eitaa logo
کتاب یار
855 دنبال‌کننده
173 عکس
111 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Yamahdi18062
مشاهده در ایتا
دانلود
حقوق جزای عمومی.pdf
2.07M
📥 📔 حقوق جزای عمومی 🖌 نویسنده: دکتر سماواتی 📌جزوه نموداری حقوق جزای عمومی ویژه آزمون وکالت 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ஜ۩۞۩ஜ 🌺 ஜ۩۞۩ஜ وقتی کسی می‌گوید حالم خوش نیست، دنبال اتفاقات بزرگ نگردیم و نگوییم این که چیز مهمی نیست؛ به دلایل متعدد بازتاب یک اتفاق بیرونی در درون ممکن است بسیار بزرگ باشد. به رسمیت شناختن هرازگاهِ «حق کم آوردن» برای دوست، امنیت‌بخشترین قسمت دوستی است و شناخت این حق برای خود، نشان از صلح با خود دارد در عمیق‌ترین لایه‌های وجود. 📙 ✍🏻 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
hejab 2.pdf
7.99M
📥 📔 من به حجابم معترضم! 🖌 نویسنده: اتحادیه انجمن‌های اسلامی 📌پاسخ به سوالات دانش آموزان سراسر کشور در مورد حجاب 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | بالغ نمیشی! تا وقتی که ... 🔸صحبت‌های مهم روانشناس نخبه دانشگاه هاروارد درباره نقش فرزندآوری در رشد انسان 🎙 جردن پیترسون/ تاثیرگذارترین متفکر غرب 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: راضی نمی‌شدم دوباره مادر شوم. میگفتم: فکرشم نکن! عمرا اگه زیر بار بچه و بارداری برم! خیلی که روضه خواند؛ الان تکلیفه و آقا گفته‌ن بچه بیارید! و می‌خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند. بهش گفتم: اگه خیلی دلت بچه میخواد، میتونی بری دوباره ازدواج کنی! کارد می‌زدی، خونش درنمی‌آمد. می‌گفت: چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟ به هر چیزی دست زد که نظرم را جلب کند، اما فایده نداشت. نه اوضاع و احوال جسمی‌ام مناسب بود، نه از نظر روحی آمادگی‌اش را داشتم. سر امیر محمد پیر شدم. آدم می‌تواند زخم‌ها و جراحی‌ها را تحمل کند چون خوب می‌شود، اما زخم زبان‌ها را نه. به این زودی‌ها التیام پیدا نمی‌کند. برای همین افتاد به ولخرجی‌های بیجا و الکی. فکر می‌کرد با این کارها نگاهم مثبت می‌شود. وضعیت مالی‌اش اجازه نمی‌داد، ولی می‌رفت کیف و کفش مارکدار و لباسهای یکدست برایم می‌خرید، اما فایده‌ای نداشت. خیلی بله قربان‌گو شده بود. می‌دانست که من با هیچ کدام از اینها قرار نیست تسلیم شوم. دیدم دست بردار نیست؛ فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند. خیلی بالا پایین کردم، فهمیدم نمی‌تواند به این سادگی‌ها به دلیل موقعیت شغلی‌اش سفر خارجی برود. خیلی که پاپی شد، گفتم: به شرطی که من رو ببری کربلا! شاید خودش هم باورش نمی‌شد محل کارش اجازه بدهند، اما آنقدر رفت و آمد که بالاخره ویزا گرفت. مدتی با هم خوش بودیم. با هم نشستیم از مفاتیح، آداب زیارت کربلا را درآوردیم. دفعه اولم بود می‌رفتم کربلا. خودش قبلا رفته بود. آنجا خوردن گوشت را مراعات می‌کرد و نمی‌خورد. بیشتر با ماست و سالاد و برنج اینها خودش را سیر می‌کرد. تبرکی‌ها و سنگ حرم را خریدیم. برخلاف مکه نرفتیم بازار، وقت نداشتیم و حیفمان می‌آمد برای بازار وقت بگذاریم. می‌گفت: حاج منصور گفته توی بازار کربلاخرید نکنید. اگه خواستین برین نجف! از طرفی هم می‌گفت: اکثر این اجناس تهران هم پیدا میشه، چرا بارمون رو سنگین کنیم؟ حتی مشهد هم که می‌رفتیم، تنها چیزی که دوست داشت بخریم، انگشتر و عطر سید جواد بود. زرشک و زعفران هم می‌آمد تهران می‌خرید. همه هم و غمش این بود تا جایی که بدنمان می‌کشد، در حرم بمانیم. زیارت‌نامه بخوانیم و روضه و توسل. سیری نداشت. زمانی که اشکی نداشت، راه می‌افتاد که برویم هتل. هتل هم می‌آمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم. در کاروان، رفیقی پیدا کرد لنگه خودش. هم مداح بود هم پاسدار. مداحی و روضه کاروان را دو نفری انجام می‌دادند. ولی اهل این نبود که با کاروان و جمع برود. می‌خواست دو نفری باهم باشیم. می‌گفت: هرکی کربلا میره، از صحن امام رضا میره! قسمت شد خادم حرم حضرت عباس فیش غذا به ما داد، خیلی خوشحال بودیم، رفتیم مهمانسرای حضرت. با خواهرم رفتیم برگه جواب آزمایش را بگیریم، جوابش مثبت بود. میدانستم چقدر منتظر است. مأموریت بود. زنگ که زد بهش گفتم. ذوق کرد، می‌خندید. وسط صحبت قطع شد. فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشی‌اش مشکل پیدا کرده. دوباره زنگ زد، گفت: قطع کردم برم نماز شکر بخونم! اینقدر شاد و شنگول شده بود که نصف حرف‌هایم را نشنید. انتظارش را می‌کشید. در مأموریت‌های عراق و سوریه لباس نوزاد خریده بود و در حرم تبرک کرده بود به ضریح. در زندگی مراقبم بود، ولی در دوران بارداری بیشتر. از نه ماه، پنج ماهش نبود و همه آن دوران را خوابیده بودم. دست به سیاه و سفید نمی‌زدم. از بارداری قبل ترسیده بودم. خیلی لواشک و قره‌قروت دوست داشتم. تا اسمش می‌آمد یا هوس می‌کردم، در دهنم آب جمع می‌شد. پدر و مادرم می‌گفتند: نخور فشارت می‌افته! محمد حسین برایم می‌خرید. داخل اتاق صدایم می‌زد: بیا باهات کار دارم! لواشک و قره‌قروتها را یواشکی به من می‌داد. و با خنده می‌گفت: زن ما رو باش! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم! نمی‌توانستم زیاد در هیأت‌ها شرکت کنم. وقتی می‌دید مراعات میکنم، خوشحال می‌شد و برایم غذای تبرکی می‌آورد. برای خواندن خیلی از دعاها و چله‌ها کمکم می‌کرد. پا به پایم می‌آمد که دوتایی بخوانیم. زیاد تربت به خوردم میداد، بخصوص قبل از سونوگرافی‌ و آزمایش‌ها. خودش از کربلا آورده بود و می‌گفت: اصل اصله! اسمه بچه را از قبل انتخاب کرده بودیم: امیر حسین. در اصل، امیر حسین اسم بچه اولمان بود. به پیشنهاد یکی از علمای تهران، گذاشتیم امیر محمد. گفته بود: اسم محمد رو بذارید روش تا به برکت این اسم، خدا نظر کنه و شفا بگیره! می‌گفت: اگه چهارتا پسر داشته باشم، اسم هر چهارتاشون رو میذارم حسین! ⏯ادامه دارد... روایت زندگے شهیدمحمدحسین‌محمدخانے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5832465205992358826.mp3
7.03M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی قصــّه معـــراج 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت چهارم / فصل سوم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🎥 ⛔️ 🎞 بعضی‌ها میگن حالا ما حجابمون رو درست کنیم جامعه درست میشه؟ 🎤 دکتر شاهین فرهنگ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
13107-fa-raveshhaye jazb javanan va nojavanan.pdf
2.47M
📥 📔 روش‌های جذب نوجوانان به مساجد و نماز جماعت 🖌 نویسنده: محمد علی موظف 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
7390-fa-jamehe shenasi az didgahe ghoran va hadis.pdf
1.36M
📥 📔 جامعه شناسی از دیدگاه قرآن و حدیث؛ تفسیر موضوعی المیزان 🖌 نویسنده: سید مهدی امین 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
157-E.pdf
1.92M
📥 📔 سوالات ازمون ورودی دکتری؛ حقوق بین الملل عمومی ۱۳۹۹ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
13304-fa-chegunegi enteghale mafahime dini be javanan.pdf
2.26M
📥 📔 چگونگی انتقال مفاهیم دینی به جوانان 🖌 نویسنده: مهدی طهماسبی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
11523-fa-sabke-zendegi-bar-asase-amoozehaye-islami.pdf
2.29M
📥 📔 سبک زندگی بر اساس آموزه‌های اسلامی؛ با رویکرد رسانه‌ای 🖌 نویسنده: حمید فاضل قانع 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: با کمک مادرم، داخل ماشین نشستم، راه افتاد. روضه گذاشت، روضه حضرت علی اصغر. سه تایی تا دم در بیمارستان گریه کردیم برای شیر خواره امام حسین. زایمانم در بیمارستان خصوصی بود. لباس مخصوص پوشید آمد داخل اتاق. به نظرم پرسنل بیمارستان فکر می‌کردند الان گوشه‌ای می‌نشیند و لام تا کام حرف نمی‌زند. برعکس، روی پایش بند نبود، هی قربان صدقه‌ام میرفت. برای کادر پزشکی خیلی جالب بود که آدم مذهبی و اینقدر تقلا و جنب و جوش! با گوشی فیلم میگرفت. یکی از پرستارها می‌گفت: کاش میشد از این صحنه‌ها فیلم بگیری، به بقیه نشون بدی تا یاد بگیرن! قبل از این که بچه را بشویند، در گوشش اذان و اقامه گفت. همانجا برایش روضه خواند، وسط اتاق زایمان، جلوی دکتر پرستارها. روضه حضرت علی اصغر، آنجایی که لالایی می‌خوانند. بعد هم کام بچه را با تربت امام حسین برداشت. اصرار می‌کرد شب به جای همراه بماند کنارم. مدیر بخش می‌گفت: شما متوجه نیستید اینجا بخش زنانه؟ دکتر را راضی کرده بود با مادرم بماند، اما کادر بیمارستان اجازه ندادند. تا یازده دوازده شب بالای سرم ایستاد. به زور بیرونش کردند. باز صبح زود سر و کله‌اش پیدا شد. چند بار بهش گفتم: مستحبه روز هفتم موهای سر بچه را بتراشیم! راضی نشد. بهش گفتم: نکنه چون خودت درد بی‌مویی کشیدی، دلت نمیاد؟ می‌گفت: حیفم میاد! امیر حسین سیزده روزه بود که بردیمش هیأت. تولد حضرت زینب بود و هوا هم خیلی سرد و هیأت هم شلوغ. مدام به من می‌گفت: بچه رو بمال به در و دیوار هیأت! خودش هم آمد بردش قسمت آقایان و مالیده بودش به دیوار هیئت. برایش دوبار عقیقه کرد. یک بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد، یکی هم برد حرم حضرت معصومه. برای خواندن اذان و اقامه در گوشش پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش. در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد. در تهران هم حاج آقا قاسمیان، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی. با هم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی. حرف‌هایی را که رد و بدل میشد، می‌شنیدم. وقتی اذان و اقامه حاج آقا تموم شد، محمد حسین گفت: دو روز دیگه میرم مأموریت، حاج آقا دعا کنین شهید بشم! دلم هری ریخت. دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعا خواندن. بعد که دعا تمام شد، گفتند: ان شاءالله خدا شما رو به موقع ببره، مثل شهید صدوقی، مثل شهید دستغیب! داخل ماشین بهش گفتم: دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟ سری بالا انداخت و گفت: همه این حرفا درست، ولی حرف من اینه: لذتی که علی اکبر امام حسین برد، حبیب نبرد! روزی که می‌خواست برود مأموریت، امیرحسین ۴۷ روزش بود. دل کندن از آن برایش سخت بود. چند قدم می‌رفت سمت در، برمیگشت دوباره نگاهش می‌کرد و می‌بوسیدش. وقتی می‌رفت مأموریت، با عکسهای امیر حسین اذیتش می‌کردم. لحظه به لحظه عکس تازه می‌فرستادم برایش، می‌خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد. حتی صدای گریه و جیغش را ضبط میکردم و می‌فرستادم، ذوق میکرد. هرچی استیکر بوس داشت می‌فرستاد. دائم می‌پرسید: چی بهش میدی بخوره؟ چیکار می‌کنه؟ وقتی گله می‌کردم که اینجا تنهایم و بیا، می‌گفت: برو خدا رو شکر کن حداقل امیر حسین پیش تو هست، من که هیچکی پیشم نیست! می‌گفت: امیر حسین رو ببر تموم هیئت‌هایی که باهم می‌رفتیم. خیلی یادش می‌کردم در آوردن و بردن امیر حسین به هیأت، بخصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش. هیچوقت نمی‌گذاشت هیچ‌کدام را بردارم، چه یه ساک چه سه تا. به مادرم می‌گفتم: ببین چقدر قُده! نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم! امیر حسین که آمد، خیلی از وقتم را پر می‌کرد و گذر ایام خیلی راحت‌تر بود. البته زیاد که با امیرحسین سر و کله می‌زدم، تازه یاد پدرش می‌افتادم و اوضاع برایم سخت‌تر میشد. زمان‌هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می‌آمد، مثلا سرماخوردگی، تب و لرز و مریضی‌های معمولی، حسابی به هم می‌ریختم. هم نگرانی امیر حسین را داشتم و هم نمی‌خواستم بهش اطلاع بدهم. چون می‌دانستم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می‌شود. میگذاشتم تا بهتر شود، آن موقع می‌گفتم: امیرحسین سرماخورده بود، حالا خوب شده! امیرحسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت. می‌خواست ببیند امیرحسین او را می‌شناسد یا نه؟ دستش را دراز کرد که برود بغلش، خوشحال شده بود که خون خون رو میکشه! وقتی دید موهای دور سر بچه دارد می‌ریزد، راضی شد با ماشین کوتاه کند. خیلی ناز و نوازشش میکرد، از بوسیدن گذشته بود، به سر و صورتش لیس میزد. می‌گفتم: یه وقت نخوریش! همه‌اش می‌گفت: من و بابام و پسرم خوبیم! بی‌نهایت پدرش را دوست داشت. ⏯ادامه دارد... روایت زندگے شهیدمحمدحسین‌محمدخانے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5832465205992358827.mp3
1.38M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی قصــّه معـــراج 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت پنجم / فصل چهارم 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
شماره ۲۳۲ کفش‌هایت را از سیدالشهدا علیه‌السلام تحویل بگیر... 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅ 🔘 منتظر واقعی از شلوغی‌های آخرالزمان کلافه نمی‌شود! عارف بالله مرحوم حاج اسماعیل دولابی: ◾️کسانی که سال‎ها «عَجِّل عَلی ظُهُورِکَ یا صاحِبَ الزَّمان» می‎گفتند، چرا از ظهور مشکلات و نابسامانی‌ها کلافه‎اند و تاب تحمّل آن را ندارند؟ ◽️این‌ها مقدّمه‎ی ظهور است. پس یا دعای بر تعجیل ظهور حضرت را پس بگیرند یا دست از بی‌‎تابی و بی‌‎قراری بردارند و به آنچه هست تن بدهند. ◾️بعد از هر شلوغی، خلوتی متناسب با آن خواهد بود و هر چه شلوغی بیشتر باشد، خلوت بعد از آن بزرگ‌تر است. در آخرالزمان شلوغی خیلی زیاد است، به نحوی که «یکفُرُ بَعضُهُم بِبَعضٍ وَ یَلعَنُ بَعضُهُم بَعضا»ً؛ گروهی گروه دیگر را تکفیر می‎کند و جمعی جمع دیگر را لعنت می‎کند. ✍ مهدی طیّب 📚 کتاب مصباح‌الهدی، ص ۳۲۳. ◦•●◉✿ ‌الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْـ؋ـَرَج ✿◉●•◦ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
@BookTopپله پله تا اوج.pdf
1.82M
📥 📔 پله پله تا اوج 🖌 نویسنده: زیگ زیگلار ◾️دنیا از آنِ کسانی است که می‌فهمند که از همین حالا و از همین جا می‌توان حرکت کرد و به اوج رسید. وقتی از همه توان خود به نحو احسن استفاده کنید متوجه می‌شوید که توان شما بسیار بیشتر از رسیدن به هدفهایتان است. همچنین متوجه می‌شوید که هر چه از توان خود استفاده کنید توان بیشتری در اختیارتان قرار می‌گیرد. 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
5.pdf
353.3K
📥 📔 ۱۵۰ نکته مهم حقوق جزا 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تحریری جزوه تجارت یک.pdf
2.75M
📥 📔 جزوه دستنویس حقوق تجارت 1⃣ 🖌 نویسنده: دکتر احمدرضا تحریری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
تحریری.تجارت دو.pdf
5.58M
📥 📔 جزوه دستنویس حقوق تجارت 2⃣ 🖌 نویسنده: دکتر احمدرضا تحریری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈