📚 #برشی_از_کتاب
به امروز بنگر! زیرا زندگی همین است، همه زندگى در امروز است. همهٔ واقعیتهای وجودی تو در امروز نهفته است: موهبتِ رشد، شکوه اعمال و کردارهایت، و افتخار پیروزیهای تو.
دیروز رویایی بیش نیست و فردا یک توهم است. اگر امروز را خوب بگذرانی فردای تو شادیبخش میشود و فردای تو امیدبخش. بنابراین به امروز خود خوب بنگر و به سپیدهدم سلام کن!
📕 نام اثر: #آیین_زندگی
✍🏻 نویسنده: #دیل_کارنگی
🆔https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5913721494696888690.pdf
3.15M
📥 #دانلود_کتاب
📔 سرگذشت کندوها
🖌 نویسنده: جلال آل احمد
📌جلال آلاحمد در «سرگذشت کندوها» دو داستان را به صورت موازی پیش میبرد.
یکی داستان کمندعلیبک و طمعورزی او و دیگری سرگذشت کندوها و زنبورهای کمندعلیبک را.
#داستانی
#جلال_آل_احمد
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_222506862442973833.pdf
609.7K
📥 #دانلود_کتاب
📔 نفرین زمین
🖌 نویسنده: جلال آل احمد
#داستانی
#جلال_آل_احمد
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_222506862442973852.pdf
1.65M
📥 #دانلود_کتاب
📔 غرب زدگی
🖌 نویسنده: جلال آل احمد
📌غرب زدگی مهمترین و تاثیرگذارترین اثر جلال آلاحمد است نگارش این کتاب در سال ۱۳۴۰ به پایان رسید و در سال ۱۳۴۱ انتشار یافت.
نسخه کاملتری از کتاب در سال ۱۳۴۲ آماده چاپ بود اما در زیر چاپ توقیف شد.
#داستانی
#جلال_آل_احمد
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
#یک_جرعه_کتاب
✨ من چندتا قانون درست و حسابی و واقعی در مورد عشق و ازدواج بلدم:
اگر به دیگری احترام نگذاری،
مشکل پیدا میکنی.
اگر توافق و مصالحه بلد نباشی،
مشکل پیدا میکنی.
اگر بلد نباشی آزادانه از آنچه که بین شما اتفاق میافتد،
راحت حرف بزنی، مشکل پیدا میکنی
و اگر ارزش گذاریهایتان یکسان و مشترک نباشد،
مشکل پیدا میکنید.
ارزش هایتان باید مشابه باشند!
📙 #سه_شنبه_ها_با_موری
✍🏻 #میچ_آلبوم
🆔https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
1_1676694877.pdf
6.61M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ره توشه مبلغان اربعین
🖌 نویسنده: حسین ملانوری
📌کتاب «ره توشه مبلغان اربعین» ویژه مبلغان #اربعین_حسینی است که توسط جمعی از اساتید برجسته امر تبلیغ تحت اشراف حجت الاسلام والمسلمین دکتر حسین ملانوری تدوین شده و حاوی مطالب کاربردی و مورد نیاز مبلغان گرامی است.
#تبلیغ
#اربعین
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
ضیافت اربعین.pdf
6.54M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ضیافت #اربعین
مجموعه سخنرانی کوتاه روشمند ویژه مبلغین #اربعین_حسینی
🖌 نویسنده: موسسه تخصصی خطابه امیربیان
📖 #درباره_کتاب
◽️۲۶ سخنرانی و روضه ویژه سفر کربلا خصوصا اربعین
◾️سخنرانی ویژه ورودی نجف و حضوردر نجف اشرف
◽️سخنرانی ویژه ورودی کربلا و حضور در کربلا
◾️ سخنرانی کوتاه عربی
◽️نکات ناب جهت بهرهمندی از سفر اربعین
#تبلیغ
#سخنرانی
#متن_سخنرانی
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #دهم
دنبالم اومد توی آشپزخونه...
_چرا اینقدر گرفتهای؟
حسابی جا خوردم...من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! با تعجب چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش...
خندهاش گرفت...
-اینبار دیگه چرا اینطور نگام میکنی؟
-علی... جون من رو قسم بخور تو ذهن آدمها رو میخونی؟
صدای خندهاش بلندتر شد😂 نیشگونش گرفتم
-ساکت باش بچهها خوابن...
صداش رو آورد پایینتر، هنوز میخندید
-قسم خوردن که خوب نیست... ولی بخوای قسمم میخورم، نیازی به ذهن خونی نیست روی پیشونیت نوشته...
رفت توی حال و همونجا ولو شد
-دیگه جون ندارم روی پا بایستم
با چای رفتم کنارش نشستم
-راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم... آخر سر گریه همه دراومد دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم😔 تا بهشون نگاه میکردم مثل صاعقه در میرفتن
-اینکه ناراحتی نداره، بیا روی رگهای من تمرین کن
-جدی؟😳
لای چشمش رو باز کرد
-رگ مفته...جایی برای فرار کردن هم ندارم و دوباره خندید منم با خنده سرم رو بردم در گوشش
-پیشنهاد خودت بودها...وسط کار جازدی، نزدی
وبا خنده مرموزانهای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم...
بیچاره نمیدونست بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم...
با دیدن من و وسایلم خنده مظلومانهای کرد و بلند شد نشست
از حالتش خندهام گرفت...
-بذار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکنی که بخوام بهت سرم هم بزنم
کارم رو شروع کردم...
یا رگ رو پیدا نمیکردم یا تا سوزن رو میکردم توی دستش، رگ گم میشد هی سوزن رو میکردم و درمیاوردم...
میانداختم دور بعدی رو برمیداشتم نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم...ناخودآگاه و بیهوا، از خوشحالی داد زدم
-آخجون... بالاخره خونت دراومد...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده زل زده بود به ما...
با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه میکرد
خندیدم و گفتم
-مامان برو بخواب، چیزی نیست...
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود...
-چیزی نیست؟بابام رو تیکه تیکه کردی اونوقت میگی چیزی نیست...تو جلادی یا مامان مایی؟
و حمله کرد سمت من...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش محکم بغلش کرد...
-چیزی نشده زینب گلم... بابایی مَرده، مردها راحت دردشون نمیاد
سعی میکرد آرومش کنه اما فایدهای نداشت... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه میکرد
حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...اون لحظه تازه به خودم اومدم...اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم هر دو دست علی کبود و قلوه کن شده بود...
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود.
تلاشهای بیوقفه من و علی هم فایدهای نداشت…
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش…
تا جایی که میشد سعی کردم بهش نزدیک باشم
لیلی و مجنون شده بودیم
اون لیلای من؛ منم مجنون اون
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری میگذشت؛ مجروح پشت مجروح…
کم خوابی و پرکاری
تازه حس اون روزهای علی رو میفهمیدم که نشسته خوابش میبرد
من گاهی به خاطر بچهها برمیگشتم اما برای علی برگشتی نبود…اون میموند و من باز دنبالش…
بو میکشیدم کجاست…
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروحها، علی رو نمیدیدم
هر شب با خودم میگفتم خدا رو شکر امروز هم علی من سالمه
همهاش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه…
بیش از یه سال از شروع جنگ میگذشت…
داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض میکردم که یهو بند دلم پاره شد…
حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون میکشه زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن…
این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروحها میرسیدم
تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر میشد…تو اون اوضاع یهو چشمم به علی افتاد
یه گوشه روی زمین…تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود
با عجله رفتم سمتش خیلی بیحال شده بود یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش، تا دست به عمامهاش زدم، دستم پرخون شد...عمامه سیاهش اصلا نشون نمیداد اما فقط خون بود
چشمهای بیرمقش رو باز کرد تا نگاهش بهم افتاد
دستم رو پس زد زبانش به سختی کار میکرد
_برو بگو یکی دیگه بیاد
بیتوجه به حرفش دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم، دوباره پسش زد…قدرت حرف زدن نداشت،سرش داد زدم…
-میزاری کارم رو بکنم یا نه؟
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود سرش رو بلند کرد و گفت
-خواهر… مراعات برادر ما رو بکن… روحانیه…شاید با شما معذبه
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم…
-برادرتون غلط کرده…من زنشم؛ دردش اینجاست که نمیخواد من زخمش رو ببینم…
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم،تازه فهمیدم چرا نمیخواست زخمش رو ببینم...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔https://eitaa.com/joinchat/69527161
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 14.mp3
1.3M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت چهاردهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
21.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
🎥 #کلیپ_تصویری
🔴تذکر مهم دربارۀ رابطۀ اربعین و امام زمان(عج)
🔻متأسفانه خیلی از هیئتیها و انقلابیها هنوز اهمیت اربعین را اساساً درک نکردند!
🔻و خیلی از اربعینیها، هنوز اهمیت یاد امام زمان(عج) در اربعین را درک نکردند!
#اربعین
#پناهیان
#امام_زمان
📡جهت حمایت از کانال مطالب را با نام کانال نشر دهید.
................ یا ؏ــلے ...............
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈