eitaa logo
کتاب یار
913 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 وظیفه ما به تنهایی و باهم این نیست که درد و فقدانی را که حس می‌کنیم به حداقل برسانیم، بلکه این است که بفهمیم این حوادثِ تحول ساز در زندگی چه چیزی را درونمان بیدار می‌کنند. ✍ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد: -هنوز شام نخوردی مامان؟ زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد: -مامان این خانم شیعه هستن، امشب وهابی‌ها به حرم سیده سکینه حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون! جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید: -اهل کجایی دخترم؟ در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت: -ایشون از ایران اومده! نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید: -همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن! به‌ قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این بهشت مست محبت این زن شده بودم. به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد: -اسمت چیه دخترم؟ و دیگر دست خودم نبود که نذر زینبیه در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد: -زینب! از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با حضرت زینب داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به نذرم وفا می‌کردم که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم… کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با مهربانی عذر تقصیر خواست: -لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس! از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید: -تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم! و رفت و نمی‌دانست از درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم. مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد: -بفرمایید! شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت. مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد. احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد: -خواهرم! نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد: -من نمی‌خوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید! و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت: -شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید! از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین تکبیرش بیدار شدم. ⏯ادامه دارد... بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵ ✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یک آیه یک قصه (5).mp3
2.92M
🎧 گـوش کنیـد 🎭 نمایش جـذاب و شنیـدنی یــڪ آیــہ یــڪ قصــہ 🎙 باصدای: مریم نشیبا 🌀 قسمت پنجم 📜سوره مبارکه طه آیه ۱۱۴ 🔹...وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅ 🔘 ذکر خالی، چنگی به دل نمی زند❗️ ◾️به یاد خدا باشید یا با تسبیح یا با دل. یاد خدا با دل خیلی اهمیت دارد. گاهی اوقات انسان با زبان در حال گفتن ذکر استغفار است، اما گناه هم می‌کند. ◽️در حدیث آمده که: « کسی که در حال گناه کردن استغفار می‌کند، خود را مسخره کرده است.» ◾️یکی از علما می‌گفت: سی سال پیش سوار اتوبوس بودم، یک حاجی هم با ریش و عبا و قبا جلوی من نشسته بود. هر زن بی‌حجابی که وارد اتوبوس می‌شد، حاجی نگاه می‌کرد و یک «استغفر الله» می‌گفت. پشت سر هم هر زنی که وارد می‌شد، حاجی این کار را می‌کرد. یک وقت در یکی از ایستگاه‌ها یک خانم بی‌حجاب سوار ماشین شد، حاجی متوجه او نشد، من با دست به شانه‌اش زدم و گفتم: حاج آقا، یک استغفرالله دیگر هم سوار اتوبوس شد! شخص حاجی با شنیدن حرف من ناگهان برگشت و متوجه شد یک عالم پشت سرش نشسته و مراقب اوست و فهمیده که شیطان او را بازی داده است. جیک نزد. ◽️شیطان این قدر عجیب است در حالی که مشغول استغفار هستی، شما را به گناه می‌اندازد. این ذکر به درد نمی خورد! چون دل به یاد خدا نیست.... حاجی پشت سر هم می گفت: خدا لعنت کند کسانی را که اینها را بی‌حجاب کرده‌اند. اما با این حال، خودش، محو تماشایشان بود. ◾️اگر دل انسان به یاد خدا باشد که چشم، به زن نامحرم نگاه نمی‌کند! تسبیح در دست و ذکر استغفار هم بر لب، اما دل به یاد خدا نیست! از خدا بخواهید که دل‌هایتان به یاد او باشد. این مطلب را یادگاری از من داشته باشید: ❌ذکر خالی، چنگی به دل نمی‌زند! 🗣 🎤حضرت آیت‌الله مجتهدی ◦•●◉✿ ‌الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْـ؋ـَرَج ✿◉●•◦ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
بقیع در بستر تاریخ-متن کامل.pdf
3M
📥 📔بقیع در بستر تاریخ 🖌نویسنده: محمد امین پور امینی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
سیری در سیره نبوی.pdf
3.11M
📥 📔 سیری در سیره نبوی 🖌نویسنده: شهید مرتضی مطهری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5906913937172989700.pdf
4.31M
📥 📔 درنگ نکن، انجامش بده! 🖌نویسنده: ریچارد برانسون 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5834922743329457001.pdf
2.92M
📥 📔 حدیث و روانشناسی 🖌نویسنده: محمد عثمان نجاتی 📝 مترجم: حمیدرضا شیخی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_6046533527145550281.pdf
3.17M
📥 📔 خلاصه کتاب روانشناسی بالینی 🖌نویسنده: ای. جری فریس 📝 مترجم: جمشید محمدی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسوز اما بساز.mp3
1.31M
●━━━━━━─────── ⇆ ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷    🎧 گـوش ڪنیــد ♬ 📼 بسوز اما بساز! 🎙 استاد محمد شجاعی 🔻هر کاری دلش خواسته کرده، حالا اومده عذرخواهی میکنه ولی کور خونده، من که قبول نمیکنم! 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈