eitaa logo
کتاب یار
915 دنبال‌کننده
174 عکس
114 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: تا صبح مدام گوشی‌ام را نگاه می‌کردم. نکند خاموش شود یا احیانا در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم. مرتب از این پهلو به آن پهلو میشدم. صبح از دمشق زنگ زد. کد دار صحبت میکرد و نمی‌فهمیدم منظورش از این حرف‌ها چیست!؟ خیلی تلگرافی حرف می‌زد. آنتن نمی‌داد، چند دفعه قطع و وصل شد. بدی‌اش این بود که باید چشم انتظار می‌نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند. بعضی وقتها باید چند بار تماس میگرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم. بعد از بیست دقیقه قطع میشد؛ دوباره باید زنگ میزد. روزهایی میشد که سه چهار تا بیست دقیقه‌ای حرفمان طول می‌کشید. اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامکهایی رد و بدل میکردیم. تلگرام که آمد، خیلی بهتر شد. حرف‌هایمان را ضبط شده میفرستادیم برای هم. این طوری بیشتر صدای همدیگر را می‌شنیدیم و بهتر میشد احساساتمان را به هم نشان بدهیم. ۴۵روز سفر اولش، شد ۶۳روز. دندان‌هایش پوسیده بود. رفتیم پیش دایی‌اش دندانپزشکی. دایی‌اش گفت: چرا مسواک نمیزنی؟ گفت: جایی که هستیم، آب برای خوردن پیدا نمیشه، توقع دارین مسواک بزنم؟! اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طمع و مزه یا نوع غذایی خوششان نمی‌آمد و ناز می‌کردند، میگفت: ناشکری نکنین! مردم اونجا توی وضعیت سختی زندگی میکنن! بعد از سفر اول، بعضیها از او می‌پرسیدند که: تو هم قسی‌القلب شدی و آدم کشتی؟ می‌گفت: این چه ربطی به قساوت قلب داره؟ کسی که قصد داره به حرم حضرت زینب تجاور کنه، همون بهتر که کشته بشه! بعضی می‌پرسیدند: چند نفرشون رو کشتی؟ می‌گفت: ما که نمی‌کشیم، ما فقط برای آموزش می‌ریم! اینکه داشت از حریم آل الله دفاع میکرد و کم کم به آرزوهایش می‌رسید، خیلی برایش لذت بخش بود. خیلی عاطفی بود. بعضی وقتها می‌گفتم: تو اگه نویسنده بشی، کتابات پر فروش میشن! با اینکه ادبیات نخوانده بود ولی دست به قلمش عالی بود. یکسری شعر گفته بود. اگر اشعار و نوشته‌های دوران دانشجویی‌اش را جمع کرده بود، الان به اندازه یک کتاب مطلب داشت. خیلی دلنوشته می‌نوشت. میگفتم: حیف که نوشته‌هات رو جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی، توی قد و قواره آوینی شناخته میشی! با کلمات خیلی خوب بازی میکرد. هر دفعه بین وسایل شخصی‌اش، دوتا از عکس‌های من را با خودش میبرد: یکی پرسنلی، یکی را هم خودش گرفته و چاپ کرده بود. در مأموریت آخری، با گوشی از عکسهایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد. گفتم: چرا برای خودم فرستادی؟ گفت: میخوام رو گوشی داشته باشم! هر موقع بی‌مقدمه یا بد موقع پیام میداد، می‌فهمیدم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمیشد، ۲۴ ساعته نگاهم به صفحه‌اش بود، مثل معتادها. هر چند دقیقه یک بار تلگرام را نگاه می‌کردم ببینم وصل شده است یا نه. زیاد از من عکس و فیلم می‌گرفت. خیلی‌هایش را که اصلا متوجه نمی‌شدم. یک دفعه برایم می‌فرستاد. عکس سفرهایمان را می‌فرستاد که: یادش بخیر، پارسال همین موقع! فکر اینکه در چه راهی و برای چه کاری رفته است، مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می‌کرد. گاهی به او می‌گفتم: شاید تو و دیگران فکر کنین الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش میگذره، ولی اینطور نیست. هیچ‌جا خونه خود آدم نمیشه، دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره! گرفتاری شیرینی بود. هیچ وقت از کارش نمی‌گفت، درخانه هم همینطور. خیلی که سماجت می‌کردم چیزهایی می‌گفت و سفارش می‌کرد: به کسی چیزی نگو، حتی به پدر و مادرت! البته بعداً رگ خوابش دستم آمد. کلکی سوار کردم. بعضی اطلاعات را که لو میداد، خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمی‌شد روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم می‌آمد. حتی در مهمانی‌هایی که با خانواده‌های همکارانش دور هم بودیم، باز لام تا کام حرفی نمیزدم. میدانستم اگر کلمه‌ای درز کند، سریع به گوش همش می‌رسد و تهش برمیگردد به خودم. کار حضرت فیل بود این حرفها را در دلم بند کنم، اما به سختی‌اش می‌ارزید. میگفت: افغانستانیا شیعه واقعی هستن! و از مردانگی‌هایشان تعریف میکرد. از لا به لای صحبتهایش دستگیرم میشد پاکستانی‌ها و عراقی‌ها خیلی دوستش دارند. برایش نامه نوشته بودند، عطر و انگشتر و تسبیح بهش هدیه داده بودند. خودش هم اگر در محرم و صفر مأموریت می‌رفت، یک عالمه کتیبه و پرچم و اینطور چیزها می‌خرید و می‌برد. میگفت: حتی سنی‌ها هم با ما اونجا عزاداری میکنن! یا می‌گفت: من عربی خوندم و اونا با من سینه زدن! جو هیأت خیلی بهش چسبیده بود. از این روحیه‌اش خیلی خوشم می‌آمد که در هر موقعیتی برای خودش هیأت راه می‌انداخت. ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5832465205992358823.mp3
1.43M
🎧 گـوش کنیـد 📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی قصــّه معـــراج 🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان 🌀 پارت اول / مقدمه 🆔 @ketabyarr https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5 ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 📖 📙 ترگل؛ بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب 🖌نویسنده: عماد داوری 📋 انتشارات اعتلای وطن 🔰 درباره‌ کتاب: 🔹در کتاب ترگل بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب مطرح می‌شود و کتاب با زبانی ساده و منطقی سوالات مربوط به این فریضه دینی را پاسخ می‌دهد. 🔸این کتاب برگرفته از سخنرانی‌های آیت‌الله سید ابوالحسن مهدوی است که با زبانی شیوا و بیانی رسا به سوالات و دغدغه‌های مربوط به حجاب پاسخ داده‌اند. 🔘 نظرات کاربران: این کتاب برخلاف عنوانی که داره، فقط درباره حجاب نیست، بلکه یه مجموعه دانستنی‌های دخترانست، نکاتی که هر دخترخانمی باید بدونه و بعد وارد جامعه بشه، خوندنش رو توصیه می‌کنم. نقطه‌ی قوت کتاب اینه که فقط با دلیل صحبت کرده. ⭕️ خواندن کتاب ترگل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم؟ این کتاب را به تمام کسانی که به دنبال جواب منطقی برای فریضه حجاب هستند پیشنهاد می‌کنیم. 🌐 لینک دانلود و خرید کتاب: 🔗https://taaghche.com/book/68816 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | فیلم معرفی کتاب 📙 ترگل؛ بیست دلیل عقلی و روانشناسی برای حجاب ✍ عماد داوری 🌼من یک دخترم! زیبا و جذاب! احساسی در من نهفته است به نام دلربایی، انگار باید اوقاتی از روزم را دلربایی کنم. 🌸من زیبا هستم، می‌خواهم عالم و آدم زیباییم را ببینند، می‌خواهم با دیدنم انگشت به دهان شوند! من اصلاً کاری به دین ندارم، من عقل دارم، چرا باید خودم را با یک چادر مشکی بپوشانم؟ 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
روش شناسی پژوهش کیفی٬@mahmoudpourchannel.PPTX
2.81M
📥 📔 روش شناسی پژوهش کیفی 🖌 نویسنده: دکتر نرگس کشتی آرای 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
یادگار عصمت.pdf
3.44M
📥 📔 یادگار عصمت؛ نگاهی ب زندگی و هجرت حضرت فاطمه معصومه(سلام‌الله) 🖌 نویسنده: صفر فلاحی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
انسان در عالم ذر - نتايج روايات.pdf
395.6K
📥 📔 انسان در عالم ذر؛ نتایج و تواتر روایات 🖌 نویسنده: محمد بیابانی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتاب مهدویت.pdf
9.44M
📥 📔 نهم ربیع‌الاول؛ چیستی، چرایی و چگونگی عهدی دوباره با امام زمان 🖌 نویسنده: محمد رضایی 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
قصه_های_کوتاه_برای_بچه_های_ریش_دار_@ketab_mamnouee.pdf
3.72M
📥 📔 قصه‌های کوتاه برای بچه‌های ریش‌دار 🖌 نویسنده: سید محمد علی جمالزاده 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: کم می‌خوابید. من هم شبها بیدار بودم. اگر می‌دانستم مثلا برای کاری رفته تا برگردد، بیدار می‌ماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم. وقتی می‌گفت: میخوایم بریم یه کاری بکنیم و برگردیم. میدانستم که یعنی در تدارکات عملیات هستند. زمانی که برای عملیات می‌رفتند، پیش می‌آمد تا ۴۸ساعت هیچ ارتباط و خبری نداشتم. یکدفعه که دیر آنلاین شد، شاکی شدم که: چرا در دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت! نوشت: گیر افتاده بودم! بعد از شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره افتادیم. فکر میکردم لنگ لوازم شده است. یادم نمی‌رود که نوشت: تایم من با تایم هیأت رفتن تو یکی شده، اونجا رفتی برای ما دعا کن! گاهی که سرش خلوت میشد، طولانی با هم چت می‌کردیم. میگفت: اونجا اگه اخلاص داشته باشی، کار یه دفعه انجام میشه! پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: اون طرف یه عالمه آدم بودن و ما اینطرف ده نفر هم نبودیم، ولی خدا و امام زمان یطوری درست کردن که قصه جمع شد! بعد نوشت: خیلی سخته اون لحظات! وقتی طرف میخواد شهید بشه، خدا ازش می‌پرسه ببرمت یا نبرمت؟ کنده میشی از دنیا؟ اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگیت از جلوی چشمات رد میشه! متوجه منظورش نمی‌شدم. می‌گفتم: وقتی از زن و بچت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله! ماه رمضان پارسال، تلویزیون فیلمی را از جنگ‌های ۳۳ روزه لبنان پخش می‌کرد. در آشپزخانه دستم بند بود که صدا زد: بیا، بیا باهات کار دارم! گفتم: چیکار داری؟ گفت: اینکه میگی کندن رو درک نمیکنی، اینجا معلومه! سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی می‌خواست برود برای عملیات استشهادی. اطرافش را اسرائیلی‌ها گرفته بودند. خانمش باردار بود و آن لحظات می‌آمد جلوی چشمانش. وقتی می‌خواست ضامن را بکشد، دستش می‌لرزید. تازه بعد از آن، مأموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود. ولی باز با خودم می‌گفتم: اگه رفتنی باشه می‌ره، اگه موندنی باشه می‌مونه! به تحلیل آقای پناهیان که رجوع میکردم که «تا پیمونت پر نشه، تورا نمی‌برن!» این جمله افکارم را راحت می‌کرد. شنیده بودم جهاد باعث مرگ نمی‌شود و باید پیمانه عمرت پر شود، اگر زمانش برسد، هرکجا باشی تمام می‌شود. اولین بار که رفته بود خط مقدم، روی پایش بند نبود. می‌گفت: من رو هم بازی دادن! متوجه نمی‌شدم چه می‌گوید. بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته، تازه ترس افتاد به جانم. میخواستم بگویم نرو. نیازی به قهر و دعوا نبود. می‌توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم. باز حرفهای آقای پناهیان تسکینم می‌داد. می‌گفت: مادری تنها پسرش می‌خواسته بره جبهه، به زور راضی میشه. وقتی پسرش دفعه اول اعزام میشه و برمی‌گرده دیگه اجازه نمیده بره. یه روز پسر میره برای خرید نون، ماشین میزنه بهش و کشته میشه! این نکته آقای پناهیان در گوشم بود؛ با خودم می‌گفتم: اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی یا تصادف و اینا بره، من مانع رفتن هستم. از اول قول دادم مانع نشم! وقتی از سوریه برمی‌گشت، بهش می‌گفتم: حاجی گیرینوف شدی! هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی؟ در جوابم فقط می‌خندید. این اواخر دوتا پلاک می‌انداخت گردنش. می‌گفتم: فکر می‌کنی اگه دوتا پلاک بندازی، زودتر شهید میشی؟ میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم. می‌گفت: بابا این پلاکا هر کدوم مال یه مأموریته! تمام مدت مأموریتش، خانه پدرم بودم و آنها باید اخم و تخم‌هایم را به جان می‌خریدند. دلم از جای دیگر پر بود، سر آنها غر میزدم. مثل بچه‌ها که بهانه مادرشان را می‌گیرند، احساس دلتنگی میکردم. پدرم از بیرون زنگ میزد خانه که: اگه کسی چیزی نیاز داره براش بخرم! بعد می‌گفت: گوشی رو بدین مرجان! وقتی ازم می‌پرسید سفارشی چیزی نداری؛ می‌گفتم: همه چیز دارم، فقط محمدحسین اینجا نیست. اگه میتونی اونو برام بیار! نه که بخواهم خودم را لوس کنم، جدی می‌گفتم. پدرم میخندید و دلداری‌ام می‌داد. بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدن که: یا زمانای مأموریتت رو کمتر کن یا دست همسرت رو بگیر با خودت ببر؛ خیلی خونسرد گفت: با نرفتنم مشکلی ندارم، ولی اونوقت شما میتونید جواب حضرت زهرا رو بدین؟ پدرم ساکت شد، مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه. شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد. به قول خودش، در آن بیابان مرا کجا می‌برد. البته هر وقت از آنجا پیام می‌فرستاد یا تماس می‌گرفت، میگفت: تنها مشکل اینجا، نبود توئه‌! همه سختیا رو میشه تحمل کرد الا دوری تو! نمیدانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیزهای دیگر، ولی هر دفعه تأکید میکرد: کسی از ارتباطمون بو نبره! فقط مادرم خبر داشت. ⏯ادامه دارد... روایت زندگے شهیدمحمدحسین‌محمدخانے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈