eitaa logo
کتاب یار
898 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
solh.pdf
1.44M
📥 📔 صلح امام حسن پرشکوه‌ترین نرمش قهرمانه تاریخ 🖌 نویسنده: شیخ راضی آل‌یاسین 📝 مترجم: آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
payambar kamel.fa.pdf
1.58M
📥 📔 درسهای پیامبر اعظم بیانات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره شخصیت و بعثت پیامبر اکرم(ص) 🖌 نویسنده: دفترحفظ و نشر آثار آیت‌الله خامنه‌ای 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
پیامبری از نگاهی دیگر.pdf
2.26M
📥 📔 پیامبری از نگاه دیگر 🖌 نویسنده: آیت‌الله محمدحسین بهشتی 📌 پاسخهای روان و فطرت پذیر به سوالات و شبهات درمورد پیامبر خاتم 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
صدایِ کربلا ۷.mp3
12.28M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 📻 ۷ 🎙 استاد شجاعی ♨️ کربلا نَمُرد! کربلا ماند ... با همه‌ی حقیقتش! - کربلا جاری و ساری در تمام تاریخ ... از همه‌ی نسل‌ها عبور کرد و معلوم است که بسمت آینده‌ای در حرکت است! - آیا شما در این مسیرِ مانا و زنده، آینده‌ی کربلا را می‌شناسید؟ - آیا این آینده در انتخابها و ارتباطات شما، منشاء اثر است؟ 🔭 همه آینده‌ی کربلا را نمی‌بینند! 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: برنامه فشرده و سنگین بیمارستان، فشار دو برابر عملهای جراحی، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمیتونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه، حالا هم که… سرمای سختی خورده بودم... با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه‌ام رو عوض کنن تب بالا، سر درد و سرگیجه... حالم خیلی خراب بود، توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد چشمهام میسوخت و به سختی باز شد... پرده اشک جلوی چشمم، نگذاشت اسم رو درست ببینم، فکر کردم شاید از بیمارستانه اما دایسون بود... تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن... – چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست! گریه‌ام گرفت... حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم با اون حال، حالا باید... حالم خرابتر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم – حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست. و تلفن رو قطع کردم به زحمت صدام در می‌اومد صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود پشت سر هم زنگ میزد... توان جواب دادن نداشتم اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمیکرد که میتونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم توی حال خودم نبودم، دایسون هم پشت سر هم زنگ میزد –چرا دست از سرم برنمیداری؟ برو پی کارت – در رو باز کن زینب، من پشت در خونه‌ات هستم... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه – دارو خوردم... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان یهو گریه‌ام گرفت، لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم... حتی بدون اینکه کاری بکنه وجودش برام آرامش بخش بود... تب، تنهایی، غربت… دیگه نمیتونستم بغضم رو کنترل کنم... –دست از سرم بردار...چرا دست از سرم برنمیداری؟ اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟ اشک میریختم و سرش داد میزدم... – واقعا داری گریه میکنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمیداری؟ پریدم توی حرفش – باشه، واقعا بهم علاقه داری؟ با پدرم حرف بزن، این رسم ماست... رضایت پدرم رو بگیری قبولت میکنم چند لحظه ساکت شد، حسابی جا خورده بود... – توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ آخرین ذره‌های انرژیم رو هم از دست داده بودم دیگه توان حرف زدن نداشتم... – باشه، شماره پدرت رو بده. پدرت میتونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم – پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری... به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردمو ادامه دادم: از اینجا برو... برو... و دیگه نفهمیدم چی شد؛ از حال رفتم... نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم سرگیجه‌ام قطع شده بود، تبم هم خیلی پایین اومده بود... اما هنوز به شدت بی‌حس و جون بودم... از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم، بلند که شدم، دیدم تلفنم روی زمین افتاده باورم نمیشد چهل و شش تماس بی‌پاسخ از دکتر دایسون.... با همون بی‌حس و حالی، رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد... پتوی سبکی رو که روی شونه‌هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله‌ها رفتم پایین از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم انگار نصف جونم پریده بود... در رو باز کردم باورم نمیشد دایسون پشت در بود... در حالی که ناراحتی توی صورتش موج میزد با حالت خاصی بهم نگاه کرد اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام – با پدرت حرف زدم... گفت از صبح چیزی نخوردی مطمئن شو تا آخرش رو میخوره... این رو گفت و بی معطلی رفت... خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل توش رو که نگاه کردم چند تا ظرف غذا بود با یه کاغذ که روش نوشته بود... – از یه رستوران اسلامی گرفتم، کلی گشتم تا پیداش کردم... دیگه هیچ بهانه‌ای برای نخوردنش نداری... نشستم روی مبل... ناخودآگاه خنده‌ام گرفت... ⏯ادامه دارد... ✍نویسنده: طاها ایمانی از زبان همسر و فرزند 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 25.mp3
612.3K
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی تا خدا راهی نیست "چهل حدیث قدسی" 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت بیست و پنجم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 گذشته به مانند گردابی می‌ماند. بدون آنکه خود بدانی، تو را به درون می‌کشد. در حالی که تنها چیزی که تو نیاز داری، همین لحظه ی اکنون است. در این لحظه زندگی کن، تنها همین مهم است... 📕نام اثر: ✍🏻 نویسنده: 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
7487458274.pdf
667.8K
📥 📔 نخل‌های بی سر 🖌 نویسنده: قاسمعلی فراست 📌 داستانی واقعی از روزهای آغازین جنگ در خرمشهر 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_404208181204484156.pdf
2.96M
📥 📔 میگر و‌ زن دیوانه 🖌 نویسنده: جورج سیمنون 📝 مترجم: نجمه طباطبایی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
حکایت دولت فرزانگی.pdf
841.7K
📥 📔 حکایت دولت و فرزانگی 🖌 نویسنده: مارک فیشر 📝 مترجم: گیتی خوشدل 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5976478495969116480.pdf
1.63M
📥 📔 انتقام شوهر 🖌 نویسنده: لئون تولستوی 📝 مترجم: محمد علی شیرازی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈