بود، پا می زد به پایش و او می باخت بعد او باید می ایستاد به جای خر. پنج نفر آدم روی این خر سوار میشدند خیلی جذاب بود نه که توی خانه، بعد هیئت هم خیلی بگو بخند داشتند این فضا را که می‌دیدم لذت می‌بردم. با وجود حزب اللهی بودنش لاتی عمل می‌کرد؛ هم توی حرف زدن، هم توی رفتار بهش می‌گفتم هوس فالوده کردم می‌گفت: «پاشو بریم بخوریم.» پایه بود. برای خوراکی همه جا همراهمان میشد؛ ساندویچی و پیتزافروشی و کافی شاپ حتی توی مغازه های صفائیه که عمراً بچه حزب اللهی‌ها پا بگذارند. همه جا می‌آمد تا ما را تحت الشعاع قرار دهد خودش اصلا تأثیر نمی‌گرفت. یادم نمی‌رود. خودمانی‌تر که شده بودیم، می‌خواستم دستش بیندازم. بهش زنگ زدم میخوام بیام ریشت رو اتو بزنم بی‌معطلی گفت: «پاشو بیا» کم نیاوردم. رفتم غش غش می‌خندید اتو را که می‌گذاشتم زیر ریشهایش، دود بلند میشد عزّ و ناله می‌کرد: «هر مدل میخوای اتو بزن، فقط نسوزونی!» توی خیمه برای یکی از بچه‌ها جشن تولد گرفتند شروع کردند مسخره بازی کیک و موز با پوست را ریختند توی شیر برنج رانی هم قاطی‌اش کردند. با دست کثیف به هم میزدند. تا جایی کثیف کاری شد که دیگر کسی لب به خوراکی‌ها نزد. فقط محمد حسین نشست به خوردن. روز تولد بچه‌ها پیامک تبریک میفرستاد شیرینی‌تر میخرید و همه را دور هم جمع می‌کرد وسط این شیرین کاریهایش زبان امرونهی هم نداشت. عمل می کرد وقتی آقا درباره اقتصاد مقاومتی گفت، رفت گوشی ایرانی خرید مراسم جشن بود برق‌ها را خاموش کردند و سینه زنی و گریه بلند شد برق‌ها را روشن کرد و گفت: «این مسخره بازیا چیه؟ آقا گفته در شادی ائمه شاد باشید و در غمشون، سوگوار. کی گفته ما دیوونه امام حسینیم خیلی هم آدمای باشعوری هستیم.» کتاب هدیه میداد خودش هم زیاد میخواند. مغزش پر بود. کتابهای پانصد صفحه‌ای به درد نخور نمی‌داد. می‌رفت ساندویچی‌هایش را برایم پیدا می‌کرد. هیچ وقت نگفت که ریشت را تیغ نزن، آهنگ گوش نکن یا شلوار پاره نپوش. اگر با او می‌گشتی، نماز اول وقت خوان می‌شدی. ناخودآگاه بدون اینکه یک کلمه به تو بگوید غیبت نمی‌کردی. هر وقت قرار بود ببینمش از روز قبل ریشهایم را تیغ نمی‌زدم و لباس سنگین می‌پوشیدم. این را هم بگویم که فقط دو جا وارد عمل شد؛ یک بار زبانی یک بار هم فیزیکی زبانی‌اش بر می‌گردد به اینکه اصلا بلد نبودم قرآن بخوانم. یکی از هم خانه‌ای‌هایش مسلط بود بیشتر از شش ماه روی من کار کرد که با لهجه یزدی قرآن نخوانم! امر به معروف فیزیکی‌اش هم منحصر به فرد بود در خانه‌اش قانون گذاشت هرکس فحش بدهد، فلکش می‌کنیم دست خودم نبود. راه به راه مثل نقل و نبات فحش می‌دادم. میشد روزی بیست بار فلکم می‌کردند. پاهایم را می‌گرفتند بالا و با کابل ضبط صوت میزدند. اوایل دم رفتن بالای پله‌های زیرزمین فحش می‌دادم و فرار می‌کردم تا دلم خنک شود. ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
yek aye yek ghese 56.mp3
3.26M
🎧 گـوش کنیـد 🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ 🎙 باصدای: مریم نشیبا 🌀 قسمت پنجاه‌وششم 📜سوره مبارکه مائده آیه ۹ 🔹وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ ۙ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ عَظِيمٌ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
༻⃘⃕࿇؛﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄ 🔘 در مسیر بهشت: 🌺 قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ سَلَكَ طَرِيقاً يَطْلُبُ فِيهِ عِلْماً سَلَكَ اَللَّهُ بِهِ طَرِيقاً إِلَى اَلْجَنَّةِ وَ إِنَّ اَلْمَلاَئِكَةَ لَتَضَعُ أَجْنِحَتَهَا لِطَالِبِ اَلْعِلْمِ رِضًى لَهُ وَ إِنَّهُ لَيَسْتَغْفِرُ لِطَالِبِ اَلْعِلْمِ مَنْ فِي اَلسَّمَاءِ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ حَتَّى اَلْحُوتُ فِي اَلْبَحْرِ وَ فَضْلُ اَلْعَالِمِ عَلَى اَلْعَابِدِ كَفَضْلِ اَلْقَمَرِ عَلَى سَائِرِ اَلنُّجُومِ لَيْلَةَ اَلْبَدْرِ وَ إِنَّ اَلْعُلَمَاءَ وَرَثَةُ اَلْأَنْبِيَاءِ وَ إِنَّ اَلْأَنْبِيَاءَ لَمْ يُوَرِّثُوا دِينَاراً وَ لاَ دِرْهَماً وَ لَكِنْ وَرَّثُوا اَلْعِلْمَ فَمَنْ أَخَذَ مِنْهُ أَخَذَ بِحَظٍّ وَافِرٍ. 🌺پیامبر اکرم(صلّى الله عليه و آله)فرموده‌اند: هر كس راهى را به قصد طلب علم بپيمايد، خداوند براى او راهى به بهشت مى‌گشايد و همانا فرشتگان براى طالب علم و خشنودى او بال رحمت مى‌گسترند و همانا براى طالب علم هر چه در آسمان و زمين است آمرزش خواهى مى‌كند حتى ماهيان دريا و برترى عالم بر عابد چون برترى ماه شب چهاردهم بر ديگر ستارگان است و همانا عالمان وارثان پيامبرانند و همانا اگر چه پيامبران درهم و دينارى به ارث نمى‌گذارند ولى علم و دانش را به ارث مى‌گذارند.هر كس از علم چيزى فرا گيرد بهترين بهره را برده است. ۱۳۹۴/۲/۳۰ - رهبرانقلاب 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
روانشناسی فروش.pdf
2.88M
📥 📔 روانشناسی فروش 🖌 نویسنده: برایان تریسی 📝 مترجم: مهدی قراچه داغی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ایده_پسامدرن_و_عدم_تعین_از_احمد.pdf
9.45M
📥 📔 رابطه میان ایده پسامدرن و عدم تعین 🖌 نویسنده: احمد تابعی ⭕️مطالعه تطبیقی فلسفه و هنر غرب 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
1_2175765841.pdf
1.38M
📥 📔 چمدان 🖌 نویسنده: بزرگ علوی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
حوادث_عصر_امام_صادق_از_مهدی_خدامیان.PDF
4.52M
📥 📔 صبح ساحل؛ حوادث عصر امام صادق علیه السلام 🖌 نویسنده: دکتر مهدی خدامیان 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
CQACAgQAAx0CUyYOlAACKwNh_T8zgK7fbUdiqHI7heOImZeh9AACsAsAAgOQSFGspJQooPEL_CME.mp3
12.87M
●━━━━━━─────── ⇆ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷    🎧 گـوش ڪنیــد ♬ 📼 🎙 محمد حسین پویانفر مداحی | یامولا لَکَ لَبَیک ... 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: ششم با این وجود دوست داشتم دائم بروم خانه‌شان. بعدها بابت هر فحش پول می‌گرفت و رانی می‌خرید برای بچه‌ها. با همین رفتارها کم کم فحش دادن را گذاشتم کنار. خیلی دلی بود. نیم ساعت دیگر هیئت شروع میشد و هنوز پارچه‌ها را نزده بودند. همه عصبانی. او می‌رفت اول وقت نماز می‌خواند. عین خیالش نبود می‌گفت: «به شهدا توکل و توسل، کنید خودش حل میشه!» اعتقاد داشت وظیفه ما این است که بچه‌ها را بیاوریم هیئت وظیفه ما این نیست که هدایتشان کنیم امام حسین خودش هدایت میکند. دغدغه ازدواجم را داشت، با اینکه سه چهار سال بود، از یزد رفته بود. دو، سه ماه می‌رفت سوریه و ده، پانزده روز می‌آمد مرخصی. توی همین وقت کم، مدام پیگیر بود که متأهل شده‌ام یا نه؟ از سوریه زنگ میزد که ازدواج کردی؟ وقتی ازدواج کردم و گفتم که همسرم متدین و محجبه، است خدا را خیلی شکر کرد. می‌دانست کاکائو دوست دارم یک کارتن بزرگ از کاکائوهای معروف سوریه آورده بود برایم. شنیده بود صورتم را با روغن زیتون ماساژ میدهم، یک شیشه اصلش را برایم خریده بود. بهترین هدیه‌ای که از او دارم شالی سبز است. یک تیشرت مشکی هیئت هم از او به یادگار دارم. تیشرتی که خودش پنج، شش سال با آن سینه زده بود یک شب بهش گفتم: «تیشرت میخوام!» همانجا تیشرت عرقی‌اش را درآورد و داد بهم. وقتی پدر بزرگم فوت کرده بود با خانمش آمدند مجلس ختم. با همه این محبتها به وقتش، قاطع رفتار می‌کرد. زمان سربازی دیدم همه دارند کسری خدمت می‌گیرند گواهی فعالیتم را گرفتم و بردم پیشش که امضا کند چند سال توی بسیج دانشگاه با او دلی کار می‌کردم هیچ وقت سابقه و رزومه جمع نمی‌کردم. رک و راست برگشت گفت: «امضا نمی‌کنم!» گفتم: «چرا؟» گفت: «درسته که بودی ولی ساعت‌هاش نیست از کجا بدونم چند ساعت فعال بودی؟» توی ایام ولادت ائمه هم خیلی شاد بود نقل و شکلات می‌خرید، شیرینی می‌داد و توی دانشگاه شربت پخش می‌کرد بهش میگفتم: «تو تقویم مایی!» از کارهایش می‌فهمیدم امروز شهادت است یا ولادت‌. از روز قبل از ولادت مهمانی می‌گرفت. روزهای شهادت هم مشکی می‌پوشید و نمی‌خندید و حرف بی‌ربط نمی‌زد، عاشق زیارت آل یاسین بود. به قسمت «والمرصاد حق، والمیزان حق» که می‌رسید دم می‌گرفت بعد از حقها می‌گفت: «حسین، حسین» طوری از ته دل می‌خواند که اشک همه را در می‌آورد. برنامه خاصی به مداحی‌اش نمی‌داد. شروع می‌کرد، دو دقیقه می‌خواند، صدایش می‌گرفت. شروع می‌کرد داد زدن هر چه می‌گفتند که از مداحی‌های پایین‌تر شروع کن صدایت نگیرد، گوشش بدهکار نبود. عشقش این بود که با شور و حرارت بخواند. می‌گفت: «نباید در بند سبک باشی، گریه‌ات را بکن!» گریه‌هایش خیلی خاص بود. بلند بلند گریه می‌کرد وقتی هم مثل ما مستمع بود، اصلاً کاری به مداح نداشت. هرکسی اسم امام حسین را می‌آورد، با خودش حسین حسین می‌گفت و ناله میکرد. روضه‌های حضرت رقیه‌اش را خیلی دوست داشتم آخرین باری که از سوریه برگشته بود، گفت: «بچه‌ها اینکه میگن چند تا از بچه‌های امام حسین توی مسیر شهید شدن الکی نیست. من این سری مجبور شدم با نیروهام توی منطقه‌ای بخوابم که کاروان کربلا را از همین مسیر رد کردن دقیقاً در همون مقطعی که از اونجا عبور کرده بودن بچه‌ها خیلی سخت بود اونجا شبهای استخون سوزی داره.» ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
yek aye yek ghese 57.mp3
4.14M
🎧 گـوش کنیـد 🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ 🎙 باصدای: مریم نشیبا 🌀 قسمت پنجاه‌وهفتم 📜سوره مبارکه الرحمن آیات ۱ تا ۶ 🔸الرَّحْمَٰنُ * عَلَّمَ الْقُرْآنَ *خَلَقَ الْإِنسَانَ *عَلَّمَهُ الْبَيَانَ* الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ *وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈